به عمارت فوق العاده زیبای رو به روش خیره بود. استرس وحشتناکی تمام وجودش رو احاطه کرده بود و نمی گذاشت که از ماشین پیاده بشه.
تهیونگ مدت زیادی بود که از جیمین خبر داشت. بارها به اومدن به اینجا و عذرخواهی فکر کرده بود اما هر بار ترس از نوع برخورد جیمین، اون رو پشیمون می کرد.
اما حالا مجبور بود به خاطر جونگکوک با جیمین رو به رو بشه. هفت سال پیش جیمین هم معلمش بود و هم دوستش اما با کار عجیبی که جونگکوک کرد همه چیز عوض شد و تهیونگ نمی دونست جیمین درباره ی او چه فکری می کنه. هر چند که صدای سردش پشت خط این رو به خوبی نشون می داد که قرار نیست روی خوشی از جانبش ببینه.
موندنش توی ماشین بی فایده بود. نفس عمیقی کشید و از ماشین پیاده شد. غافل از اینکه مردی چند متر اونطرف تر توی ماشینش نشسته بود و خیره به تهیونگ ، منتظر مخاطب خود به صدای بوق گوش می داد .
-بگو نامجون.
صدای مرد گرفته بود و نامجون می دونست دوباره سیگاری بین لب های مرد قرار داره.
+رفت خونه ی پارک.
سیگاری که بین انگشت اشاره و وسط مرد قرار داشت بین فشار انگشت هاش شکست. سیگار رو توی جاسیگاری انداخت و گفت : این پسره فکر می کنه زیادی عاشقه.
نامجون پوزخند زد و گفت : و من فکر می کنم تو بدتر از اونی.
درست مثل نامجون پوزخندی روی لب هاش شکل گرفت سیگار دیگه ای برداشت. عشق؟! تو دایره ی لغات ذهنش معنایی نداشت. تهیونگ فقط پسر جالبی بود و کنجکاوی های مرد جز سرگرمی هیچ معنای دیگه ای نمی تونست داشته باشه اما خب دوستش می تونست هر اسمی که دوست داره روی این سرگرمی بذاره.
*
هوسوک رو به روی آینه ایستاده بود و کراواتش رو درست می کرد. دیرش شده بود و باید هر چه سریعتر خودش رو به اداره می رسوند. بعد از مرتب کردن کراوات و پوشیدن کتش از آینه به مردی خیره شد که توی اون پلیور بافتنی جوون تر از سن واقعیش به نظر می رسید.
+با خودت چند چندی جیمین؟ اون پسر لایق احترام نیست. خودت هم این رو می دونی اما حالا دوستش رو هم به اینجا دعوت کردی؟
جیمین همونطور که به خطوط روی کتاب خیره بود، گفت : اتفاق خاصی که نیوفتاده. دوستش عقلش بیشتر کار می کنه. باهاش حرف می زنم تا بفهمه دیگه حق ندارن این سمت ها پیداشون بشه.
هوسوک برگشت و رو به جیمین گفت : درسته که می گی اتفاق خاصی نیوفتاده اما من خوب می فهمم درونت آشوبه. تو فقط داری خودت رو عذاب می دی.
جیمین کتاب رو بست و سرش رو بالا آورد، رو به هوسوک گفت : می گی چیکار کنم؟ برم بکشمش تا آروم شم؟
هوسوک سری تکون داد و گفت : راستش به قتل و کشت و کشتار فکر نکردم اما اگه من جای تو بودم حداقل دو تا مشت توی اون صورت مظلومش می کوبوندم.
STAI LEGGENDO
YouAreMyMemory
Fanfictionخلاصه ی داستان : جونگکوک گذشته رو به خاطر نمی آورد چون یه تصادف حافظه ی اون رو به کل دزدید، و حالا بعد از هفت سال با شنیدن اسم پارک جیمین، تصمیم گرفت که خاطره های فراموش شده اش رو هر طور شده پس بگیره. تکه های کوچکی از تو خاطره ی منی : ; سرش رو عقب...