بکهیون وقتی سوار ماشین شد با خودش فکر کرد اون مرد تمام مدت توی کافه بهش خیره شده بود چون فقط از کت و شلوارش خوشش اومده بود؟
ته حدسی که می تونست بزنه این بود که مرد ازش خوشش میاد و عاشقش شده اما وقتی ازش شماره خیاط گرفت حسش پرید.
اگر می خواست خوش بین باشه می تونست اینطور فکر کنه که اون مرد برای باز کردن صحبت بحث کت و شلوار وسط کشیدهئدرست مثل کاری که دنیل کرد. بکهیون اهی کشید. کاش بهش یه ادرس یا شماره یه کافه دیگه رو می داد. احساس میکرد فرصتش رو از دست داده.
تمام عشق های افسانه ای از یه دیدار کوچیک و یه حادثه به وجود می اومدن و بکهیون می دونست با این قرار هایی که جونمیون براش پیدا میکنه به هیچ جا نمی رسه.
تصمیم گرفت به کاخ برنگرده و کمی این اطراف دور بزنه شاید هم باید می رفت پیش مادرش توی کلوپ.
کلوپ هانا هدیه عروسی پدربزرگش به مادرش بود زمانی که با پدرش پادشاه کنونی ازدواج کرد. مادرش یه شاهزاده اتریشی بود و هیچکس فکر نمی کرد که یه روزی همچین وصلتی شکل بگیره.
با رسیدن به کلوپ محافظ های مادرش به سرعت شناختنش. می دونست مادرش به محض دیدن ماشینش کلی سر و صدا راه میندازه برای همین به نگهبان های خودش اشاره کرد تا ماشین رو یه جوری سر به نیست کنن.
با ورود به کلوپ نگاه های زیر زیرکی دختر ها رو روی خودش حس کرد و بعد کل کتابخونه پر شد از سر و صدا و جیغ.
مادرش به استقبالش اومد و به یه اغوش گرم مهمونش کرد.
-بکهیون، دوباره که اشوب درست کردی.
پسرش رو به اتاقش طبقه بالا برد و مسئول های کلوپ کتابخوانی مجبور شدن تا بقیه رو ساکت کنن.
-دلم نمی خواست برگردم کاخ
بکهیون روی مبل نشست و پاش روی پاش انداخت. مادرش به سرعت پرده رو کشید تا کسی از پشت دیوار شیشه ای اون ها رو نبینه.
-دوباره رفتی سر قرار؟ کافیه بسپاریش به خودم تا برات یه پسر خوب پیدا کنم. در ضمن تهیونگ هنوز منتظر شنیدن یه جواب از توعه.
بکهیون اهی کشید و بیشتر توی مبل فرو رفت. احساس میکرد کتی که پوشیده داره خفش میکنه.
-نمی تونی از بابا بخوای بیخیال فرستادن من به اون روستا بشه؟
مادرش پیشش اومد تا کمکش کنه کتش رو دربیاره.
-بحث رو عوض نکن بچه پررو
-من دلم میخواد یه داستان عاشقانه داشته باشم نه یه ازدواج زوری و مصلحتی.
بکهیون صورتش رو با دست هاش پوشوند و اه کشید.
-این قرار های الکی رو تموم کن بکهیون این یه خواهش نیست یه دستوره.
بکهیون اومده بود تا اروم بشه و بدتر اعصابش خورد شده بود. کتش رو از دست مادرش کشید.
-حرف زدن با بابا بیشتر کمکم میکنه تا تو
و از اتاق بیرون زد.
تهیونگ، پسر وزیر دارایی بود. با پدرش شرط بسته بود اگر نتونه تا قبل از تاج گذاریش پرنس سوار بر اسب سفیدش رو پیدا کنه با تهیونگ ازدواج کنه و قال قضیه داستان عشق افسانه ای رو بکنه. تهیونگ هم گناهی نداشت اون هر کاری میکرد تا به چشم بکهیون خوب به نظر بیاد اما یه رقیب بزرگ داشت و اون هم کتاب داستان های رومانتیک دهه 70 بود.
نهایتا فردا به کافه ارکیده می رفت یا اون مرد دراز رو پیدا میکرد یا بیخیالش میشد. بهرحال بکهیون به چیزی به اسم سرنوشت وحشتناک اعتقاد داشت.
هر چیزی میتونست یه نشونه باشه اگر دنبالش میکرد. شاید حتی دنیل یک روز تبدیل به پرنسش بشه.
هنوز احساس میکرد توی کتابخونه زیر نظره با این وجود سوار ماشینش شد و یکراست به کاخ رفت.
احتمالا یه دوش اب گرم میگرفت، لباس هاش رو با لباس های ساده تری عوض میکرد و زنجیر مورد علاقه پدرش رو دور گردنش می انداخت و به دیدن پدر مشغولش می رفت.
همینطور هم شد. جونمیون دوباره توی انتخاب لباس کمکش کرد و سوکجین کرم های صورتش رو براش پاک کرد و پوستش رو شستشو داد.
موهاش رو روی صورتش ریخت و نفسی از سر ارامش کشید. موهای بلوطی رنگ خوشگل و چهره ای جذاب... چرا کسی عاشقش نمی شد؟ با خودش فکر کرد... دقیقا چی کم داشت؟ خوش پوش و خوش هیکل بود. اندام ظریفی داشت نه زمخت بود و نه خیلی شکننده. اگر می خواست می تونست حتی ثروت و مقامش رو هم در نظر بگیره.
قبل از وارد شدن به اتاق پدرش در زد.
-بیا تو عزیزم.
بکهیون داخل شد و سر گوشی اب داد. پدرش بین کاغذ ها گم شده بود.
-بکهیون بیا اینجا و توی خوندن چنتاشون کمکم کن.
تک تک اون برگه ها به مهر سلطنتی و امضای پدرش نیاز داشتن ولی پدرش خیلی هاشون رو حتی نگاه نمی کرد.
-درخواست تشکیل کمیته ان درسته؟
پدرش با اخم سری تکون داد.
-انتخاباته و همین الان توی کابینه دولت دعواست. اینکه من اقای یون بوسان و پارک چون هی رو به عنوان دست نشانده قبول ندارم. اینکار فقط به نفع خاندان یونه.
فکر اینکه تا چند سال یا حتی چند ماه دیگه باید با همچین ادم هایی سر و کله بزنه بدنش رو به مور مور می انداخت.
-نظرت با کدومه؟
پدرش اهی کشید و جعبه برگه ها رو سمتش هل داد.
-ترجیح می دم اقای چو توی سمت نخست وزیری بمونه و امسال هم بتونه رای بیاره
بکهیون هم باهاش موافق بود. هرچند اقای چو خیلی پیر و حتی بزرگ تر از پدرش بود اما حرف زدن باهاش سخت به نظر نمی رسید.
تا ساعت نه شب به پدرش توی خوندن برگه ها و مهر و امضاشون کمک کرد. شانه و بازوش درد گرفته بودن. پدرش به اخرین برگه نگاهی انداخت و با اعلام اینکه برگه مربوط به کابینه است پایان کار رو اعلام کرد.
-وقتی کمک کردنت رو می بینم بیشتر دلم میخواد بازنشسته بشم.
بکهیون غرغر کرد.
-اما من بیشتر دلم میخواد از جوونیم لذت ببرم تا با اون ادمای پیر سر و کله بزنم. در ضمن بابا تو تازه 48 سالته.
منشی پدرش برای جمع کردن برگه ها و بردن جعبه داخل شد.
-برای فردا برنامه ای داری؟
بکهیون شونه ای بالا انداخت.
-باید از سوزان بپرسم. لطفا برای فردا برام برنامه ای نچین
پدرش دست هاش رو به نشونه تسلیم بالا اورد.
-باشه باشه. فقط یه سوال دیگه می پرسم و بعد هرجا خواستی برو
بکهیون دست به سینه منتظر موند.
-امروز عصر کجا رفته بودی؟
بکهیون با خونسردی گفت:
-دیدن مامان.
انگار که چیزی یادش اومده باشه ادامه داد:
-در ضمن گفت که امشب رو کلوپ میمونه. چندتا از اعضا کتاب جدید چاپ کردن.
پدرش خنده ای کرد.
-احتمالا فردا توی روزنامه ها شاهد این تیتر باشیم ملکه سخت کوش که شب های خود را در کلوپ کتابخوانی میگذراند.
بکهیون لبخندی زد و بعد از ادای احترام به پدرش اتاقش رو ترک کرد.
***
بعد از کافه چیزی به اسم عذاب وجدان خرخره هر سه تاشون رو گرفته بود. با اینکه بیشتر جنس هاشون رو تا شب فروختن باز هم نتونستن اونقدری که میخوان پول جمع کنن و یه حسی بهشون میگفت اگر کافه نمی رفتن شاید می تونستن پولشون رو پس انداز کنن.
چانیول از همینجا قید کت و شلوار مامان دوزش رو زد چون می دونست اگر بخوان با همین روند پیش برن باید لباس های خودشون هم بدن بره.
شب توی مسافرخونه عمو، بساط غم برپا و این حس افسردگی حتی به عمو هم سرایت کرده بود. برخلاف شب های دیگه که اینجا تا صبح ورق بازی می کردن و الکل می خوردن تمام شب رو دراز کشیدن و به عکس شاه که روی دیوار تک تک اتاق های مسافرخونه بود زل زدن.
-لعنت به این زندگی
جونگین نالید و چانیول برای تصدیق اهی کشید.
-با این پول نمی تونیم حتی نصف مالیات این دو سال رو پرداخت کنیم.
لوهان به پهلو غلتید.
-بگیرید بخوابید که فردا کلی کار داریم.
شاید جونگین خوابید اما چانیول تا خود صبح پهلو به پهلو شد. تمام مدت به یه راه حل فکر میکرد. راه حلی که اون ها رو از این مخمصه نجات بده.
صبح اولین نفر از خواب بیدار شد و برای صبحونه به طبقه پایین رفت. عمو با دیدنش خمیازه ای کشید و به شاگردش دستور داد تا چهارتا تخم مرغ براشون اماده کنه.
-رفیق هات کجان؟
صندلی فلزی رو عقب کشید و روبروی چانیول نشست. وقتی دید پسر اصلا حواسش نیست یکبار دیگه پرسید:
-هی، از دیروز تا حالا چت شده؟ اهای پسر با توام
چانیول از افکارش بیرون کشیده شد و تازه متوجه شد عمو چند دقیقه است نگاهش میکنه.
-به شاگردت چقدر حقوق میدی؟
عمو از این سوال یهویی جا خورد. دستی به سر طاسش که به خارش افتاده بود کشید.
-ده هزار وون
چانیول پوزخندی زد. با این پول نهایتا می تونست سه تا دامپلینگ بخره.
-دنبال کار میگردی؟
چانیول اصلا متوجه سوال عمو نشد و حرف خودش رو ادامه داد.
-اگر بخوایم یه هفته توی مسافرخونه بمونیم هزینش چقدر میشه؟
عمو جا خورد. خیلی کم پیش می اومد که اونا بخوان بمونن یا بهتره میگفت اصلا پیش نمی اومد. معمولا بخاطر دبه هایی که براش می اوردن ازشون هزینه ای نمی گرفت ولی الان قضیه فرق میکرد.
-پولی نمیگیرم ولی در عوض توی شستن ملافه ها کمکم کنید.
چانیول بشکنی زد. با اینکه هنوز با جونگین و لوهان حرفی نزده بود تاییدش رو به عمو داد. فقط می بایست به خانوادش خبر می داد.
جونگین و لوهان خمیازه کنان از پله ها پایین اومد و با دیدن چانیول ابرویی بالا انداختن.
-به به چه سحر خیز
عمو از جاش بلند شد و صندلیش رو به لوهان داد.
-هیون دو تعداد تخم مرغ ها رو بیشتر کن!
بعد لبخندی بهشون زد.
-راحت باشید بچه ها.
چانیول وقتی از دور شدن عمو مطمئن شد به جلو خم شد و بهشون اشاره کرد تا جلوتر بیان.
-میخوام برم سرکار!
جونگین هنوز گیج خواب بود ولی سر و صدای لوهان بالا رفت.
-می خوای چه گوهی بخوری؟ ما باید برگردیم. اصلا کی میخواد این همه راه رو برگرده روستا.
چانیول چشم هاش رو چرخوند.
-یا تو یا جونگین باید برگردین ولی من میخوام بمونم. با عمو هم حرف زدم در عوض شستن ملافه اتاق ها میذاره توی مسافرخونه بمونیم. کمتر از دو هفته ی دیگه ولیعهد میاد دهکده و وقته وصوله مالیاته. اگر قراره برگردم میخوام حداقل سرم پیش خانوادم بالا بگیرم.
شاید بخاطر جایگاهش توی دهکده بود که اینقدر بابت چنین مسئله ای نگرانی به خرج می داد و می خواست اقدامی کنه.
لوهان اهی کشید و سیخونکی به جونگین زد تا به خودش بیاد.
-تو برمیگردی؟
جونگین خنده ای کرد و سرش رو به چپ و راست تکون داد.
-فکرش رو هم نکنید. من باید حداقل یبار دیگه اون گلس بستنی رو امتحان کنم.
چانیول و لوهان نگاهی به هم انداختن و همزمان گفتن:
-پس دیگه حتماا باید بری!
جونگین جا خورد و چشم هاش چرخوند.
-تا امشب بار ها رو بفروشید من هم میگردم تا بتونم جایی خودم رو بند کنم.
هر دو نفر سری تکون دادن تا اینکه هیون دو بشقاب تخم مرغ هاشون رو روبروشون گذاشت.
بعد از تموم کردن صبحونه وقتی مشغول درست کردن سر و وضعشون بودن هیون دو اروم سمت چانیول اومد و بهش اشاره کرد تا دنبالش بیاد.
-چیزی شده؟
هیون دو نگاهی به اطراف انداخت.
-حرفات شنیدم. چیزایی که بهت میگم نباید به گوش عمو برسه وگرنه فکر میکنه هوایی شدم و تهش اخراج میشم. یکی از دوست هام توی کافه ارکیده کار میکنه، وحشتناک ظرفشور میخوان. مخصوصا الان که انتخابات ریاست جمهوریه و کافه ارکیده تنها کافه ای که تلوزیون رنگی داره.
چانیول گیج سری تکون داد. داشت با خودش فکر میکرد چقدر اسم کافه اشناست.
-ادرسش رو بهم میدی
فکر نمی کرد کافه ارکیده همون کافه ای باشه که دیروز رفته بودن. نگاهی به ظاهرش انداخت. اصلا اعتماد به نفسش رو نداشت حتی پیشخدمتی که دفعه پیش به پیشوازشون اومده بود هم سر و ضعی بهتر از اون داشت. لباس های پلوخوریش رو با خودش نیاورده بود چون فکر نمی کرد نیاز باشه چنین جاهایی بیاد.
همه لباس های رنگی رنگی یا جین تنشون بود و چانیول بخاطر قد بلندش یه شلوار پارچه ای دراز و یه تیشرت مشکی ساده داشت. دست هاش عرق کردش رو پشتش کشید.
به محض ورود دوباره یکی برای خوش امد گویی پیشش اومد.
-برای کار اومدم
پیشخدمت اون رو پیش مسئول کافه برد و چند دقیقه بعد چانیول خودش رو بین کوهی از ظرف دید.
توی خونه این کار ها رو مامانش انجام میداد مطمئن نبود می تونه خوب انجامش بده یا نه اما پول خوبی بابتش میدادن چون کمتر کسی براش درخواست داده بود.
شانس باهاش یار بود. تا عصر کافه همینطور شلوغ تر میشد چرا که میزان رای ها رو توی ساعت خاصی نشون میدادن. وقتی ظرف خالی گلس های بستنی رو میدید اهی میکشید کاش حداقل خودش این ها رو خورده بود اونوقت شستنشون کار راحتی بود. توی همین فکر ها گلس خوشگل بستنی از توی دست هاش سر خورد و هزار تیکه شد. هیسی کرد و خم شد تا تکه ها رو جمع کنه.
-سفارش گلس داریم باز.
-چانیول هیچ ظرف تمیزی نداریم زود باش
***
منشیش، سوزان سر میز صبحانه برنامه کاریش رو بهش یاداور کرد.
جونمیون هم با شنیدن قرار ها لباس های مناسبش رو اماده کرد.
همینطور که یه قاش میوه رو با چنگال بر می داشت گفت:
-یه تایم ازاد برام بزار.
سوزان چشم غره ای به جونمیون رفت.
-باز قرار دارید سرورم؟
جونمیون هم منتظر بهش نگاه کرد چون تا جایی که یادش می اومد با کسی امروز هماهنگ نکرده بود.
-نمیشه اسمش رو قرار گذاشت. فقط کاری که گفتم رو بکن.
امروز بدجور سرخوش به نظر می رسید.
سوزان تعظیمی کرد.
-تا یک ساعت دیگه حرکت میکنیم.
و از اتاق بیرون رفت. بکهیون به محض تموم کردن صبحونش با دستمال دور دهنش رو تمیز کرد و بلند شد.
-بریم اماده شیم
جونمیون تعظیمی کرد و به خدمه اشاره کرد میز رو جمع کنن و خودش زودتر حمام رو اماده کرد.
ارایش، لباس پوشیدن و زیور الات و اکسسوری های اضافی دقیقا یک ساعت زمان برد.
همینطور که از پله ها پایین می رفت خواهر کوچیکترش رو دید که سمت سالن توی طبقه دوم میره.
-هیونا؟
خدمه با دست های پر از پاکت های خرید پشت سر خواهرش بودن و همین باعث تعجب بکهیون شده بود.
-کل مرکز خرید رو بار زدی؟
هیونا با دیدن برادرش لبخندی به پهنای صورت زد و توی بغلش پرید.
-کلی لباس برات خریدم پس بهتره حرفی نزنی.
بعد چند قدم عقب رفت و نگاهی به ظاهر برادرش انداخت.
-برای افتتاحیه گالری میری؟
بکهیون هومی کرد. هیونا تازه از سفر برگشته بود و دلش میخواست یکم بیشتر پیشش باشه ولی سوزان بهش یاداوری کرد که دیرش شده.
لیموزین پایین منتظرش بود. پرچم کره جنوبی جلوی لیموزین خودنمایی میکرد. شاید بهتر بود کافه رفتن عصر رو کنسل می کرد.
برنامه امروزش شلوغ بود. رفتن به افتتاحیه نقاشی های معاصر، ملاقات با یکی از اساتید علوم پزشکی برای ساخت دانشگاه علوم پزشکی به اسم خودش که البته یکی از اهداف پدرش بود. مصاحبه تلوزیونی درمورد انتخابات امسال و...
ساعت شش عصر بود و خورشید هنوز توی اسمون دیده می شد. مجبور شده بود امروز چندین بار لباس عوض کنه و کلی نوشته مضخرف به خاطر بسپاره.
وحشتناک خسته بود و امیدوار بود خواهرش توی خونه دستگیرش نکنه و اون به حال خودش بذاره. به محض اینکه به کاخ برگشت لباس های ساده پوشید و کلید مینی رو برداشت.
-جایی میرید سرورم؟
بکهیون همینطور که پاهای خستش رو مجبور میکرد از پله ها پایین برن هیچ جوابی به جونمیون کنجکاو نداد.
دلش نمی خواست این دفعه نگهبانی با خودش ببره احساس میکرد خیلی به چشم میاد.
-اعلحضرت؟
با شنیدن صدای اشنا سرجاش میخکوب شد.
-تهیونگ؟فکر میکنم منتظرین ملاقات بک و چان با همید... بهتره منتظر پارت بعدی و دیدار اون دو باشید. منتظر نظرات قشنگتون هستم
YOU ARE READING
𝐒𝐔𝐍𝐅𝐋𝐎𝐖𝐄𝐑🌻
Fanfictionکی میگفت شاهزاده سوار بر اسب سفید فقط توی قصه ها وجود داره؟ اگر بهش باور داشته باشی و دنبالش بری قطعا پیداش میکنی. برای بکهیون شاهزاده رویاهاش هیچ اسب سفیدی نداشت حتی پول خرید اسب سفید رو هم نداشت. اما حاضر بود با کتونی های سفید دنبالش بیاد و در...