دو ساعت از زمان فرود جت گذشته بود. شانگهای مثل اینکه کم کم به سمت خاموشی می رفت اما نه برای همه!
جاده ها و بزرگ راه های پیچ در پیچ و مدرن شهر شانگهای هنوز هم میزبان ماشین های زیادی بود. برج ها و آسمان خراش ها جلوه مدرنی به شهر داده بودن و منظره های زیبایی به نمایش گذاشته بودن.
رالف سیگار به دست روی بلند ترین نقطه برج مروارید نشسته بود و هیاهوی شهر شلوغ رو نگاه می کرد.
آدم ها مثل نقطه های ریزی بودن که گاهی به اینطرف و اونطرف حرکت می کردن.
شانگهای انگار قصد خاموش شدن نداست؛ چراغ های پر زرق و برق و برج های اعیانی و بار های لوکس برای ارباب زاده ها یه زندگی رویایی ساخته بود.
با آخرین پکی که به سیگار توی دستش زد، صدای زنگ موبایلش بلند شد. سیگار رو رها کرد و شاهد سقوطش شد؛ گرچه از جایی به بعد حتی سقوط سیگار رو هم به خاطر ارتفاع نمی دید.
" بگو "
" قربان آقای سایمون از عمارت شیائو خارج شد. البته تنها نیست یه پسر هم همراشه "
" کیه؟ "
" پسر کوچک آقای شیائو، اسمش شیائو ژانه "
پوزخندی زد و گفت:
" تعقیبشون کن "
و بدون اینکه منتظر جوابی باشه به تماس پایان داد.
" سایمون رادل واقعا کنجکاوم کردی، به نظر شخصیت جالبی داری "
پوزخندش هنوز پابرجا بود. افکار جذابی که تو سرش بود نیشخندشو تجدید می کرد و نگاه نافذشو عمیق تر.
با قدم های بلند از لبه برج فاصله گرفت و به طرف ورودی رفت.
***
ژان و سایمون توی پارک کوچکی نزدیک به مهد کودکی که در بچگی می رفتن، روی نیمکت چوبی که سال های زیادی بود برای رهگذران خسته آرامشی محسوب می شد، نشسته بودن.
تاریکی شب آرامش خاصی داشت. اما حتی این آرامش هم ذهن خسته و دردمند اونا رو آروم نمی کرد.
سال ها دور بودن از شخصی که زمانی براش تنها آدم دنیاش بود، و حالا پیدا کردن اون شخص حس عجیبی داشت؛ مثل اینکه به خودت برگشته باشی! عجیب و قابل تامل!
" ژان..."
سایمون با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می اومد، اسمش رو صدا زد.
ژان نگاهش رو از سنگ فرش پیاده رو گرفت و به مرد رو به روش داد. نگاه سایمون گرم بود. درست مثل بچگی هاشون؛ سایمون همیشه با نگاهی که گرمای خاصی داشت به ژان خیره می شد و وقتی ژان دلیلشو می پرسید در جواب می گفت:
" تو مثل فرشته هایی، اکه الان یه دل سیر نگات نکنم از کجا معلوم بعدن دوباره گیرت بیارم؟ "
ژان با حس نگاه خیره سایمون از افکارش خارج شد و با لبخند گفت:
" بله مون؟ "
لبخند محوی که روی لب های سایمون شکل گرفته بود، با شنیدن لقبی که ژان تو بچگی باهاش صداش می زد عمیق تر شد.
خندید و گفت:
" تو هنوزم یادته؟ "
ژان با حفظ لبخندش گفت:
" من همه ی لحظاتمونو به خاطر دارم، هیچ کدومشونو فراموش نکردم "
سایمون با لبخند جذابی گفت:
" یادته وقتی اینجوری صدام می زدی چی بهت می گفتم؟ "
ژان جدی شد و سعی کرد ادای سایمون رو در بیاره:
" جانم بیبی بوی؟ "
و بعد از حرفش با صدای بلند خندید.
سایمون با شوق به اجزای صورت ژان خیره بود و سعی می کرد جزئیاتشو تو ذهنش هک کنه.
" هنوزم مثل قبل خنده هات خوشگله "
بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:
" بیبی بوی "
و به چشم های ژان که برق خوشحالی توش جریان داشت خیره شد.
ژان چشم غره ایی رفت و گفت:
" هی دیگه خرس گنده شدیم لازم نیست اینجوری صدام کنی "
سایمون با لبخند گفت:
" اما تو هنوز یه بانی کوچولویی "
بعد انگشتاشو تو لپای ژان فرو کرد و گفت:
" ببین، حتی لپاتم مثل اون موقع ها نرم و تپلیه "
ژان اخمی ساختگی کرد و گفت:
" هی بچه پر رو مگه بهت نگفتم به لپام دست نزن؟ چرا هنوز این عادتتو از دست ندادی؟ "
" سایمون نیشخند زد و گفت:
" شرمنده، بانی جلوم زیادی خوردنی و نرمه؛ دلم می خواد همیشه لمسش کنم "
ژان با شنیدن حرف سایمون گونه هاش قرمز شد و سریع بحث رو عوض کرد.
" مون میشه یه چیزی بپرسم؟ "
" بله بیبی "
ژان سعی کرد جلوی قرمز شدن بیشتر گونه هاشو بگیره و گفت:
" ب...بعد از...اون ماجرا چی شد؟ "
سایمون با شنیدن سوالی که کل شب انتظارش رو کشیده بود، نفس عمیقی کشید و گفت:
" خب،...راستش یه نفر نجاتم داد، بعد از اونم پدرم اجازه داد پیشش بمونم و من...خب بعد از مدتی اون بهم اعتماد کامل پیدا کرد و بهم کار داد. منم تا مدت زیادی پیشش کار کردم تا اینکه تقریبا دو سال پیش تونستم کسب و کار خودمو راه بندازم و حالا ام که خب می بینی، اینجام "
ژان با کنجکاوی خاصی که تو نگاهش بود پرسید:
" اونی که نجاتت داد کی بود؟ "
سایمون جواب داد:
" یکی از دوستای پدرم بود. با اینکه قبلا ندیده بودمش و نمی شناختمش اما اون منو شناخت و بهم کمک کرد "
ژان دوباره پرسید:
" الان چی کار می کنی؟ "
سایمون بازم با متانت جواب داد:
" یه برند لباس مخصوص خودم زدم که خوشبختانه تونست تو رقابت های اروپا امتیاز کسب کنه و شرکتم الان جایگاه خوبی در رنکینگ جهانی داره. راستی یه روز حتما باید بیای شرکتو نشونت بدم "
ژان با لبخند گفت:
" خوشحالم از اینکه کارات به خوبی پیشرفته، حتما یه روز باید دعوتم کنی شرکتتو ببینم کنجکاو..."
صدای زنگ موبایل باعث شکسته شدن رشته کلماتش شد.
ژان به صفحه موبایلش نگاه کرد و با دیدن اسم ژو چنگ، تازه یاد خونه و اوضاع آشفته ییبو افتاد. اونقدر سرگرم صحبت با سایمون شده بود که بقیه رو فراموش کرده بود.
به سرعت دکمه وصل تماس رو زد و گفت:
" گه گه من..."
اما قبل از اینکه جملشو کامل کنه صدای عصبانی ژو چنگ توی گوشی پخش شد:
" تو بچه ی عوضی چه جوری جرعت کردی از خونه بری و تا الان نیای؟ اون کروکودیل سبزم که کدوعه؛ همین الان تن لشتو بر می داری میای اینجا تا نیومدم دست و پاتو خورد کنم "
" باشه گه من همین الان راه میفتم "
بعد از قطع تماس ژان با عجله گفت:
" سایمون زودباش منو برسون عمارت، خیلی وقته اومدیم بیرون حتما تا الان کلی نگران شدن؛ مخصوصا اونجوری که ما زدیم بیرون "
لحن آخرشو با پشیمونی خاصی گفت و یک لحظه به خاطر رفتارش و بی توجهی به حال ییبو عذاب وجدان سراسر قلبشو گرفت.
سایمون وقتی سکوت ژان رو بعد از عجله کردن و لحن حرف زدنش شنید، حدس زد فکر ژان الان درگیر کیه.
" باشه بیا بریم تا قبل اینکه اون داداش بی اعصابت دخلمونو نیاورده "
ژان لبخند مضطربی زد و به همراه سایمون به طرف ماشین رفت.
***
ژان توی تمام مسیر استرس داشت و این استرس حتی عذاب وجدانی که با تماس ژو چنگ به جونش افتاده بود رو هم تجدید می کرد.
لحظه ها با کند ترین حالت ممکن می گذشتن و ژان فقط می تونست با افکار مغشوشی که توی سرش می رقصیدن، دست و پنجه نرم کنه. با فکر کردن به ییبو قلبش درد می گرفت، چطور دلش اومده بود اونطور گیج و بی هیچ خبری رهاش کنه؟ مطمئن بود قلب نامزد جذابش شکسته و هرچقدر خودش رو برای این اتفاق سرزنش می کرد نمی تونست جبران دردی که به ییبو داده بود باشه.
با توقف ماشین و تموم شدن مسیری که انگار تبدیل به هزارتو شده بود، از ماشین پیاده شد.
به محض اینکه پاهاش سنگ فرش کف عمارت رو لمس کرد، با چهره برزخی ژو چنگ رو به رو شد.
" عوضی هیچ می دونی الان ساعت چنده؟ "
" چنگ من باید باهاش حرف می زدم، خواهش می کنم اینجوری رفتار نکن. "
بعد از مکث کوتاهی گفت:
" ییبو کجاست؟ رفت خونه یا..."
" وانگ ییبو یه احمق به تمام معناست که با وجود رفتار امروزت و رفتنت تو بغل این آقا هنوزم اون بالا تو اتاق جهنمیت منتظرته "
ژو چنگ بعد از حرفش با چشم هایی که خنجر پرتاب می کردن، به سایمون نگاه کرد.
نگاه ژان با شنیدن حرف های ژو چنگ برق گرفت و امید دوباره توی دلش جون گرفت. درسته که سایمون برای ژان جایگاه خاصی داشت اما هیچ کس براش یییو نبود و نمی شد. وانگ ییبو با اینکه گاهی بی اعصاب می شد اما همیشه در برابر ژان مطیع بود و هیچوقت کاری بر خلاف خواسته ش انجام نمی داد.
با خوشحالی به طرف ورودی سالن رفت و سایمونی که متعجب به رفتنش نگاه می کرد رو فراموش کرد.
ژان تند تند پله ها رو بالا می رفت تا هرچه زودتر به اتاقش برسه و نامزد آسیب دیدشو در آغوش بگیره؛ با رسیدن به در اتاق ایستاد و نفس نفس زد.
نمی دونست چه جوری قراره با ییبو رو به رو بشه، چطوری قرار بود تو چشم هاش نگاه کنه و به خاطر شکستن قلبش طلب بخشش کنه؟
افکار درهم و برهم ذهنش داشت کم کم ریشه های امیدی که توی دلش جوانه زده بود رو خشک می کرد؛ اما ژان نباید این اجازه رو می داد. اون همه ی پله های عمارت رو با اشتیاق و امید دویده بود و حالا، وقتی که فقط یک در مانع بینشون بود، داشت نا امید می شد.
نفس عمیقی کشید و به آرومی در اتاق رو باز کرد. پیکر دردمند ییبو روی تخت که سرشو توی هودی ژان فرو کرده بود و رایحه ش رو بو می کرد، اولین تصویری بود که ژان دید.
با دیدن ییبو در این حال نا خودآگاه بغض به گلوش چنگ زد و نفس کشیدن رو براش سخت کرد. با قدم های لرزون وارد اتاق شد و در رو به آرومی بست تا صدایی ایجاد نکنه.
به طرف تخت رفت و کنار جسم نامزدش که حالا به وضوح در کشیدنش رو می دید، ایستاد. دستاشو بالا آورد و با لمس بازوی ییبو، گونه هاش خیس شد و بغضش بلاخره شکست و هق زد.
" ییبو.. هق..."
ییبو به سرعت هودی رو از صورتش فاصله داد و روی تخت نشست. باورش نمی شد ژان رو اینجا ببینه؛ خیال می کرد ژان کلا فراموشش کرده و باید تا خود صبح فقط با هودیش سر می کرد.
با دیدن نگاه اشکی ژان به سرعت جلو رفت و دستاشو دور جسم ظریف نامزدش حلقه کرد و به آغوش کشیدش.
با دستاش موهاشو نوازش کرد و گفت:
" بیبی چرا گریه می کنی؟ چی شده؟ اون عوضی کاری باهات کرده؟ لطفا...ژان، می دونی طاقت اشکاتو ندارم پس خواهش می کنم حرف بزن "
ییبو با لحنی که نگرانی درش موج می زد به ژان التماس می کرد حرف بزنه، اما پسر بین بازو هاش نه تنها حرفی نمی زد، بلکه با شنیدن هر کلمه گریه هاش بلند تر می شد و اشکاش بیشتر می بارید.
ییبو ژان رو در آغوشش محکم به خودش فشرد و سرشو توی موهاش فرو برد و شروع به نفس کشیدن رایحه ش کرد. با استشمام دوباره این رایحه فهمید خیلی بیشتر از چیزی که تصور می کرد دلتنگشه؛ حتم داشت بدون این رایحه می میره. آرامشی که از بوییدن بدن ژان می گرفت، هزار برابر هر چیزی که تو زندگیش داشت، ارزش داشت.
دستاشو زیر کمر و زانو های ژان برد و براید استایل بغلش کرد و روی تخت خوابوند.
ژان که از شوک گریه هاش کمتر شده بود، با چشم های قرمز به چهره خسته ییبو که غم توی چشم هاش حلقه زده بود، خیره شد.
ییبو روی تخت رفت و روی ژان خیمه زد. دستشو بالا آورد و مشغول پاک کردن اشک های ژان شد.
" چرا گریه می کنی؟ "
ییبو همونطور که انگشتاشو به آرومی روی گونه های لطیف و قرمز ژان حرکت می داد پرسید و به چشم های قرمز و خیس پسر زیرش خیره شد.
ژان چشم هاشو بست و به آرومی زمزمه کرد:
" متاسفم "
و اشک های گرمش دوباره روی گونه هاش سرازیر شدن و قلب ییبو با دیدن دوباره اون مروارید ها چند تپش رو جا انداخت.
ییبو غم شدیدی رو احساس می کرد که فقط با دیدن ژان و لبخند های دلفریبش می تونست مهارش کنه، اما الان حتی درمان روحشم درد داشت و اون نمی دونست دلیل این درد چیه و چه طوری آرومش کنه! لحظه ها انگارنفرین شده بودن و ییبو رو در یک برهه زمانی لعنت شده اسیر کرده بودن و قصد برگشتن به حالت نرملشون رو نداشتن؛ هنه چیز به طرز مسخره ایی حال بدشو بدتر می کرد، مخصوصا اشک های ژان.
ییبو زبونشو بیرون آورد و روی گونه های ژان کشید و رد اشک هاش رو تا رسیدن به خط فکش لیسید و بعد شروع به کاشتن بوسه های ریز و عاشقانه روی صورت ژان کرد.
سعی داشت با اون بوسه هم برای خودش و هم برای ژان درمان باشه.
ژان با احساس بوسه های ییبو روی صورتش و برخورد لب ها و نفس گرمش به پوستش، چشم هاشو باز کرد و به ییبو نگاه کرد.
به خوبی متوجه بود ییبو الان حال خوبی نداره و دیدن اشک هاش حال ییبو رو بدتر کرده بود. این موضوع از بوسه هایی که روی صورتش می کاشت و کم کم به گردنش رسیده بود، پیدا بود. ییبو سعی داشت با سرگرم کردن خودش و ژان ناراحتی و غم عمیقی که در وجود هردوشون غلغله می کرد رو نادیده بگیره، اما مگه ممکن بود؟ شرایط همیشه جوری بود که در آخر یکی از اونا به گریه کردن می افتاد و این اشک ها تاثیر متقابل روی هردو داشت.
ییبو همچنان مشغول بوسیدن گردن ژان بود و بین بوسه هاش گازی از گردن سفید و خوش بوی نامزدش گرفت و گفت:
" بیبی فکر نمی کنی امروز پسر بدی شده بودی؟ "
لحن ییبو لرزی به بدن ژان انداخت که از چشم های نامزدش دور نموند. نیشخندی زد و همونطور که گردن ژان رو لیس می زد، روی شاهرگ گردنش مکث کرد و زمزمه کرد:
" گذاشتی بهت دست بزنه و حتی مدت طولانی بغلش کردی! اونم جلوی من و با خواست خودت "
ژان می دونست ییبو خیلی ناراحت شده و حالا حتم داشت باید تقاص این ناراحتی رو همونطور که ییبو می خواست، پس می بده.
دستاشو بالا آورد و توی موهای ییبو فرو کرد بهشون چنگ زد، بوی موهای پسر بزرگ تر خیلی مست کننده بود و ژان همیشه ییبو رو به خاطر داشتن ویژگی های خاص بدنش، تحسین می کرد. وانگ ییبو نمونه کامل و زنده یک الهه یونانی بود.
" ییبو....متاسفم..."
ییبو با تمام وجود سعی می کرد خودشو کنترل کنه و با بوسیدن ژان و لذت دادن به هر دوشون، اتفاقات امشب رو فراموش کنه اما انگار ژات چنین قصدی نداشت.
ییبو دست از بوسیدن ژان کشید و از روش بلند شد. ژان شوکه بهش نگاه کرد و ییبو بدون هیچ حرفی از روی تخت بلند شد و به سمت تراس رفت. کمی هوای خنک می تونست حالشو بهتر کنه، البته اگه افکارش کمی عقب نشینی می کردن.
آسمان پکن با وجود آلودگی نوری که توی شهر جریان داشت، هنوزم کمی از زیبایی شو حفظ کرده بود؛ تماشای ستاره هایی که گاهی اوقات از دل سیاهی بی انتهای شب چشمک های ریزی می زدن، برای ییبو آرامش بخش بود. افکار مختلفی در ذهنش پرواز می کردن، نمی دونست باید به کدوم چنگ بزنه و بهش زمانی برای واضح شدن و خودنمایی بده. احساساتش محو بودن و حس پوچی داشت؛ انگار که توی خلسه ایی گیر افتاده بود که واقعی تر از هر زمان و مکانی در برابرش خودنمایی می کرد.
رشته افکارش هر لحظه طولانی تر و درهم پیچیده تر می شد. سیگارشو از جیبش بیرون آورد و روشنش کرد. می دونست ژان دوست نداشت سیگار کشیدنشو ببینه؛ حتی ممنوعش کرده بود؛ اما ییبو الان برای آروم کردن خودش به تنها چیزی که براش مونده بود و پسش می زد، چنگ زده بود و با کام های عمیق سعی در پیروز شدن در جدال درونش داشت.
ژان با قدم های آهسته به تراس وارد شد. صحنه ایی که می دید برای روحیه لطیفش و قلب بی قرارش زیادی بود؛ ییبو در حالی سیگار می کشید که هیچ اختیاری روی بدنش نداشت و با کام های عمیقی که از سیگار می گرفت، سعی در آروم کردن خودش داشت.
با کشیده شدن ناگهانی سیگار از بین لب هاش، به پهلو چرخید و ژانی که با عصبانیت کنارش ایستاده بود رو دید.
" بهت گفتمه بودم دیگه نمی خوام سیگار بکشی! "
ژان با قاطعیت و خیره تو چشم های ییبو گفت و همچنان نگاهشو به تیله های عمیق پسر حفظ کرد.
" باید آروم می شدم "
ییبو به سردی جواب داد و نگاهشو به شهری دوخت که همچنان غرق هیاهو و شلوغی بود.
" پس من چیم؟ برای آروم شدن نیاز به دارویی قوی تر از من هست؟ "
ژان حالا آروم شده بود و با لحن آرومی که به درستی احساسش رو مشخص نمی کرد، به ییبو جواب می داد.
انعکاسی از لبخند روی لب های ییبو پدیدار شد که ژان مطمئن نبود واقعیه یا توهم ذهن خودشه؛ ییبو گفت:
" من برای هر چیزی فقط از تو نیاز دارم؛ درد، جنون، دیوانگی، هر چیزی فقط با حس حضور تو ناب میشه؛ حتی اگر من رو از درون تجزیه کنه و آروم آروم از بین ببره "
قطره های گرمی که به آرومی روی گونه هاش می غلطیدن و شروع به پایین رفتن می کردن، نشون می داد که هر چقدر هم سعی کنه قوی باشه، در برابر این مرد نمی تونست کاری از پیش ببره. وانگ ییبو مثل گلی بود که هیچوقت پژمرده نمیشه و تو از داشتنش سرمست می شی اما اگه فقط برای لحظه ایی خمیده بشه، دنیای تو هزاران بار خاکستر میشه و از تو فقط طره های محو دود باقی می مونه!
ژان به نیم رخ جذاب نامزدش که همچنان شهر شلوغ رو رصد می کرد، خیره شد و پرسید:
" منو می بخشی؟ "
دستاشو روی دستای سرد ییبو گذاشت و نوازش آرومی رو شروع کرد.
ییبو نفس عمیقی کشید و به طرف ژان برگشت، به چشم هاش که خیس و قرمز بود و رد اشک روی گونه هاش که هر لحظه ممکن بود دوباره ترمیم بشه، خیره شد و گفت:
" مگه نگفته بودم نمی خوام اشک هاتو بیینم؟ "
دستاشو به سمت صورت ژان برد و گونه هاشو نوازش کرد و اشک هاشو پاک کرد.
ژان همچنان در سکوت به حرکاتش نگاه می کرد. سردی دست ییبو با گونه های داغش در تضاد بود. دستشو روی دست ییبو گذاشت و متوقفش کرد.
" لطفا جوابمو بده "
ییبو به مردمک های لرزونش خیره شد. اقیانوسی که نگاه ژان بهش هدیه می کرد عمیق تر از هر چیزی بود که در وجودش جریان داشت.
دستاشو دور بدن ظریف ژان حلقه کرد و سرشو تو گردنش فرو کرد و روی لاله ی گوشش لب زد:
" من بدون تو حتی با تمام اکسیژن های جهان هم بی نفس می مونم؛ من در برابر خودم خودخواهم که نمی تونم ازت عصبانی باشم و این جنونیه که من فقط با تو حسش می کنم "
با هر کلمه ایی که از بین لب های ییبو خارج می شد، هُرم نفس های داغش روی پوست ژان بیشتر می شد و باعث می شد پسر کوچک تر که به پیراهنش چنگ زده بود، مشتاشو محکم تر کنه.
ییبو با دیدن ریکشن بدن ژان به کار هاش پوزخندی زد و همونطور که لب هاش به لاله گوش ژان برخورد می کرد گفت:
" بیبی گونه هات وسوسم می کنه یه گاز آب دار ازش بگیرم "
و بعد از تموم شدن حرفش، بدون معطلی دندوناشو روی گونه های قرمز ژان قرار داد و گاز گرفت.
ژان هنوز از شوک حرف ییبو بیرون نیومده بود که با کارش جیغ بلندی کشید و سعی کرد اونو از خودش جدا کنه اما ییبو دست بردار نبود و با ولع مشغول لیسیدن، بوسیدن و گاز گرفتن گونه های ژان بود.
" اهه...وانگ ییبو بهتره بس کنی...وگرنه...وگرنه هرچی دیدی از...از چش..."
ییبو اجازه نداد جملشو تموم کنه و با اشتیاقی که ژان به خوبی آگاه بود بیدار شدنش نتیجه خوبی نداره، لب هاشو روی لب های ژان کوبید و مشغول بوسیدن و گاز گرفتن شد.
لب های ییبو با ولع لب های شیرین و پنبه ایی ژان رو اسیر کرده بود و می مکید. ییبو با اشتیاقی غیر قابل توصیف مثل تشنه ایی که به آب رسیده باشه، مشغول بوسیدن ژان بود.ییبو می دونست گاز هایی که بین بوسه از توت فرنگی های قرمز مورد علاقش می گرفت، قراره بعد از بوسه یه صحنه سکسی براش بسازه.
بوسه ایی که ناگهانی شروع شده بود حالا با عشق از سمت هر دو ادامه پیدا می کرد، البته برای ییبو کمی متفاوت بود؛ با هر بار یادآوردی اتفاقاتی که سر شب افتاده بود و رفتن ژان تو بغل سایمون، مثل دیوونه ها جری می شد و گاز های محکمی از لب های ژان می گرفت که ناله اشو در میاورد.
ژان لحظه ایی دست از همراهی ییبو کشید و با مشت هاش به سینش فشار وارد کرد تا برای تنفس بهش وقت بده. ییبو با اینکه ناراضی بود اما ناچارا با لیسی که به لب های ژان زد ، بوسه رو شکست و با غرور به شاهکارش خیره شد.
لب های ورم کرده و قرمز ژان، گونه های اناریش و نفس نفس زدن هاش برای ییبو زیادی سکسی بود؛ دوباره لب هاش رو روی لب های ژان کوبید و با وارد کردن زبونش به دهن ژان ناله زیبایی که ژان قصد سر دادنش رو داشت، در دهان ییبو خفه شد. ییبو با همون حرارت قبل می بوسید و زبونش با زبون بازیگوش ژان می رقصید و جای جای دهنشو کاوش می کرد.
با فشاری که ژان به قفسه سینه ییبو وارد کرد، ناراضی بوسه رو شکست و با صدای دورگه ایی که نشون از حال دگرگون شدش می داد گفت:
" دیگه چیه؟ چرا هیچوقت نمی زاری درست حسابی ببوسمت؟ "
ژان اخم کرد و گفت:
" همین الانشم از بس لبامو گاز گرفتی نمی تونم حسشون کنم، اون وقت تو هنوزم می گی بوسه درست حسابی نداشتی؟ "
نگاهشو به پایین سوق داد و با دیدن برآمدگی شلوار ییبو نیشخندی زد و گفت:
" در ضمن یه فکری واسه ییبو کوچولوتم بکن چون من قرار نیست کمکی بهش بکنم "
" وات د فاک؟ شیائو ژان منظورت چیه؟ همه اینها به خاطر توعه بعد الان داری به من می گی نمی تونی کمکی بکنی؟ "
ژان پوزخندی زد و گفت:
" به من چه که نامزدم یه هورنی دیوونه است؟ "
ییبو با دیدن پوزخند ژان نیشخندی زد و با چنگ زدن باسنش گفت:
" بیبی مطمئنی این هورنی بودن من ربطی به تو نداره؟ "
مکثی کرد و به آرومی دستاشو سمت وسط پاهای ژان هدایت کرد و با رسیدن به عضوش، شروع به مالیدنش کرد و ادامه داد:
" این باسن گردت خیلی خوب تو دید می زنه و همیشه باعث می شه فقط با یکم فکر کردن در موردش بزنم بالا و می دونی چیه؟ الان به طرز وحشتناکی دلم می خواد زیرم بخوابونمت و سوراخ صورتی خوشگلت و بار ها با کامم پر کنم و تو فقط برام ناله کنی "
ژان با گونه ایی که مثل یاقوت های انار قرمز شده بود، به ییبو نگاه می کرد. نامزد بی شرمش بدون هیچ خجالتی این حرف ها رو می زد و اون فقط می تونست با مشت هاش به جونش بیفته که اونم هیچ تاثیری روی وانگ ییبوی هورنی نداشت.
ییبو دستاشو زیر زانو ها و دور کمر ژان برد و بغلش کرد و به طرف تخت رفت. بعد گذاشتن ژان روی تخت به سرعت روش خیمه زد و مشغول بوسیدن گردنش شد. اونقدر گاز گرف و مکید که ناله های ژان رو در آورد.
" اههه...ییبو...ن..نکن..."
اما وانگ ییبو گوشی برای شنیدن این ها نداشت و حتی بدتر از قبل به کارش ادامه می داد.
با گاز محکمی که از شاهرگ ژان گرفت، از روش بلند شد و مشغول در آوردن لباسش شد. ژان با نگاهی گرسنه بهش خیره بود. ییبو با دیدن نگاه خیره ژان روی بدنش نیشخندی زد و گفت:
" بیبی دوستش داری نه؟ اینکه زیر من به فاک بری قطعا خیلی لذت بخشه"
ژان با شنیدن حرف های کثیف ییبو حتی بیشتر از قبل قرمز شد و روشو از ییبو برگردوند. ییبو همونطور که مشغول در آوردن شلوار و باکسرش بود به ژان خندید و گفت:
" بیبی لباسات رو در نمیاری؟ یا اینکه دوست داری من لختت کنم؟ "
ژان با حرص برگشت طرفش و گفت:
" وانگ فاکینک یییو امشب قرار نیست هیچ اتفاق کوفتی بین من و تو بیفته خودتم خوب می دونی چرا "
با اینکه ژان همیشه برای بودن با ییبو مشتاق بود اما این اتفاق الان نمی تونست بیفته؛ حداقل نه تا وقتی که ممکن بود پای بچه ایی بیاد وسط اونم تو شرایطی که اونا هنوز مشکلات جدی داشتن و هیچکدومشون حل نشده بود.
ییبو به صورت قرمز ژان که خیلی کیوت شده بود نگاه کرد و تو دلش قربون صدقش رفت. این بانی خوردنی وقتی عصبانی می شد خوردنی تر از قبل می شد.
ییبو دوباره روی ژان خیمه زد و سرشو تو گردنش فرو کرد و بعد از کشیدن نفس عمیقی، با شیطنت گفت:
" بیبی چی می خوای بگی؟ واضح بگو "
بعد هم لیسی به طول گردن ژان زد و دوباره مشغول بوسیدن و مارک کردنش شد.
ژان با حرص مشتی به بازوی ییبو زد و گفت:
" اهه...عوضی خوبم می دونی...منظورم چیه...نمی خوام...تو این وضع...اهه...حاملم کنی "
ییبو خندید و همونطور که مشغول کاشتن بوسه های خیس روی ترقوه های ژان بود، گفت:
" هومم...من که...هیچ...مشکلی...با توله مون...ندارم..."
ژان نمی تونست قرمز تر از این بشه؛ حرف های ییبو از طرفی، دیک بزرگ و سفتش که روی عضو ژان کشیده می شد و بهش فشار می آورد هم از طرف دیگه؛ همه چیز جوری بود که به سختی می تونست هوایی برای نفس کشیدن پیدا کنه. مطمئن بود پوست عزیزش اونقدر قرمز شده که ییبو فقط با یک نگاه سطحی می تونست عمق نیازش رو متوجه بشه.
ییبو با کاشتن آخرین بوسه روی ترقهوه ژان، از روش بلند شد و مشغول بیرون آوردن لباسای ژان شد.
وقتی به شلوارش رسید، ژان دستشو گرفت و با نگاهی که کمی نگرانی درش موج می زد، گفت:
" ییبو ما نمی..."
ادامه حرفش با قرار گرفتن انگشت های ییبو روی لب هاش خورده شد.
" بیبی نگران نباش. قرار نیست هیچ اتفاقی بیفته که تو بهش رضایت ندی"
بعد از حرفش چند ثانیه به چشم های ژان نگاه کرد و بعد دوباره لب هاشو جلو برد و مشغول بوسیدن شد.
حرارت بدن هاشون هر لحظه بیشتر می شد و نیاز بیشتر از قبل درونشون شعله می کشید.
ییبو مشغول بوسیدن بدن برهنه ژان بود و ژان سعی می کرد تا جای ممکن ناله هاشو کنترل کنه، اما مگه ممکن بود؟ اونم وقتی که وانگ ییبو با زبون داغش مشغول مکیدن و گاز گرفتن نیپل هاش بود!
ییبو با لذت نیپل های ژان رو به دندون می کشید و بوسه های صدا داری ازش می گرفت که ناله ژان رو بلند کرده بود.
" اههه...ییبو اممم...خواهش می کنم...اههه "
ناله های ژان مثل بنزینی روی آتش شهوت ییبو بود و پسر بزرگتر هر لحظه بیشتر از قبل کنترلشو از دست می داد و برای مزه کردن تن معشوقش بی تاب تر می شد.
ژان با نفس نفس گفت:
" اههه...ییبو اههه...خواهش می کنم...ممم "
دیدن ژانی که ناله می کرد و لب هاش رو گاز می گرفت و بدنش که به خاطر شهوت قرمز شده بود، ییبو رو جری تر می کرد تا کارشو سریع تر تموم کنه؛ اما الان نباید تسلیم اغواگری های بانی خوردنیش می شد. هرچی نباشه باید یه کم تنبیه بشه.
لب هاشو به لب های قرمز و ورم کرده ژان رسوند و بوسه محکمی روش کاشت و و با لیس زدن اون دو ماهیچه شیرین به سمت گردنش رفت. هم زمان دستاشو روی تنش حرکت می داد و لذت و گرما رو به بدن دگرگون زیرش هدیه می کرد.
دستای ییبو به سمت رون های ژان رفت و بازیگوشانه مشغول نوازش اون ها شد.
ناله های ژان حالا بلند تر هم شده بود. ییبو دستاشو بالا کشید و روی خط وی ژان رو نوازش کرد. بوسه هاشو از گردن تا قفسه سینه ژان ادامه داد و با گازی که از نیپل های قرمزش گرفت، سرشو بالا آورد و با افتخار به اثر هنری که ساخته بود، نگاه کرد؛ خیره کننده بود. ژان لخت با بدنی که به خاطر بوسه ها و لاو مارک های اون قرمز شده بود و چهره ایی که غرق لذت بود.
شهوت حالا بند بند وجود ییبو رو تسخیر کرده بود و قصد داشت با شکافتن بوستش به بانی سکسی زیرش حمله کنه.
" ییبو ههه...خوا...خواهش م..می کنم..."
ییبو با نیشخند گفت:
" چی می خوای بیبی؟ بهم بگو وگرنه نمی تونم بهت کمکی بکنم "
" وانگ ییبو...اههه...لعنتی ارضام کن..."
ییبو نیشخندی به چهره دگرگون ژان زد و گفت:
" درست در خواست کن بیبی "
ژان با چشم هایی که حالا اشکی شده بود به ییبو چشم دوخت. نگاهش پر از خواهش بود، اما با همه ی این ها هیچ تاثیری روی هیولای هورنی که روش خوابیده بود نداشت.
ییبو پایین اومد و روی خط وی ژان رو لیسید و بوسید و پایین تر رفت. با رسیدن به عضوش که سفت شده بود نیشخندی زد و گفت:
" انگار این آب نبات کوچولو نیاز به توجه داره؛ اما چه حیف تا نگی منم نمی تونم کاری انجام بدم "
و بعد از حرفش مشغول بوسیدن ران هاش و اطراف عضوش شد.
ژان با حس نزدیکی گرما و حرارتی که لب ها و زبان ییبو به پوستش وارد می کردن و ناکامیش در لمس شدن عضوش، اه عمیقی کشی و به بازو های ییبو چنگ زد.
" اممم....لطفا ددی...خواهش می کنم..."
ییبو نیشخندی زد و گفت:
" آفرین بیبی بوی، ددی آمادست که بهت لذت بده "
بعد از این حرف بوسه به سر عضوش زد و شروع به لیسیدنش کرد. زبونشو روی طول عضو ژان حرکت می داد و با بوسه های ریزی که بهش می زد ناله ژان رو در آورده بود.
" اههه...هوممم...ییبو اههه"
ییبو همونطور که مشغول لیسیدن عضو ژان بود، با بالز هاش بازی می کرد و لذت پسر رو دوچندان می کرد. بعد از لیسیدن ها و بوسیدن های مکرر، کل عضو پسر رو یک دفعه وارد دهنش کرد.
ژان با حس داغی دهان ییبو به ملافه ها چنگ زد و آه کشید.
" اههه...ددی اهه..."
ییبو با اشتیاق به کارش ادامه داد و به سرعت دیک ژان رو ساک زد.
با احساس جوشش چیزی زیر دلش مشت های توی ملافه ها سخت تر شد و با صدایی که به خاطر شهوت می لرزید، گفت:
" ییبو...اههه...د دارم میام...آههه "
و با آه عمیقی که کشید تو دهن مسر بزرگتر خالی شد و ییبو کل کامش رو قورت داد.
عضوشو با صدای پاپ مانندی از دهنش خارج کرد و با صدای دورگه ایی گفت:
" خب بیبی حالا وقتشه بچرخی و کون خوشگلتو بدی بالا "
ژان به خاطر ارگاسم شدیدی که داشت هنوز گیج بود اما مسلما می تونست حرفای کثیف نامزد هورنیشو متوجه بشه.
به سختی چرخید و چهار دست و پا روی تخت خم شد. ییبو با دیدن باسن خوشگل ژان آب دهنشو قورت داد و با لذت مشغول دید زدن شد. سرشو جلو برد و بوسه ایی روی باسنش زد و گاز آب داری ازش گرفت که ناله ژان در آورد.
" اههه عوضی زودباش دیگه.."
ییبو با نیشخند اسپنکی به باسن تپل بانی خوردنیش زد و به قرمز شدنش خندید.
عضوشو با دست مالید و بعد از نزدیک کردن رون های ژان بهم، بینشون قرار داد. همونطور که به آرومی بین رون های ژان حرکت می کرد، دستشو جلو برد و عضو نیمه بیدار ژان رو لمس کرد و مشغول نوازشش شد.
لذتی که از این کار به وجودش منتقل می شد غیر قابل توصیف بود. دیک بزرگ ییبو به بالز هاش و دیک خودش کشیده می شد و باعث می شد ناله های از سر لذت جفتشون بیرون بیاد.
بعد از چند دقیقه ییبو سرعتشو بیشتر کرد و همزمان دست هاش روی دیک ژان به سرعت بالا و پایین می شدن؛ طولی نکشید که ژان روی دست های ییبو و ییبو بین رون های ژان کام شدن.
ییبو با لذت به سوراخ ژان و رون هاش که با کامش کثیف شده بودن، هیره بود. انگار قصد نداشت هیچ لحظه ایی رو از دست بده.
" وانگ فاکینگ ییبو عوضی کمرمو ول کن زانو هام درد گرفته "
صدای معترض ژان ییبو رو از افکار کثیف و جذابی که درمورد باسنش داشت، بیرون کشید و به واقعیت برگردوند.
ییبو به ژان نگاه کرد و نتوجه شد تمام مدت دست ااش دور کمر و شکم ژان حلقه شده بودن. با اراه دستش بردلشت و ژان فوری خودشو رو تخت ولو کرد.
" همه این گند کاریا رو خودت درست می کنی من خستنه باید بخوابم "
بعد از گفتن حرفش بلافاصله چشم هلش رو بست و پتو رو روی خودش کشید.
ییبو نیشخندی زد و گفت:
" خوبه واقعا نکردم توت وگرنه فکر کنم تا یه هفته از رو تخت بلند نمی شدی "
" گمشو عوضی حرونی "
با بالشتی که به صورتش خورد، با عجله و قهقهه به سمت سرویس رفت.
بعد از شستن دستلش بیرون اومد و با چهره غرق در خواب ژان رو به رو شد. رفت روی تخت و تن لختشو تو بغلش گرفت بعد از بوسیدن شقیقش، روی گدشش لب زد:
" شبت بخیر دلیل زندگیم "
بعد هم به خواب رفت.
***
《 دو روز بعد، اسکله شانگهای 》
.
.
.
کانتینر هایی که محموله های قاچاق رو حمل می کردن آماده بود و فقط منتظر لیدر گروه رقیب بودن.
گروه ققنوس با تلاش زیادی موفق شده بود کلاغ سیاه رو سر نگون کنه و حالا سایمون به عنوان لیدر گروه < چایا > ، داشت با ولیعهد یک امپراطوری سرنگون شده معامله می کرد.
ریسک زیادی بود که به کسی که دست دوستی بهت داده خیانت کنی؛ اما این یک چیز رایج در مافیا بود و گاهی حتی لازمه حیات برای گروهک هایی که طمع قدرت و برتری داشتن؛ مثل گروهک چایا. سایمون به عنوان لیدر گروه چایا برای همه شناخته شده بود. البته سایمون فقط حکم نقابی رو داشت که لیدر اصلی رو از خطرات احتمالی محافظت می کرد و این قضیه خیلی واضح تر از اون بود که مافیا بخواد بهش توجه کنه.
داشتن نقاب برای روئسای مافیا یک چیز خیلی عادی و نرمال بود. کمتر گروهی پیدا می شد که لیدر اصلیش در مراسمات و ماموریت ها شرکت کنه.
همه گروهک ها فقط به دنبال منافع خودشون بودن و فرقی نمی کرد رئیس اصلی رو ملاقات کنن یا نقاب؛ فقط نتیجه و سودی که بدست می آوردن مهم بود.
اما گاهی اوقات هم گرو های اصلی که قدرت دنیای مافیا در دستشون بود، وارد جنگ می شدن و این یعنی هرج و مرج.
شاید با شنیدن اسم مافیا اولین چیزی که به ذهن یک نفر می رسه، قتل، جنایت و اقداماتی از این دست باشه؛ که البته همش هم درسته. اما مافیا هم مثل ما قوانینی دارن؛ دنیای اونها هم روی نظم خاصی بنا شده و هر قانون شکنی، مجازاتی داره.
توی دنیای مافیا همه به پشتیبانی مطمئن نیاز دارن؛ چیزی که اصلا قابل دسترس نیست و به همین دلیل تنها چیزی که میشه بهش اعتماد کرد، ذهن و درایت لیدر گروهه.
گروهک های کوچک همیشه تحت حمایت گروه ها و خانواده های بزرگ و با سابقه قرار می گیرن؛ البته واژه تحت حمایت هم مثل خیلی چیز های دیگه فقط نقابه.
خانواده های بزرگ که قدرت بیشتری دارن، با دادن رشوه های بزرگ به گروهک های کوچک اونا رو تحت سلطه می گیرن و باهم، منطقه ایی رو تشکیل می دن که متعلق به کلن بزرگه.
جنگ و جدال بین خاندان های بزرگ مافیا گاهی می تونه سرنوشت همه آدم های این دنیا رو عوض کنه. با درکیری گروه های بزرگتر، گروهک های کوچک تر وارد نبرد می شن و قتل ها و خون ریزی های زیادی به بار میاد؛ درست مثل جنگی که باعث سرنگونی کلاغ سیاه شد.
ققنوس با خریدن گروهک های تحت سلطه کلاغ سیاه، از قبل ورق رو به نفع خودش برگردونده بود و تنها چیزی که مونده بود حمله رو در رو بود.
لیدر کلن کلاغ سیاه به دست نقاب ققنوس کشته میشه و حالا ققنوس به دنبال جانشین کلاغ سیاه یعنی رالف می گرده.
سایمون با مرور کردن همه این ها تو ذهنش، سعی داشت سر انجامی برای کارهاش پیش بینی کنه؛ اما تو مافیا هیچ چیز قابل پیش بینی نیست. از نظر سایمون خیانت به ققنوس هر چند خطر ناک، اما هیجان انگیز بود. تقریبا یک سال از سرنگونی کلاغ سیاه میگذره و ققنوس همچنان رالف رو دنبال می کنه.
گروه چایا در تلاشه با استفاده از کینه و نفرت بین این دو گروه خودشو بالا ببره و حالا با کمک کردن به کلاغ سیاهی که سرنگون شده بود، سعی داشت ققنوس رو از سر را برداره.
" قربان آقای رالف اومدن "
با شنیدن صدای بادیگاردش، به ورودی اسکله نگاه کرد که ماشین های سیاه پشت سر هم وارد می شدن.
ظاهرا بازی داشت کم کم شروع می شد؛ جنگی که بعد از یکسال قرار بود آرامش دنیای مافیا رو به هم بزنه از الان شروع شده بود!
___________________________________________________
خب گشنگا چطورین؟
کیف کردین چه طوری بحث رو از ابراز عشق فلسفی به هورنی بازی کشیدم؟🥸😂😂😂
می دونم این وانگ ییبو زیادی هورنیه😔💀
اما خودمونیما این روش هاش برای فرار از واقعیت زیادی جذابه🤡😂
جناب رالف هم دوباره رخ نمودن تو داستان😎
نظرتون چیه بچه ها؟ به نظرتون چی میشه آخر این داستان؟ شخصیتا چه سرنوشتی می گیرن؟
من که مطمئنم هرکسی به رستگاری که حقشه می رسه/:
أنت تقرأ
I love you baby
أدب الهواةنام فیکشن: ~I love you baby ~ ژانر: آمپرگ. اسمات، عاشقانه، درام کاپل: ییژان ( yibo top) نویسنده: Patrick روز آپ: نامشخص خلاصه: وانگ ییبو رئیس جذاب ۲۲ ساله شرکت وانگ ها که همه اونو به بی رحمی و سرد بودن میشناسن و شیائو ژان ۲۱ ساله پسر دوست داشتنی،...