chapter 4

19 18 3
                                    

یوبین یه سکه قدیمی از جیبش بیرون اورد: شیر یا خط؟
-شیر!
سکه به طرف بالا پرتاب شد و پشت دست یوبین فرود اومد: خط!
شیائو جان لبخند متواضعی زد و یه قدم عقب رفت...یوبین به سرعت توپارو به وسیله راک کنار هم جمع کرد و کمی گچ سر چوب مالید: شرطی؟
-یکی از خواسته های همو براورده کنیم؟
نیشخند محوی رو لبای یویین نشست: عالی شد!

وقت رو تلف نکرد بعد از قرار دادن توپ استارت تو جای درستش اولین ضربه رو زد و بازی به سرعت شروع شد.
خیلی زود بیشتر کسایی که تو مهمونی بودن اطراف میز بیلیارد جمع شدن و همزمان با کُری خوندن و تشویق هیجان بازی رو بیشتر میکردن...مهم نبود چقدر از درون از یوبین و مهارت عالیش متنفر باشن همشون میدونستن یوبین نمیتونه از یه امگای ناشی ببازه...از طرفی یه عده دیگه تو دلشون از تمام آرزو ها و قسم های زندگیشون استفاده میکردن که یوبین توسط اون امگا شکست بخوره که بتونن تا اخر عمر مسخرش کنن.

بازی به اوج خودش رسیده بود و هردو بازیکن تقریبا امتیاز یکسانی داشتن...یوبین لبخندشو حفظ کرده بود ولی از درون هر لحظه شگفت زده تر میشد.
از لحظه ی اول که رفته بود دنبال شیائوجان تا تحریکش کنه باهاش بازی کنه فقط دو دلیل داشت، یک تمام آدم های حاضر تو اون مهمونی نمیتونستن چشم از اون امگای تازه وارد بردارن...وصلت با خانواده شیائو؟؟همین عنوان کافی بود که تا درجه اجتماعی هردو خانواده چندین درجه بیشتر بشه و آلفاهای زیادی نیازمند بدست آوردن این امتیاز بودن.

پس همراه شدن با اون امگای خاص میتونست حرص خیلی از اون آلفاهای از خودراضی که مدام یوبین رو تحقیر میکردن دربیاره و دلیل دوم...اون امگا واقعا ناشی و کم تجربه به نظر میومد و یوبین ذاتا اهل خوشگذرونی بود پس بدش نمیومد به زندگی کسل کنندش یه هیجان جدید اضافه کنه.
ولی بعد از اینکه با اون امگا حرف زده بود، تا الان که وسط بازی بودن نشون میداد با وجود سن و تجربیات کمش مهارت قابل توجهی داره و این باعث میشد یوبین کمی سوپرایز بشه"این از اون چیزی که من فکر میکردم جالب تره"

اما شیائو جان بی اهمیت به جو اطرافش با آرامش چوب رو تنظیم کرد و با مهارت به توپ ضربه زد...نه نشونه ای از آماتور بودنش بود و نه تلاشی میکرد تا مهارت هاشو بیشتر از چیزی که هست به رخ بکشه و همین باعث میشد یوبین ام سعی کنه خونسردیشو حفظ کنه و در آرامش به بازی ادامه بده.

تو کل اون سالن فقط دو نفر هیچ میلی به قرار گرفتن تو اون جو هیجان انگیز نداشتن
نفر اول ییبو که به نظرش کل اون هیاهو مسخره و اغراق شده بود و در سکوت نوشیدنیش رو مزه میکرد.
و نفر شماره دوم شیائو چنگ بود که خب...
چنگ بیچاره فقط یه جمله از ذهنش میگذشت"مامان منو میکشه...مامان منو میکشه...مامان زندم نمیزاره"

بازی تقریبا به اخر هاش نزدیک شده بود زمانی که شیائوجان آخرین توپ هدف خودش رو داخل پاکت انداخت صدای دست و سوت و هیجان چندبرابر قبل اوج گرفت...کمرشو صاف کرد و یه قدم به عقب برداشت...حالا فقط توپ شماره هشت و توپ هدف روی میز مونده بود و تو این مرحله لبخند خونسردی که تو طول بازی روی لبای یوبین حفظ شده از بین رفته بود و جدی تر شده بود.

دوباره کمی گچ سر چوبش مالید و با تمرکز هدف گیری کرد...ضربه و...خطا!
حالا نه تنها صدای تشویق ها کاملا خفه شده بود بلکه یه اخم واضح بین ابروهای یوبین نشست...با صدای قدم های شیائو جان به سمت میز همه نفس هاشونو حبس کردن...نتیجه بازی کاملا غیرقابل پیشبینی بود و هیچکس نمیتونست تصمیم بگیره دوست داره کی بازیو ببره
حتی وانگ ییبو که تمام طول بازی به کار خودش مشغول بود حالا کنجکاو دست به سینه از یه گوشه به اون امگا خیره بود.

جان کمرشو نود درجه خم کرد و سعی کرد تمام تمرکزشو به کار بگیره تا درست به هدف بزنه... با فشردن پاش به زمین و محکم کردن حلقه ی انگشتاش دور چوب سعی میکرد استرسش رو پس بزنه...فکرشو نمیکرد تا اینجا پیش بره.
میدونست بازیش خوبه ولی در مقابل همچین بازیکن حرفه ای تو خیالشم نمیدید تا هدف اخر دووم بیاره...همینکه توجه همرو به خودش جلب کرده بود و همه با کنجکاوی در سکوت بهش خیره بودن باعث میشد دوبرابر فشار روش باشه و حس میکرد عرق سردی از بالای گردنش تا تیغه کمرش رد میشه.
نفس عمیقی کشید و چوب رو حرکت داد
ضربه و...
خطا!

از بین جمعیت فقط صدای کوچیکی از آه و نفس های سنگین بیرون داده شده بیرون اومد...همه منتظر و هیجان زده به یوبین خیره شدن
متقابلا یوبین نفس حبس شدشو بیرون داد و با حالت بدنشو تنظیم کرد...با تمرکز چوب رو چندین بار عقب جلو برد و ضربه زد...

همزمان با توپ هدف توپ شماره هشت وارد پاکت شد و در یک ثانیه دوباره ویلا با صدای سوت و تشویق ترکید.
بنظر میومد جمعیت یوبین رو تشویق میکردن اما از بازی امگای جوان هم به وجد اومده بودن.
یوبین دوباره لبخندی زد، چوبشو کنار گذاشت دستشو به طرف جان دراز کرد: تبریک میگم اعتراف میکنم واقعا سوپرایزم کردی...بازی عالی ای بود
شیائو جان دستشو تو دست های اون الفا گذاشت و سرشو تکون داد...انقدر احساس هیجان و شادی میکرد که حتی براش مهم نبود بازیو باخته.
اینکه مقابل همچین بازیکن حرفه ای بازی کنه و تا اخرین لحظه دووم بیاره و حتی ازش تشویق بشنوه قطعا ارزششو داشت.

تمام عمر تنها توی عمارت وقت گذروندن یه مزیت هایی هم داشت و اون این بود که شیائو جان وقت زیادی برای گذروندن داشت و بیشتر اونو صرف هنر و نقاشی که عاشقش بود میکرد اما بازم وقت زیادی میاورد و اون زمان رو صرف خوندن و مهارت کسب کردن میکرد تا خودشو سرگرم کنه، مثل یواشکی دزدیدن و خوندن کتابای جامعه شناسی مادرش تو 15 سالگی و وادار کردن برادرش برای اینکه بهش بیلیارد یاد بده و پسرعموش که بهش کلکای شرطبندی و دست خوندن رو نشون بده...ولی تنها کسایی که همیشه مقابلش بازی میکردن پدر و برادر و پسرعموش بودن پس مهم نبود چقدر حرفه ای بشه یا کارشو خوب یاد بگیره میدونست اونا رقیب جدی ای براش نیستن!

اینکه حالا یوبین ازش تعریف میکرد ولی احساسات متناقض درونش به وجود میاورد...یعنی واقعا کارم خوب بوده؟؟؟
با صدای یوبین افکار ذهنیشو پس زد: شرطمون که سرجاشه؟
جان دستشو بیرون کشید و نگاهی به چنگ که بهش نزدیک میشد انداخت و با عجله گفت: شرطمون؟؟معلومه که سرجاشه...خواستت چیه؟
یوبین دستشو زیر چونش زد و با حالت متفکری گفت: باید با دقت روش فکر کنم اگه دوباره افتخارشو داشتم که ببینمت خواستمو بهت میگم، پس تا دیدار بعدی...
و بعد با چشمک و تعظیم کوچیکی بین جمعیت محو شد...
شیائو جان نتونست خیلی به اون مسیر خیره بمونه چون شیائوچنگ مثل فرشته مرگ در یک ثانیه جلوش ظاهر شد و دستشو چسبید.

Before The Sunset 🌅Where stories live. Discover now