پارت دوم

274 36 0
                                    

بیمارستان دانشگاهی دایونگ

متخصص حوزه امگا شناسی

دکتر دوباره نمودار آزمایش رو نگاه کرد و گفت: "سطح هورمونات به درجه نرمال رسیده. چون امگای مغلوبی، سطح هورمونات خیلی ناپایدار و پایین بود. ولی ناگهانی افزایش پیدا کرده." با تعجب به امگای جوون نگاه کرد و پرسید: "چرا... یهویی... مریضی ای چیزی نبوده؟ جدیدا با یه آلفای مسلط تماس داشتی؟"

تهیونگ با استرس مِنو مِن کرد: "آه... خب..." توی ذهنش به یاد شب قبل افتاد

« دستهاش رو دور گردن آلفای جوون حلقه کرد و با ولع لبهاش رو بوسید. با تحریک کردن اون آلفا باعث شده بود از خود بی خود بشه و کنترلش رو از دست بده و بالاخره...»

با صدای دکتر دوباره به خودش اومد. دکتر ادامه داد: "اینکه از یه آلفای مسلط فرومون های خیلی قوی ای دریافت کردی باعث شده... فرومون های خودتم تغییر کنن. و خب... به همین دلیلم تا حالا «دوره هیتت» رو تجربه نکردی."

تهیونگ با تعجب به دکتر خیره شد: "دوره هیت؟"

-"بله. دوره هیت."

امگای جوون دوباره به یاد کاری که شب قبل با اون آلفا کرده بود افتاد

«-" آهههممم....! همم! عاححح... حسش عجیبه!"

آلفای جوون با ولع نیپلهاش رو میمکید. دستش رو بین پاهاش برد و انگشتهاش رو داخل سوراخ داغ و خیس تهیونگ فرو کرد.

-" آخ... دارم دیوونه میشم!"»

تهیونگ با گیجی از بیمارستان بیرون اومد «دوره... هیتم...»

"ارباب جوان، تهیونگ..." راننده با لبخند صداش کرد و ادامه داد: "رئیس میخواد ببینتتون."

تهیونگ شوکه و نگران سوار ماشین شد «دهنم قراره صاف شه... شت.» دوباره صحنه های دیشب توی ذهنش مرور شد...

«هاه... هاه... هاه... تهیونگ به در اتاق تکیه داده بود و به راه رفتن آلفای جذاب خیره شده بود: "هااا..." ناگهان جلو رفت و دستش رو گرفت. خودش رو توی بغل آلفا انداخت و شروع به بوسیدن لبهاش کرد: "مممم-"

-"هی! چیکار داری... میکنی؟"

تهیونگ پایین تنش رو به پای آلفا چسبوند و شروع به مالیدن خودش به اون کرد: "هممم..."

-" خل شدی!" آلفای جوون سعی کرد تهیونگ رو از خودش دور کنه اما امگا همچنان مشغول بوسیدن گردنش بود و دستش رو زیر کتش فرو برده بود.

بالاخره سد دفاعی آلفا شکست. با لحن عصبی گفت: "لعنت بهت!" و لبهای امگا رو بین لبهاش اسیر کرد.

-"هاههه...هاههه... دیگه طاقت... ندارم!"

آلفای جوون لباسهاشون رو درآورد و امگای کوچولو رو توی بغلش بلند کرد و روی تخت گذاشت. سرش رو بین پاهای امگا فرو برد و مشغول بوسیدن و ساک زدن دیکش شد.

-"آه... هاههه... عاحححح..."»

"عرررررررررر!" تهیونگ فریاد زد و سرش رو محکم به شیشه ی ماشین کوبید: "تهیونگ! کصخل شدی؟؟" «بخاطر هیت... یع... یعنی من... انجامی دادم، آره؟ ریدم تو هیت که باعث شد من همچین گوهی بخورم!» با استرس دوباره فریاد زد: "ای خدااا!"

تهیونگ با حال گرفته و دستای آویزون وارد خونه شد.

"این دفعه باز چه غلطی کردی؟" برادرش به آرومی بهش نزدیک شد زمزمه کرد: "دکتر کانگ که زنگ زد به بابا یهویی پکر شد."

تهیونگ با استرس انگشتش رو به دندون گرفت: "دکتر کانگ... شت." سرش رو جلو برد و آهسته گفت: "بابا چی فهمیده؟"

برادرش با همون صدای آروم جواب داد: "والا خبر ندارم."

با صدای فریاد عصبانی پدرشون هر دو از پریدن.

-"تهیونگ!!! مامانتو به عذات مینشونم پدرسوخته!"

امگای بیچاره جلوی پدرش زانو زده بود با استرس سرش رو پایین انداخته بود.

آلفای پیر با عصبانیت ادامه داد: "اون حرومزاده کی بود؟؟ اون آلفای بی پدر کی بوووددد؟"

تهیونگ به چوب بیسبالی که توی دست پدرش بود نگاهی کرد «از کی تا حالا ما تو خونمون چوب بیسبال داریم؟»

ارباب کیم با عصبانیت غرید: "یالا! دِ جواب بده ببینم! مگه تو نبودی که میگفتی نه قراره درسِت رو تموم کنی، نه ازدواج کنی. نه بری سرکار؟؟ مگه اینارو نمیگفتی؟! حالا ببین رفتی چه گندی زدی!!"

-"بابا... خب ببین اینجوری شد که..."

-"گفتم اون تخم حروم کیه؟ بی همه چیز عوضی... جرات کرده دست بذاره رو کوچکترین بچه ی من؟!"

-"بابا! اون چماقو... بذار پایین تورو خدا!"

ارباب کیم چوب بیسبال رو به طرف تهیونگ پرتاب کرد: "بگو ببینم اون آلفا کیه!!"

چوب درست کنار تهیونگ به دیوار خورد و شکست. امگای جوون با وحشت گفت: "بابا... میخوای... بزنی ته تغاری خانواده کیم رو به کشتن بدی؟" خودش رو جمع کرد و لرزید. درحالی که صحنه های شب گذشته توی ذهنش مرور میشد با خودش گفت «چطوری بهت بگم آخه... که این آلفایی که حرفشو میزنی...وارث گروه جئون... جونگکوک ئه!»

« -" آخ... آههه... همممم...خوبه... آره، هاه." همونطور که میلرزید با ناله ادامه داد: "آههه در... درد داره... بسه."

جونگکوک به چهره ی تهیونگ خیره شد. زبونش رو به نیپلش کشید: "اینطوری خوبه؟"

تهیونگ پاهاش رو دور کمر آلفا حلقه کرد و نالید: "هاههه... زود باش! هاههه... دست بجنبون... جونگ... کوک... باهام انجامش بده." صورت جونگکوک رو بین دستهاش گرفت و زبونش رو روی لبهاش کشید.»

تهیونگ با این فکر به خودش گفت «حتی اگه... بمیرمم نمیتونم بهت بگم، بابا!»

پیر مرد فریاد زد: "بهت میگم بگو اون تخم سگ کی بود؟!"

تهیونگ خودش رو جمع کرده بود و میلرزید اما تصمیم گرفته بود سکوت کنه و چیزی به پدرش درمورد جونگکوک نگه...

My Charming Alpha / آلفای جذاب منWhere stories live. Discover now