به آرومی از ماشین پیاده شد و به سمت سایمون که کنار پسری که انگار بادیگاردش بود ایستاده بود، رفت.
رو به روی سایمون ایستاد و چند لحظه به چهرش خیره شد؛ پسر خوش چهره ایی بود اما چه حیف که قرار بود به زودی کشته بشه!
" خوشحالم که سالم رسیدین، جناب رالف "
پوزخند محو سایمون وقتی این کلمات از بین لب هاش خارج می شد، نه تنها پنهان نموند بلکه لحظه ایی درخشید.
رالف لبخند زد و گفت:
" مشتاق دیدار سایمون رادل "
و بعد دستاشو بالا آورد و به طرف سایمون گرفت.
سایمون لحظه ایی با نگاه گنگی به دستای کشیده ی رالف نگاه کرد و بعد، با انعکاسی که از لبخند رالف روی صورتش نشسته بود باهاش دست داد.
پسری که کنار سایمون بود بعد از چک کردن موبایلش گفت:
" قربان همه چیز آمادست "
سایمون به رالف نگاه کرد و گفت:
" جناب رالف همونطور که گفته بودین محموله رو بار زدیم و تا فردا شب وقت دارین از چین خارجش کنین؛ محموله هایی که وارد پکن شده هم تا پس فردا به شانگهای می رسه و بعد از اون گروه چایا مسئولیت اینتر پل و مجوز ها رو به عهده می گیره "
" خوبه خوشحالم که تا اینجا همکاری موفقیت آمیزی داشتیم "
بعد از کمی مکث، رالف ادامه داد:
" ققنوس در چه حاله؟ "
" آدرین وونگ رو میشناسین درسته؟ دیگه نقاب ققنوس نیست؛ البته این حدسیاتیه که جاسوسامون دارن؛ فکر می کنم به احتمال ۹۰ درصد درست باشه چون طبق چیزی که سه روز پیش گزارش شده ققنوس توی عمارت اصلی یه نفرو گچ گرفته*؛ احتمالا در جریان هستین که قتل هایی که تو عمارت اصلی انجام میشه اهمیت زیادی دارن؛ حالا چه از نظر امنیتی و چه از نظر علاقه! "
رالف نیشخند محوی زد و گفت:
" چه بد، سرگرمی خوبی بود! "
بعد با لبخندی که دوباره به لب هاش برگشته بود به سایمون نگاه کرد و گفت:
" فردا ساعت ۵ عصر محموله ها رو از کشور خارج می کنیم. و در مورد محموله هایی که از پکن وارد میشه، می خوام امشب باهم در موردش حرف بزنیم؛ نظرت در مورد شام چیه؟ "
سایمون لحظه ایی با تردید به چشم های رالف نگاه کرد؛ نمی دونست قصدش از دعوت کردش به شام چیه اما خب این در خواست زیاد هم دور از اتظار نبود؛ شاید می خواست از وفاداری سایمون مطمئن بشه؛ به هر حال اون یه بار طعم خیانت رو چشیده بود و نمی تونست دوباره ریسکشو به جون بخره.
لبخند زد و گفت:
" باعث افتخاره "
رالف بعد از شنیدن جوابش با لبخند بهش دست داد و دوباره به طرف افرادش رفت.***
آقای شیائو پشت میزش نشسته بود و مشغول نگاه کردن به نامه ایی بود که دو روز پیش براش اومده بود. خرگوش های بامزه ایی که روی پاکت نامه بود براش مثل لنگری بود که به کابوسش وصلش می کرد؛ کابوسی که هر بار با نگاه کردن به خرگوش ها در برابرش جون می گرفت و بزرگ می شد. چیزی که وادارش می کرد هرچند تلخ و درد آور به یه پایان ناخوشایند برای خانوادش فکر کنه.
احساس ترسی که در وجودش سال ها پرورش داده بود، هر بار از کابوس هاش تغذیه می کرد و بزرگ تر می شد. مثل باتلاقی بود که هرچقدر بیشتر دست و پا بزنی بیشتر درش فرو می ری.
نامه رو داخل کشو انداخت؛ پیش ده ها نامه دیگه ایی که در طول این سال ها گرفته بود و نگه داشته بود؛ احساس می کرد هرچند زجر آور اما این نامه ها می تونستن یه روز براش راه نجات باشن یا حداقل شاید زود تر از اینکه اتفاقی بیفته می تونست بفهمه کی پشت این نامه هاست.
" به چی فکر می کنی؟ "
با صدای خانم شیائو از فکر بیرون اومد و بهش نگاه کرد. لبخند محوی زد و گفت:
" به نظرم دیگه وقتشه با بچه ها حرف بزنیم. اونا حقشونه بدونن "
" مطمئنی؟ ما خودمون هم از چیزی که قراره بهشون بگیم مطمئن نیستیم، همه اینا فقط حدسیات ماست "
" درسته، اما با همه اینا دیگه پنهان کاری درست نیست؛ نامه ها هنوز با همون خرگوش های معروف به این عمارت میان و من هر بار به وضوح اسم پسرمو می بینم که بین کلمات اون نامه پر رنگ تر از هر چیزی می درخشه و این عذابم می ده. هر بار اسم پسرمو می بینم که بین تحدید های شخصی که نمی دونم کیه خودنمایی می کنه. می دونی؛ ژان معصوم تر از اینه که بتونه آتش خشم این انتقام رو تحمل کنه "
" و اون بی گناهه؛ همه ی بچه هامون بی گناهن. اونا چیزی راجب اتفاقاتی که افتاده قراره بیفته نمی دونن. برام عجیبه چرا باید از بین همه ژان رو انتخاب کنه "
" ژان قلب پاکی داره و زود اعتماد می کنه. اما این داستان اینجوری نیست که کسی بیاد و اعتمادشو به دروغ جلب کنه و بعد تنهاش بزاره. اون جوری بازی می کنه که انگار همه چیز جلومونه اما ما نمی تونیم ببینیم "
___________________________________________________
*گچ گرفتن:
یکی از عجیبترین روشهای اجرای مجازات اعدام محکومان، در دوره قاجار، گچ گرفتن آنها باشد. محکوم را در جایی که معین شده بود نگه میداشتند؛ بعد اطراف او را با آجر و گچ بالا میآوردند تا مانند یک مجسمه سفید، روی زمین استوار شود. معمولاً مسیری را برای پیشاب و پساب و نیز، تنفس محکوم، روی مجسمه باز میگذاشتند تا بیشتر زنده بماند و بیشتر رنج ببرد و او، در یک فرایند دردناک و تدریجی، جان میسپرد.منبع:
سفرنامه جکسون: ایران در گذشته و حال،جکسون، آبراهام والنتاین ویلیامز.
__________________________________________________
می دونم این پارت خیلیییی کمه اما لطفاااا امان بدهید چون من کل این هفته درگیر بودم و همینم امروز نوشتم🤌🏻❤
امیدوارم ازش لذت ببرین💙🍓
YOU ARE READING
I love you baby
Fanfictionنام فیکشن: ~I love you baby ~ ژانر: آمپرگ. اسمات، عاشقانه، درام کاپل: ییژان ( yibo top) نویسنده: Patrick روز آپ: نامشخص خلاصه: وانگ ییبو رئیس جذاب ۲۲ ساله شرکت وانگ ها که همه اونو به بی رحمی و سرد بودن میشناسن و شیائو ژان ۲۱ ساله پسر دوست داشتنی،...