S 02 - E 07

144 42 32
                                    

«مطمئن نیستم دقیقا چه ساعتی بود... اما مطمئنم امروز بود. روزی که حس کردم دلم لرزید!»

-روزت چطور گذشت دکتر؟
-روزم با دانشگاه گذشت. خوب بود، خسته‌کننده نبود.

تهیونگ روی کانتر نشسته و به حرکات جونگ‌کوکی که داشت گوجه‌ها رو حلقه میکرد، خیره بود.

-دیشب تا دیروقت بیدار بودی، سر کلاس خوابت نمیومد؟

جونگکوک لبخندی زد و در حالیکه با آستین لباسش، دماغش رو می‌خاروند، گفت:
-درسی بود که دوسش داشتم، برای همین کاملا سرحال سر کلاس نشسته بودم.

تهیونگ ابروهاش رو بالا انداخت و با گذاشتن کف دست‌هاش روی کانتر، کمی بدنش رو عقب برد.

-چه درسی؟

-آناتومی

«از نظر من انسان بصورت ناخودآگاه به دانش و آگاهی علاقه داره؛ اگه کسی از کسب علمِ خاصی لذت نمی‌بره و علاقه‌ای بهش نداره، در واقع کسی که اون علم رو بهش معرفی کرده، کارش رو درست انجام نداده. راجع به آناتومی، تهیونگ اولین کسی بود که منو باهاش آشنا کرد و مطمئن بودم تمام طول تحصیلم، بهترین نمره‌ام تو همین درس خواهد بود.»

-خب دکتر، چه غذایی درست می‌کنی؟

جونگکوک لب‌هاش رو بهم فشرد و بعد گفت:
-یه غذای مجارستانی!

تهیونگ صاف نشست و با تعجب پرسید:
-دوباره؟ همه غذاهات مجارستانیه؟

جونگکوک درحالیکه سعی میکرد خنده‌اش رو کنترل کنه اما چندان موفق نبود، چاقو رو روی تخته گذاشت و نگاهش رو به تهیونگ رسوند. در واقع نمیخواست واکنش‌های اون پسر رو از دست بده.

-میشه گفت!

-واقعا؟! به مجارستان علاقه خاصی داری؟ یعنی فقط منم که از این کشور بدم میاد؟

جونگکوک بالاخره خندید و به سمت پسری که گیج شده بود و باتعجب بهش نگاه میکرد، اومد. دست‌هاش رو طرفین بدن اون گذاشت و کمی به سمتش خم شد. با صدای آروم گفت:
-میخوام یه رازی رو بهت بگم هیونگ.

تهیونگ هم صداش رو پایین آورد و بهش نزدیکتر شد.
-چه رازی هیونگ؟

جونگکوک برای اینکه نقشش رو درست بازی کنه، سعی کرد به هیونگ گفتن تهیونگ واکنشی نشون نده. برای همین دستش رو بالا آورد و دماغش رو‌ خاروند تا فرصت کنترل کردن خنده‌اش رو داشته باشه. دماغش رو کوتاه بالا کشید و به چشم‌های عسلی پسر بزرگتر خیره شد.

-جایی به اسم مجارستان وجود نداره.

با اینکه هیچکس جز اون دو نفر تو خونه نبود، اونها به آروم حرف زدنشون ادامه می‌دادند.

-مایکل جکسون هم زنده است، نه؟

جونگکوک بیخیال فیلم بازی کردن شد و واضحا خندید. بعد از ضربه آرومی که به زانوی پسر بزرگتر زد، درحالیکه ازش دور میشد، گفت:
-نمیذاری که!

𝑩𝑼𝑻𝑻𝑬𝑹𝑭𝑳𝒀🦋 •𝚅𝙺𝙾𝙾𝙺/𝙺𝙾𝙾𝙺𝚅•Where stories live. Discover now