PART~17~

492 83 13
                                    

_ تو عاشق منی؟

_ تهیونگ چی داری میگی؟ نه من عاشق وی ام.

_ لعنت بهت من وی ام!

_ چی؟؟؟...

جونگ کوک داد زد و از روی تخت بلند شد.

_ تو وی ای؟ باورم نمیشه، دروغ میگی!

با ناباوری داد زد و به تهیونگ که مثل خودش گیج شده بود، زل زد.

تهیونگ کلافه دستی توی موهاش کشید و اونم از روی تخت بلند شد.

در حالی که روبه روی جونگ کوک می ایستاد، موبایلش رو بیرون آورد و وارد صفحه چتش با جی شد و بعد موبایل رو روبه روی صورت پسرخاله اش گرفت

_ تو.. باورم نمیشه..

جونگ کوک تقریبا با حالت سکته ای زمزمه کرد. اون چه کارها که با وی نکرده بود. لعنتی نودهاش...

اونا سکس چت هم باهم داشتن! صبر کن چی؟

_ ما سکس چت داشتیم!

_ فاک...

تهیونگ زمزمه کرد و به پسرخاله اش که مثل همیشه وقتی خجالت می کشید صورتش سرخ شده بود و با چشم های لرزون و خیسش بهش زل زده بود.

_ چ-چرا اینجوری شد...

پسر کوچیک تر زمزمه کرد و اشک هاش شروع به ریختن کردن

_ من خجالت می کشم..

با صداقت و آشفتگی زمزمه کرد و سرش رو پایین انداخت.

تهیونگ، آروم پسر کوچیک تر رو بغل کرد و با قرار دادن یه دستش پشت کمر و یکی دیگه روی موهاش شروع به نوازشش کرد

_ هیشش آروم باش عزیزم..

_ ولی ما پسرخاله ایم.

_ هیچ اشکالی نداره!

جونگ کوک به نرمی دست هاش رو دور گردن پسرخاله اش حلقه کرد و خودش رو بالا کشید

_ تو واقعا وی ای؟

_ هستم!

پسر کوچیک تر لبخند کوچولویی زد و با مهربونی و خجالت کم که باعث سرخ شدن گوش هاش شده بود، بوسه ای روی گونه پسرخاله اش زد.

تهیونگ به نرمی اشک های رو صورتش رو پاک کرد و همون طور که جونگ کوک توی بغلش بود، روی تخت نشست.

_ ما هیچ وقت شماره هم رو نگرفتیم!

_ من می خواستم امروز بگیرمش!

جونگ کوک با لطافت گفت و با قرار دادن سرش روی شونه پسر بزرگ تر بوسه ای روی خط فکش زد

_ پسرخاله ای که پنج ساله عاشقشی منم؟

_ تویی!

_ منم عاشق وی ام پس عاشق توام!

جونگ کوک با اخم و لب های جلو اومده اش گفت و متفکر زمزمه کرد

_ ولی اگه پنج سال عاشقم باشی یعنی تو اون موقع که برام مثل هیونگم بودی عاشقم بودی! تو از حس پاک و برادرانه من سوء استفاده کردی!...

جونگ کوک تقریبا آخرش جمله اش رو داد زد و از پسرخاله اش جدا شد و باعث اخم تهیونگ شد

_ ولی تو هم عاشق وی شدی در صورتی که من مثل دوست و سکس پارتنرم دوست داشتم!..

_ ولی این قضیه فرق داره... اینجوری نیست که ما هم رو می شناختیم.. من نمی دونستم تو پسرخالمی... لعنتی چرا بهت شک نکردم.. هر دومون با پسرخاله هامون مشکل داشتیم... حتی وقتی گفتی داری میایی کره هم شک نکردم.. خدایا چقد خنگم من...

_ هی هی آروم باش.. چیزی نشده که.. قراره باهم حرف بزنیم و همشون رو حل کنیم باشه عزیزم؟

پسر بزرگ تر با ملایمت زمزمه کرد و با گفتن کلمه عزیزم متوجه صورتی شدن گونه هاش جونگ کوک شد.

_ پسرااا غذا حاضره!

با شنیدن صدای مادرش، از روی تخت بلند شد و همون طور که دست تهیونگ رو می گرفت تا برای بلند شدنش کمک کنه لب زد

_ بریم غذا بخوریم. حرف می زنیم.

cousinsWhere stories live. Discover now