چشامو که باز کردم کفه کلاس افتاده بودم همه بالا سرم بودن
زود نشستم یهو سوزش بدی تو گوشم احساس کردم خواستم بهش دست بزنم که یکی از دخترا گفت:
دست نزن گوشت تاول زده بدجور.
-تاول زده؟
چیا-چیشد یهو چرا اینطور شدی؟
بلند شدمو گفتم نمیدونم. هنوز سرگیجه داشتم تصمیم گرفتم یکم بشینم تا حالم بیاد سرجاش بدجور گوشم میسوخت از طرفیم ترسیده بودم نمیدونستم این اتفاقا چرا برام میوفته سمیرا که بنظر میومد سنش از همه کمتر باشه دستشو گذاشت رو شونم و گفت
-حالت خوبه؟میخای ببریمت دکتر؟
-نه نیازی نیست یخورده ضعف داشتم فقط ببخشید استاد من میتونم برم؟
-اره وقت کلاسم تموم شده بود دیگه
وسایلامو جمع کردمو همه از کلاس زدیم بیرون هوا تاریک شده بود ازشون خدافظی کردم و عجله ای رفتم سمت خونه.
میترسیدم تنها برم تو یه چن دقیقه ای تو کوچه وایسادم چنتا نفس عمیق کشیدمو کلیدو انداختم و درو بستم زود برقارو روشن کردمو رفتم جلو اینه گوشم بدجور سوخته بود بدبختیام کم بود اینم بهش اضافه شد .
یهو کلمه جادوگر سیاه اومد تو ذهنم الان یادم اومد بعده شنیدن جادوگر سیاه حالم بد شد خواستم به هیراد زنگ بزنم بیاد پیشم اما پشیمون شدم تلویزیونو روشن کردم تا اخر زیادش کردم
ساعت از ۱۲ شب گذشته بود چشام کم کم داشت سنگین میشد بازم از اشپزخونه صدا اومد اینبار جرعت نداشتم برم سمتش سرمو بین پاهام گذاشتم خدا خدا میکردم زود صبح شه. تو همین حالت بودم که خوابم برد .
.
.
.
۴ ماهی میگذره که هیچ اتفاقی برام نیوفتاده با بچه هایه کلاس دوست شده بودم هیرادم هر چن وقت یبار بهم سر میزد و میرفت حوصلم سر رفته بود به آرینا زنگ زدم و گفتم میتونه بیاد بیرون یا نه اونم گفت میتونمو به امیر و ارشم میگه که بیان
رفتم کافی شاپی که همش باهم میرفتیم سمیرا و چیا هم اونجا بودن و منتظر من بودن بهشون سلام کردمو یه قهوه با کیک شکلاتی سفارش دادم .
آرش-باران با بچه ها تصمیم گرفتیم بریم کردستان اونجا من یه خونه ویلایی دارم تو یه دهات تو میای یا نه
-نمیدونم شاید نتونم
آرینا-چرا نتونی کاری که نداری همش خونه ای میریم چن روزی میمونیم و برمیگردیم
سارینا-من نمیتونم بیام کار دارم
امیر-حالا کی گفت تو بیای
چیا-منم موافقم هممون یه مسافرتی بریم که حال و هوامونم عوض شه
منم قبول کردم قرار شد فردا همه باهم راه بیوفتیم ارش میزو حساب کردو یکم دیگه باهم موندیم اومدم خونه
چمدونمو از کمد دراوردمو وسایلی که نیاز داشتم با چن دست لباس چپوندم تو چمدون .
چمدونمو گذاشتم تو ماشین و اومدم تو که یه غذایی درست کنم قرار شد فردا منو آرش ماشیم بیاریم و آرینا با من بیاد و اون سه تام باهم
یکم سوسیس سرخ کردم و خوردم و با گوشی ور رفتم .
ساعت ۷ صبح گوشیم زنگ خورد یکم خودمو تکون دادمو قط کردم دوباره زنگ خورد جواب دادم
-بله
امیر-نمیخای بیای همه منتظر تو هستیما
-چرا انقد زود
-چون چن ساعت راهه حداقل برا نهار اونجا باشیم
-باشه الان حاضر میشم میام
-اوکی
بلند شدم رفتم صورتمو شستمو زود حاضرشدم و سوار ماشین شدم خواستم که راه بیوفتم هیراد جلوم سبز شد از ماشین پیاده شدم و گفتم
-تو کارو زندگی نداری این وقت صبح اینجا چیکار میکنی
-تو این وقت صبح کجا میری؟
-به توچه نکنه باید از تو اجازه بگیرم
سوار ماشین شدم و پامو رو گاز گذاشتم رفتم سمت خونه آرش همه دره خونه منتظرم بودن آرینا چمدونشو گذاشتم تو ماشینو دنبال ارش اینا راه افتادیم .
تقریبا ۳ ساعتی تو راه بودیم خیلی خوابم میومد چشام باز نمیشد به آرینا نگاه کردم اون خوابش برده بود یکم سرعت ماشینو کم کردم چشام داشت بسته میشد که یه ادم قد بلند که کلا مشکی پوشیده بود خودشو انداخت جلو ماشین و زدم بهش.
سر آرینا خورد به شیشه و قرمز شد
-چیشد؟
-ف ف فک کنم یکیو زدم
-وسط جاده اخه کی رد میشه تو بزنی
-من مطمینم پرید جلو ماشین
پیاده شد تا یه نگاهی بندازه دور و بر و زیر ماشینو نگاه کرد گفت کسی نیست که
پیاده شدم و گفتم من مطمئنم یکیو زدم
-حتما حیوونی چیزی بوه بعد فرار کرده . خودم رانندگی میکنم
سوار ماشین شدیم کلافه بودم نکنه باز توهم زدم گوشی آرینا زنگ خورد
-یه گوشه وایسید ماهم الان میایم
سرمو به شیشه تکیه دادم دوباره همون ترس به سراغم اومد چشامو بستم و خوابم برد
ارینا صدام زد رسیده بودیم یه قدی کشیدمو پیاده شدم روستاش انگار متروکه بود خونه هاش خیلی قدیمی بودن
آرش-خونه اونجاست بیاید بریم
چیا-چرا اینجا کسی نیست
-مدتیه همه ازینجا رفتن دلیلشم نمیدونم
رفتیم تو خونه تقریبا بزرگ بود و نوساز همه یه گوشه افتادن یه حسی بهم میگفت اینجا جام امن نیست
امیر و ارش به سمت شهر رفتن تا برا نهار غذا بگیرن چیا هم رو مبل خودشو انداخت و خوابش برد
منو آرینا یه اتاقو انتخاب کردیمو تصمیم گرفتیم اونجا بمونیم چمدونمو باز کردمو یه لباس راحتتر پوشیدم آرینا میخاست بره یکم اطرافو بگرده منم حال نداشتم تو اتاق موندم.
رو زمین دراز کشیدم به اتفاق امروز فکر میکردم یهو یکی مچ پامو گرفت و منو به سمت در پرت کرد درد شدیدی تو کمرم پیچید خواستم بلند شم که ینفر روبروم وایساده بود فقط چن سانت با صورتم فاصله داشت صورتش سوخته بودو استخوناش از لایه گوشتاش زده بود بیرون چشاش از حدقه دراومده بود نفساش بو تعفن میداد خشکم زده بود
با صدایه دو رگه یه ترسناکی گفت تو محکوم به مرگی بعد جیغ بلندی کشید و منم به دنبالش جیغ کشیدم خودشو انداخت روم گلومو گرفت دستاش خیلی داغ بود گردنمو داشت میسوزوند
YOU ARE READING
جادوگر سیاه
Romanceغم ها دست به دست هم داده اند تا کالبد خسته ام را بی جان تر کنند ... کالبدی که مدتها پیش روحش پر کشید و رفت. ژانر:ترسناک ، عاشقانه ، تخیلی