«مطمئن نیستم دقیقا چه ساعتی بود... اما مطمئنم امروز بود. روزی که حس کردم دلم لرزید!»
-روزت چطور گذشت دکتر؟
-روزم با دانشگاه گذشت. خوب بود، خستهکننده نبود.تهیونگ روی کانتر نشسته و به حرکات جونگکوکی که داشت گوجهها رو حلقه میکرد، خیره بود.
-دیشب تا دیروقت بیدار بودی، سر کلاس خوابت نمیومد؟
جونگکوک لبخندی زد و در حالیکه با آستین لباسش، دماغش رو میخاروند، گفت:
-درسی بود که دوسش داشتم، برای همین کاملا سرحال سر کلاس نشسته بودم.تهیونگ ابروهاش رو بالا انداخت و با گذاشتن کف دستهاش روی کانتر، کمی بدنش رو عقب برد.
-چه درسی؟
-آناتومی
«از نظر من انسان بصورت ناخودآگاه به دانش و آگاهی علاقه داره؛ اگه کسی از کسب علمِ خاصی لذت نمیبره و علاقهای بهش نداره، در واقع کسی که اون علم رو بهش معرفی کرده، کارش رو درست انجام نداده. راجع به آناتومی، تهیونگ اولین کسی بود که منو باهاش آشنا کرد و مطمئن بودم تمام طول تحصیلم، بهترین نمرهام تو همین درس خواهد بود.»
-خب دکتر، چه غذایی درست میکنی؟
جونگکوک لبهاش رو بهم فشرد و بعد گفت:
-یه غذای مجارستانی!تهیونگ صاف نشست و با تعجب پرسید:
-دوباره؟ همه غذاهات مجارستانیه؟جونگکوک درحالیکه سعی میکرد خندهاش رو کنترل کنه اما چندان موفق نبود، چاقو رو روی تخته گذاشت و نگاهش رو به تهیونگ رسوند. در واقع نمیخواست واکنشهای اون پسر رو از دست بده.
-میشه گفت!
-واقعا؟! به مجارستان علاقه خاصی داری؟ یعنی فقط منم که از این کشور بدم میاد؟
جونگکوک بالاخره خندید و به سمت پسری که گیج شده بود و باتعجب بهش نگاه میکرد، اومد. دستهاش رو طرفین بدن اون گذاشت و کمی به سمتش خم شد. با صدای آروم گفت:
-میخوام یه رازی رو بهت بگم هیونگ.تهیونگ هم صداش رو پایین آورد و بهش نزدیکتر شد.
-چه رازی هیونگ؟جونگکوک برای اینکه نقشش رو درست بازی کنه، سعی کرد به هیونگ گفتن تهیونگ واکنشی نشون نده. برای همین دستش رو بالا آورد و دماغش رو خاروند تا فرصت کنترل کردن خندهاش رو داشته باشه. دماغش رو کوتاه بالا کشید و به چشمهای عسلی پسر بزرگتر خیره شد.
-جایی به اسم مجارستان وجود نداره.
با اینکه هیچکس جز اون دو نفر تو خونه نبود، اونها به آروم حرف زدنشون ادامه میدادند.
-مایکل جکسون هم زنده است، نه؟
جونگکوک بیخیال فیلم بازی کردن شد و واضحا خندید. بعد از ضربه آرومی که به زانوی پسر بزرگتر زد، درحالیکه ازش دور میشد، گفت:
-نمیذاری که!
YOU ARE READING
𝑩𝑼𝑻𝑻𝑬𝑹𝑭𝑳𝒀🦋 •𝚅𝙺𝙾𝙾𝙺/𝙺𝙾𝙾𝙺𝚅•
Fanfiction«باید برسه روزی که دنیا تاریک نباشه! که نوری به رنگها جون بده، خورشیدی به پروانه اسیر زمین بتابه تا بالهاش رو باز کنه و زیبایی خودش رو ببینه. باید برسه روزی که قلب من نه از سر اجبار بلکه به امید زندگی در هوای تو بتپه. عشق؟ علاقه؟ امید؟ دلبستگی؟ ...