برخلاف همیشه با قدمهای آهسته و چشمهایی که از شدت بغض میسوخت، خودش رو به پاپ اعظم رسوند. نگاهش طبق عادت همیشگیش به زمین دوخته شد و حسی شبیه به ترس قلبش رو احاطه کرد، میتونست هالهی تاریکی رو اطراف مرد مقابلش ببینه و این چیزی بود که دستهاش رو به مشت شدن وادار میکرد.- میخواستید من رو ببینید؟ امیدوارم که ناخواسته اشتباهی ازم سر نزده باشه.
بیمیل پرسید و برای آروم کردن سوزش چشمهاش، پلکهاش رو روی هم گذاشت. تصویری که درون نگاه تهیونگ دیده بود، حتی یک لحظه هم از روی پردهی سیاهرنگ چشمهاش کنار نمیرفت و این شنیدن صدای پاپ اعظم رو برای گوشهاش دشوار و غیرممکن کرده بود.
- دارم با تو حرف میزنم مارک، صدام رو نمیشنوی؟
لحن تند و عصبی پاپ باعث شد به سرعت پلکهاش رو از هم جدا کنه و با نگاهی که بیشتر از همیشه میدرخشید به چشمهای آبیرنگ و ملتهب مرد مقابلش چشم بدوزه.
- معذرت میخوام پاپ، فقط برای یک لحظه حواسم پرت شد.
پاپ اعظم که وقتی برای از دست دادن نداشت، سرزنش کردن اون پسر رو به آینده موکول کرد و عصبانیتِ درون نگاهش با فکر تصاحب کردن زندگی جاودانه فرشته کیم به آرومی رنگ باخت.
- اشکالی نداره... گفتم بیای تا بهت بگم که دو روز دیگه قراره یک مراسم مخصوص درون کلیسا برگزار بشه و من میخوام که کشیش اون مراسم تو باشی مارک.
- اما من...
با بالا آوردن دستش فرصت اعتراض رو از جونگکوک گرفت و تنها بعد از گفتن یک جمله اون رو پشت سرش در میان انبوهی از تردیدها و ترسها تنها گذاشت.
- به برادرت بگو تا برای اجرای مراسم آمادهات کنه.
جونگکوک ناباورانه با مردمکهای گرد چشمهاش به مسیر رفتن پاپ اعظم خیره شد و بیاختیار پارچهی لطیف ردای روی شونههاش که تضاد عجیبی با سنگینش داشت رو درون مشتش فشرد.
" انگار تصویر درون چشمهات به همین زودی قراره به حقیقت تبدیل بشه فرشته کیم!"
با این فکر تلخخندی زهرآلود کنج لبهاش نشست و ضربان قلبش بیدلیل کُند و آهسته شد؛ یعنی واقعاً باید نسبت به اتفاقی که قرار بود بیفته بیتفاوت میموند و خودش رو به دستهای سرد سرنوشت میسپرد؟
- مارک، چیزی شده؟
سوکجین نگران از پسری که رنگ پوستش پریده بود، پرسید و محتاط دستش رو روی شونهی چپش گذاشت. با حس لرزش خفیف جسم جونگکوک دستپاچه اون رو به سمت خودش برگردوند و متعجب به اشکهایی که در حال خیس کردن گونههاش بود نگاه کرد.
- چرا داری گریه میکنی مارک؟ توی نبود من اتفاق بدی افتاد؟
با دست آزادش چونهی جونگکوک رو گرفت و سرش رو بالا آورد؛ برای گرفتن جواب سؤالهاش بیتاب و بیقرار بود، ولی پسر مقابلش بدون اینکه اهمیتی به انتظار درون نگاهش بده سرش رو به قفسهی سینهش تکیه داد و با انگشتهای سردش به آستینش چنگ زد.
- این عادلانه نیست هیونگ... من فقط یک بار به دنیا اومدم، ولی چند بار دیگه باید به خاطر این زندگی مهآلود و مملوء از عذاب بمیرم؟
ESTÁS LEYENDO
Blue Balls
Fanficحدود بیست سال پیش خدای مسیح در ازای گرفتن جون پدر و مادر جونگکوک، برای بهبود بخشیدن به زندگیش گویهای جاودانگی رو به چشمهاش هدیه داد. اما هیچ وقت فکرش رو هم نمیکرد که در آینده پاپ پیر واتیکان و یکی از فرشتههای طرد شدهی خودش برای به دست آوردن گو...