سال 1870 میلادی_سئول_سوم شخص
دخترک ریز نقش تو اون لباس هانبوک صورتی رنگ بی اندازه جذاب بود، وقتی توی باغ به آرومی قدم میزد، دستهای کوچیکش روی گلها سر میخورد و چشم های تیزش به غروب آفتاب خیره میشد؛ انقدر دوست داشتنی میشد که هر پسری برای چند ثانیه کوتاه هم که شده میخواست داشته باشدش....
جایی پشت درخت تنومند میون باغ ایستاده بود و سرش رو خیلی کم برای دیدن چشمای زیبای دخترک چرخوند، دلش ریخت و برای کنترل ضربان بالای قلبش به نفس زدن افتاد، دست های سردش رو محکم تر به تنه درخت گرفت و لبخند محوی روی لب هاش نشست؛ بین نفس نفس زدناش به سختی و آروم زمزمه کرد
نام:تو وقتی با پوشیدن این لباس مثل فرشته ها میشی، انگار میخوای منو به کشتن بدی....
دستی که روی شونش نشست ترسوندش، ناخوداگاه به عقب پرت شد و به سمت کسی که اونکارو کرده بود برگشت ولی با دیدن چانسو نفس عمیقی از روی آسودگی کشید؛ لبخند بزرگی زد و انگشتش رو به نشونه سکوت روی بینیش گذاشت....
نام:آروم باش، بانو میفهمه
قلب چانسو فشرده شد، بغضی که از نفرت تا گلوش بالا اومده بود رو به زور قورت داد و لبخندی دروغین روی لبهاش نشوند؛ ابرویی بالا انداخت و با صدای بلندی گفت
_اوه، پس داری دزدکی چشم چرونی میکنی؟؟
این کار درستی برای یه نجیب زاده نیست نامجون شی....نامجون از تن بالای صدای چانسو که انگار قصد داشت دست دلش رو پیش معشوقه زیباش رو کنه ترسید، با قدمی بلند خودش رو به اون رسوند؛ دستش رو روی دهنش گذاشت و خواست حرفی بزنه که صدای دخترونه ای از پشت سرش بلند شد....
+اوه نامجون شی، داری می کشیش ؟؟
چشمای نامجون گرد شد و قلبش با بیشترین توان شروع به تپیدن کرد، با بیچارگی نگاهی به چانسو انداخت و دستش رو از روی دهنش برداشت، دلش خودش رو به در و دیوار سینش می کوبید تا چشماش رو به یوری بدوزه، برگشت و فقط برای چند ثانیه به چشمای خوش حالتش خیره شد، آب دهنش رو به سختی قورت داد، حس میکرد رنگ صورتش به صورت آبرو بری پریده؛ نفسش رو تو سینش حبس کرد و بریده بریده گفت....
نام:نه خب، یعنی....
به سمت چانسو برگشت و بعد از چند ثانیه با فکری که به ذهنش رسید لبخندی زد و دستش رو دور گردن دوستش انداخت....
نام:معلومه که نه، کشتن چیه آخه بانو؟؟
فقط داشتیم شوخی میکردیم، میدونید که ما نزدیک بیست ساله که باهم رفیقیم....چانسو متنفر بود از این اسم رفاقتی که نامجون روی رابطشون میزاشت، متنفر بود از این تظاهری که مجبور به حفظ کردنش بود، متنفر بود از این احساسی که میدونست قلب بانوی زیباش رو به طرف چه کسی میکشونه، اون هم فرق چندانی با نامجون نداشت، نامجون اگه پسر بزرگترین تاجر کره بود، اون هم پسر بزرگترین مقام دولتی کره بود، اگه نامجون از جذابیت ظاهری چیزی کم نداشت؛ خب اون هم همینطور بود....
VOUS LISEZ
UNATTAINABLE
Vampire{COMPLETED} یه اتفاق ناخواسته.... یه دوستی اشتباه.... شایدم یه عشق اشتباه.... دویست سال زندگی.... . . . . چی میشه کیم نامجون به خاطر دوست صمیمیش تبدیل به یه ومپایر بشه و تمام زندگیش رو از دست بده؟؟ حالا بعد از گذشتن دویست سال، میتونه زندگیش رو از نو...