'Hopemin [P2]

19 2 2
                                    


در یک لحظه پرده تیره همراه با روحش از تاریکی عجیبی که زمان هم درمقابل بازوهای قدرتمندش به زانو در میاومد، خارج شد. ظلمتی که زیر پوشش نازکش به بار اومده بود، کنار رفت و دوتیله یشمی با منظرهای نادر رو به رو شدند.
یک «انعکاس» دیگه از خود. بهت زده چند قدم عقب پرید. خبری از سطح آینه نبود اما هوسوک به خوبی میتونست انعکاس چهره غرق در وحشتش رو جای به جای محیط عجیب ببینه.
آشفته گردنش رو به کار گرفت و سرش رو به تمام جهات ممکن چرخوند. چپ...راست...بالا...پایین...اما هرجهتی از محیط عجیب، با یک نقاشی مشابه از خودش برچسب میخورد.
-«این دیگه چه فاکیه؟!»
با تمام قدرتی که میتونست در اون شرایط از تارهای صوتیاش خارج کنه، فریاد کشید. اما کلمات متصل به تُنِ بلند، تنها به گوش خودش رسیدند. در خلا نامشخص دور و دور تر شدند اما هیچ پرده دیگری رو نلرزاندند.
مرد در بین اصوات حاصل از کوبش قلب و زمزمههای نامفهوم لبهاش از ترس، پاهاش رو به کار گرفت. شروع به دویدن کرد. همینطور که ضربهای محکمی بر محیط معلق و نامشخص میکاشت، گردنش رو مدام به اطراف میچرخوند اما هرطرف تنها انعکاس رنگ پریده خودش انتظارش رو میکشید.
به اندازه مدتی نامعلوم به دویدن ادامه داد. بازیگر محبوب، میان دیوارههای سفید و انعکاسهای بیشمارش شبیه یک گنجشک ضعیف و درمونده جلوه میداد. دانههای عرق از پوست تیرهاش  سقوط میکردند و مغزش داهل قفس وحشت قدرتی نداشت.
درنهایت، این ساقهاش بودند که مانعی برای حرکت بی وقفه جسم شدند. قدرت محدود ماهیچههای پاش، پس از اون زمان بیهوده به پایان رسید؛ مرد بیاختیار روی زمین سقوط کرد و تنها تونست دستهاش رو سپری برای صورتش قرار بده. به سرعت پلکهاش رو در انتظار سقوط دردناک بست؛ اما نه صدایی از برخورد تنش به زمین و نه هیچ دردی به بدنش نرسید.
با کمی تاخیر پلک گشود. انعکاس آشفته و پوست سرخ گونههایی که از شرایط متشنج گلگون شده بودند در قاب نگاهش نشست. بهت زده بزاقش رو به راه گلو سپرد و مشتهایی که در فضای معلق جمع شده بودند بیشتر فشرد؛ که باعث شد درد کف دستش در اثر فشار ناخنهای زخمی و خونین تشدید پیدا کنه. هنوز در سپیدی منعکس کننده معلق بود و جسمش مانند یک فضانورد بین نیستی تاب میخورد.
-«اینجا دیگه کدوم گوریه...چرا همه جا آینهایه؟!»
زمزمهای که احتمالا خودش رو مخاطب قرار میداد بیرون داد. تنش میلرزید و قلبش بی قرار بود. نگاهش رو از چشمهایی که فاصلهای تا سقوط از حدقه نداشتند گرفت؛ اما روی پوست رنگ پریدهاش ثابت موند.
-«تو واقعا یکی از احمقاشی مگه نه جانگ؟! انسانها معمولا بعد از 20 ثانیه از حالت شوک بیرون میان، اما تو چی؟»
با پخش شدن صدایی شبیه به مال خودش، بلافاصله مثل یک سگ شکاری سرش رو به عقب چرخوند. منبع صدا مانند زمستانی بود که جسمش رو فتح کرد. تمام تنش منجمد شد و مایع سرخ با ارزش درون لوله رگ، یخ بست.
-«واو مثل یه دیوونه به نظر میرسی!»
جمله بعدی از سوی مردی که درقاب آینه هالیوودی محبوب بازیگر قرارداشت، در محیط پخش شد؛ در کسری از ثانیه به جسم ثابت رسید و همراه با پرده گوش، عضلاتش رو به رعشه انداخت.
فرد مقابل، خودش بود. یک جانگ هوسوک دیگر که در اتاق خواب خودش قرار داشت و از داخل آینهای که انگار حالا نقش پنجره رو ایفا میکرد، به اون چشم دوخته بود.
هوسوک دوم، نخ نگاهش رو به وضعیت آشفته طعمهاش چسبوند. حس میکرد مرد مقابل نیم قدمی تا سکته فاصله داره:
-«خیلی خب آروم باش پسر!»
درحالی که کف دستهای خونینش رو برای آروم کردن دم و بازدمهای نامرتب دیگری بالا میآورد، لب زد. انعکاس داخل آینه مانند یک مجسمه واقعی، درمقابل کلمات دیگری نقش قطعهِ یخی بیارزش رو داشت. پس دستهاش رو به تاب خوردن اطراف پهلوهاش دعوت کرد. سرش رو پایین انداخت و آه عمیقی سرداد.
-«این یه خوابه...آره همینطوره...قطعا یه خوابه!»
مرد داخل اتاق خواب، با پخش شدن صدای خودش، چشمهاش رو به بالا تاب داد. انعکاس حالا مستقیم به اون نگاه میکرد و هیستریک لبخند میزد. یک دست مابین تارهای مجعد قهوهای قرارداشت و دیگری هنوز روی رونش وزن داشت.
شخص داخل قاب، تکخند بلندی سرداد. درمقابل موج ترسی که از دیگری ساطع میشد، دست روی سینه زد:
-«نه این یه خواب نیست جانگ هوسوک، بازیگر شماره دو! تو همین چند لحظه پیش جات رو با من عوض کردی و حالا...»
یک دستش رو از قفل ضربدری بیرون کشید و روی خط فک خیس از عرقش جای داد. نیشخند روی باریکههای بیرنگ پیشی گرفت و دندانهای براقش جلوهگر شدند:
-«از این به بعد من جانگ هوسوک هستم و تو فقط یه انعکاس از من!»
مردی که «انعکاس» خطاب شده بود، زمان کوتاهی رو صرف تحلیل کلمات دیگری به الهه زمان باخت. تک تک اون صوتهای کوتاه و بلند به دیواره ذهنش متصل شدند. مغز پیامی غیرمنتظره زیر تحمیل ارادهِ مرد، صادر کرد.
ماهیچهِ پاش به کار افتاد و جسم لرزون موقهوهای، به اندازه یک چشم به هم زدن، ثابت و استوار ایستاد. وزن بر محیط معلق انداخت و باتمام وجود به طرف آینه روانه شد. مشتهاش رو همسان با کفشهایی که در نیم سانتی متری سطح صیقل خورده، قرار داشتند، بالا آورد و به آینه کوبید:
-«انقدر چرتو پرت ننال کثافت! همین الان بگو چه بلایی سرم آوردی وگرنه کاری میکنم به التماس بیفتی...اصلا چطوری خودت رو شبیه من کردی؟!»
تمام افکارش رو به صورت نامنظم به تنی بالا آغشته کرد و به صورت کاملا خونسرد هوسوک زد. با این حال، پرخاش آشکار انعکاس حتی نیم فاصلهای در الگوی مرتب پلکزدنهای مرد نینداخت.
نیشخندی که انگار به لبهاش دوخته شده بود، ثانیهای محو نمیشد. بازیگر دست به سینه، داشت از منظره درون قاب، طعمهاش که با تمام توانش به آینه میکوبید و از فرط فریاد، رگهای برجسته گردنش رو به نمایش میگذاشت، لذت میبرد.
-«انقدر خودت رو خسته نکن. هیچ کس به جز من توی این کره خاکی صدای دادو فریادت رو نمیشنوه!»
هوسوک انگشت اشارهاش رو داخل لاله گوش راستش فرو برد و درحالی که با بیحوصلگی خمیازه میکشید، صداش رو از بین کوبشهای مشت گندمی  به گوش رسوند. همینطور که با ناخن نسبتا تیزش پوست داخلی لالهخیس رو میخاروند، چشمهاش رو روی چهره سرخ از خشمِ انعکاس، ثابت قرار داد.
-«خفه شو...اگر این مسخره بازی رو تموم نکنی بیچارت میکنم عوضی!»
مرد داخل آینه فریاد دیگهای زد و مشتهاش رو در ثانیه به محلی که چهره دیگری رو حمل میکرد، زد. تک تک سلولهای تشکیل دهنده اندامش از خشم میلرزیدند. سطح درخشان هربار میلرزید اما تک ترکی بر تنه براقش نمیافتاد.
با این وجود فردی که در محاصره تاریکی اتاق خواب بود، ذرهای به پرخاش متداولش توجه نشان نمیداد:
-«فقط نیم ساعته اون تویی و انقدر دیوونه بازی درمیاری...باید خوب یادبگیری چطور کنار بیای پسر جون! منو ببین! میدونی چندسال تو سکون نگات میکردم؟»
آخرین تاب رو به انگشتش داد و دست از لمس پوست داغ داخل گوشش برداشت. تاثیر کلماتش رو به خوبی در انعکاسِ پریشون، حس میکرد. مرد حالا آروم شده بود و همراه مردمکهایی گشاده به خمیدگی لبِ اون نگاه میکرد.
-«تو کی هستی...؟»
مردِ محبوس، بهت زده پرسید. برق ترس چشمهاش رو جلا میداد. مخاطب کمی به جلو خزید؛ چانهاش رو اسیر کرد و متفکرانه لب زد:
-«هوووم...نمیدونم شما بهش چی میگید؟! جن ؟ روح؟ شبح؟ هوم شایدم شیطان ها؟ شیطان...طعمه قبلیم اینطور صدام میزد. شیطان آینه! نظر تو چیه؟»
انتهای پرسشش رو، رو به دیگری به سرانجام رسوند و پوزخندی زد. همچنان در انتظار همراهی لبهای مرد، انگشتهاش رو از چنه فاصله داد و به سرمای سطح خنک چسبوند:
-« من کسیم که تمام مدت از همونجا تماشات میکردم. هرروز وقتی از خواب پا میشدی، لباس میپوشیدی و کارهای روزانت رو انجام میدادی...تک تک لحظاتی که تصور میکردی توی اتاقت تو امنیت کاملی. ثانیههای بی شماری که جلوی آیینه من مشغول مرتب کردن ظاهرت بودی و حتی...»
دست چپش رو برای اشاره به جسمی مدفون زیر خاک تاریکی به عقب راند. ملحفه سفید به سختی زیر قلمرو لامپ های سفید قابل رویت بود. مچش رو دورانی چرخوند و پس از اینکه مطمئن شد توجه تیلههای تیره به تخت جلب شده، ادامه داد:
-«حتی زمانی که اون پسره رو روی تخت به فاک میدادی! اسمش جیمین بود، درسته؟ صدا و نالههای زیبایی داره. من تمام مدت تماشاش کردم و تقریبا از سلیقت راضیم.»
اعصاب جسم قفل شده مرد با شنیدن اسم همسرش به کار افتادند. کمان ابروهاش درهم پیچید و چهرهاش از عصبانیت سرخ شد. دندانهاش رو از حرص برهم چفت کرد و با لحنی خشناک، مرد پوزخند به لب رو تهدید کرد:
-«برای چی باید همچین غلطی کنی؟! به چه جرئتی دیدش زدی؟!»
اما پاسخ شیطان چیزی جز یک قهقه بلند نبود. سرمستانه خندید و اجازه داد قهقههاش دربرخورد با دیوارهای پوشیده، در اتاق بپیچدند.
انعکاس که حس میکرد خونش فاصلهای تا جوشیدن ندارد، مشت دیگهای به محل صورت آینه کوبید و از بین چفت دندانهاش محکم غرید:
-«به چی میخندی دیکهد؟!»
شیطان خنده آخرش رو با پخش هوای داغ به سمت بیرون فیصله داد. قفسه سینهاش از شدت کمبود، بالا پایین میشد و برقی ناشناخته دو سنگ یشمی رو صیقل میداد. به سختی ته مانده هوایی که از داخل کیسههای دردمند محبوس در قفسه سینهاش، بیرون کشیده بود، به کار گرفت و یک نفس جملاتش رو پشت هم سوار کرد:
-«تو احمق ترین انسانی هستی که تو عمرم دیدم جانگ! مشخصه...من هرچیزی که مال تو باشه رو برای خودم میخوام. تک تکشون رو! میخوام به جای تو زندگی کنم و مجبورت کنم نمایشم رو تماشا کنی.»
آروم به جلو خم شد. مانند یک عروسک خیمه شب بازی، پیشونیاش رو به آینه تکیه داد و دستهاش رو آزادانه مقابل تن خمیدهاش تاب داد. هوای سرد اتاق، دمای خونِ مابین انگشتهاش رو کاهش میداد. مستقیم در چشمهای سرتق دیگری خیره شد و لبهاش رو کمرنگ به یک طرف حالتداد.
-«و فکردی من واقعا همینجا منتظر میمونم هرگوهی میخوای بخوری؟!»
هدف چشمهای یشمی، همراه لحنی که از حرص میلرزید طعنه زد و دوباره به سطح یخ بسته کوبید. حرکت تیرهای درد تمام سطح پهن کف دستهای مرد رو به دندان میکشید. با چهرهای مچاله از شعله سرخ خشم، نخ نگاهش رو دور مردی که کم کم حالت لبهاش رو میباخت، پیچید.
-«خب...تو مثل یه بچه خوبِ ساکت، من رو از اون داخل تماشا میکنی وگرنه...»
مرد نیم خیز، دست راستش رو همراه حرکت زبانش بالاآورد. انگشت شستش رو به سیب گلوش که سخت از زیر یقه اتوکشیده پیراهن سفید مشخص بود، کشید. گوشه لبش رو طوری که نیشش مشخص بشه بالا داد و زمزمهوار تهدید کرد:
-«وگرنه من خیلی راحت میتونم گلوی هرزه کوچولوتو جلوی چشمات پاره کنم.»

Reflection' BTS'6'Ver Mini Fic-FullWhere stories live. Discover now