سیارهی تبعید شده، سیارهای بود مملوء از پوچی و بدبختیهای بیانتها. دنیایی تاریک و خشک شده در قعر منظومهی فراموش شده. همه چیز اونجا بوی مرگ میداد، از گیاهانی که خشک شده به گوشهای افتاده بودن تا آسمونی که با نگاه کردن بهش چیزی جز یک قفس، به رنگ سبز نمیدیدی. مکانی که مین یونگی قرار بود به اونجا فرستاده بشه و حالا در انتظار تفتیش بدنی نشسته بود.
_سرت رو بگیر جلوی دوربین.
صدایی که از بلندگوهای درون اتاق پخش شد، باعث شد یونگی بلند بشه و کاری که بهش گفته بود رو انجام بده. درون یک اتاقک ایستاده بود که چهار دیواریاش سفید رنگ بودن و چیزی جز حفرههای مشکی در بالای سرش که مشخص بود دوربین نظارتی هستن، قرار نداشت. یونگی بلند شد و صورتش رو روبروی دروبین متفاوتی که ناگهان از دیوار بیرون اومد گرفت. صدای چلیکی شنید و بعد، از پشت سرش صدایی شنید. وقتی برگشت یک نگهبان اونجا بود؛ با یونیفرم مشکی و لولهای تفنگی شکل.
_ یک انسان!
نگهبان گفت و با اون تفنگ سمت شاهزاده اومد. شاهزادهای که گیج ایستاده بود و در بین اون همه رنگ سفید مثل گربهای مظلوم به نظر میرسید؛ چیزی که باعث شد پوزخندی روی لبهای نگهبان بشینه. این پسر اصلاً و ابداً مثل تمام کسانی که تبعید شده بودن، نبود. اصلاً جایگاهی در اون سیارهی مسموم شده نداشت و مثل شاخه گلی میان جهنم بود.
مرد قد بلند سمت یونگی قدمهای تندی برداشت. قدمهایی که شدتش یونگی رو به ترسیدن وا میداشت.
_اون چیه؟؟ اون چیه تو دستت؟
نگاه شفاف یونگی بین دست نگهبان و صورتش مدام لغزش پیدا میکرد؛ اون فقط یک جواب میخواست. نگهبان برای اذیت کردن پسرک چیزی جز یک پوزخند احمقانه تحویلش نداد و همین باعث شد یونگی برای دور شدن از اون مرد قدمهای آرومی به سمت عقب برداره، تا جایی که کمرش به دیوار پشتیش برخورد کنه و حالا زیر سایهی نگهبان ایستاده بود.
_چرا عجیب رفتار میکنی؛ شاهزاده؟
مرد با تمسخر زمزمه کرد و دستش رو روی سرشونههای پسرک گذاشت.
_نکنه میخوای فرار کنی؟ یعنی نمیدونی مجازات فرار کردن چیه؟
مرد به خوبی میدونست شاهزاده همچین قصدی نداره آخه راهی برای فرار از کشتی فضایی وجود نداشت؛ اما لحنش جوری شده بود که پسرک رو به هراس میانداخت یونگی یک نمونهی بارز از یک آدم عوضی و عقدهای رو مشاهده میکرد؛ چون چیزی نمیدونست و کارهای مرد اون رو میترسوند. ترس از اینکه یک شاهزادست و ممکنه بهش آسیب بزنن. به هر حال مردم اینجا دلخوشی از امپراطوری بزرگ و ظالم مین نداشتن؛ اما وقتی دست مرد که روی شونهاش قرار داشت، با یک هولِ کوچیک باعث شد که بچرخه و با صورت به دیوار بخوره، یونگی متوجه اون دستگاهِ پلاستیکی شد که روی گردنش قرار گرفت و با صدای "پیس" مانندِ آرومی سوزش شدیدی در گردنش ایجاد کرد.
VOCÊ ESTÁ LENDO
✨New born star ✨ (kookgi)
Fanficنام فن فیکشن: ستاره ی تازه متولد شده کاپل: کوکگی (یونکوک،یونگی باتم) ژانر: علمی تخیلی، فانتزی، هیجان انگیز، عاشقانه، اسمات خلاصه: قطره قطره خون میچکید از امپراطوری که ده منظومه و صد ها سیاره رو دربر گرفته بود در پی فرار و نجات پیدا کردن دیگر فایده...