Part17

107 37 5
                                    

همه اعضای خانواده دور هم جمع شده بودن. بلاخره اون روز رسیده بود. بلاخره قرار بود با بچه ها حرف بزنن و حقیقت رو بهشون بگن.
ژان و ییبو بعد از تماسی که از خانم شیائو داشتن، با استرس مرکز خرید رو ترک کرده بودن؛ تو بحثی که قرار بود تا چند دقیقه دیگه شروع بشه، اونها مهم ترین فرد بودن. آینده رابطه و سرنوشتشون به این بحث ها بستگی داشت.
ولی چقدر مسخره بود؛ دونفر که هیچ چیزی از دنیای آدم بزرگ ها نمی دونستن و تنها گناهشون عشق بود؛ اونها عاشقانه همدیگه رو ستایش می کردن و این برای دنیای بی رحمی که درش زندگی می کردن، نقض قانون بود.
در نگاه اول همه چی خیلی ساده و آروم بود، اون ها فقط عاشق شده بودن و مشتاق همدیگه بودن؛ آرامشی که از حضور در کنار همدیگه دریافت می کردن مثل اقیانوسی ار محبت در وجودشون رخنه می کرد؛ اقیانوسی که توانایی درمان زخم ها رو داشت. شاید اگه تو دنیای بهتری زندگی می کردن، مجبور به تجربه کردن این ها نبودن. شاید دنیایی براشون وجود داشت که آدم ها با عشق بیگانه نبودن، شاید دنیایی وجود داشت که آدم هاش لمس احساسات و عشق رو مقدس می شمردن، شاید دنیایی وجود داشت که ساکنینش انسان بودن!
اما هیچکدوم از این دنیا ها تو واقعیت وجود نداره. دنیای ما ترکیبی از خوبی ها و بدی هاست و این به طرز خیلی لعنت شده ایی یه ترکیب عادلانست.
" بچه ها "
صدای آقای شیائو باعث شد همه از دنیای ذهنشون فاصله بگیرن و به واقعیت برگردن.
نگاه های منتظری که به آقای شیائو دوخته شده بود، احساسات عمیقی رو به نمایش می گذاشت. استرس، اضطراب، ترس و بیشتر از همه دلتنگی!
احساس عجیبیه، دلتنگی ایی که در نگاه ژان دیده می شد ناشیانه بود. اون پسر مضطرب از الان دلتنگ بود.
احساس گناه تنها چیزی بود که آقای شیائو وقتی به ژان و ییبو نگاه می کرد، در وجودش حس می کرد. چشم هایی که در کمال معصومیت و بی خبری به لب هاش دوخته شده بود. می تونست تصور کنه قلب هاشون با چه اضطرابی منتظر حرف هاشه.
" همتون می دونین امروز چرا جمع شدیم، درسته؟ "
همه سر تکون دادن و آقای شیائو گفت:
" ژان، پسرم، می دونم الان مضطربی و بهت حق می دم؛ تو از خیلی قبل تر چیز هایی راجب این موضوع شنیده بودی، می تونم تصور کنم که چقدر برات درد آور بوده که تنهایی همچین چیزی رو تحمل کنی و از صمیم قلبم به خاطر این موضوع ازت عذر خواهی می کنم. "
در طول تمام مدتی که آقای شیائو با ژان مضطرب حرف می زد، ییبو دستای ژان رو در دست داشت و نوازشش می کرد. گرچه می دونست نمی تونه استرس و اضطراب پسر رو از بین ببره اما می تونست کمی بهش آرامش و اطمینان بده.
آقای شیائو نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
" سه سال پیش من برای یه سفر کاری به توکیو رفته بودم و اونجا یه نامه از شخص ناشناسی گرفتم. اون شخص خودشو کلاغ سیاه معرفی کرده بود. نامه پر از اتفاقات و خاطرات دوران تحصیل من و مادرتون در دانشگاه بود. اوایل نامه همه چیز خوب بود تا اینکه کم کم انگار نوشته ها از مرور خاطرات به دلنوشته و احساسات تبدیل شده بودن. فردی که نامه رو نوشته بود از چیز هایی حرف زده بود که برای ما غیر منتظره بود. به هر حال همه اینا به نوعی ابراز احساسات بود و تا اینجا نامه مشکلی نداشت. اون نامه اولین نامه ایی بود که من از کلاغ سیاه گرفتم. "
آقای شیائو مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:
" این نامه ها در طول این سه سال همچنان از طرف کلاغ سیاه فرستاده می شدن، البته با این تفاوت که دیکه دوستانه نبودن. اون نامه ها از ابراز احساسات و خاطرات تبدیل به کلمه های نفرت انگیزی شده بودن که من و خانوادمو تحدید می کرد. "
همه با کنجکاوی به آقای شیائو نگاه می کردن و منتظر ادامه حرف هاش بودن.
" نامه ها همیشه بی هیچ نشانه ایی از فرستنده به دستم می رسید و جالب بود که هیچ فرقی نداشت من کجا یا در چه کشوری باشم؛ اون نامه ها به هر روشی بود، در آخر به من می رسید و کلمات نفرت انگیزش همیشه مثل بختک توی ذهنم رژه می رفت. "
ژو چنگ به آقای شیائو نگاه کرد و گفت:
" پدر میشه واضح بگی چی تو نامه ها بود؟ چرا باید ژان و ییبو رو هدف قرار بدن؟ اصلا منطقی نیست، حتی اگه قضیه انتقام باشه بازم باید تو یا مادر هدفشون می بودین؛ آخه چرا ژان و ییبو؟ "
آقای شیائو لبخند محوی زد و گفت:
" گاهی همه چیز فرد خودش نیست؛ ما آدما هممون کسانی رو داریم که از جونمون عزیز ترن و حاضریم به خاطرشون هر کاری انجام بدیم، اینم مثل همونه. اون می خواد با ضربه زدن به بچه هام منو از پا در بیاره "
شوان لو که تا الان ساکت بود و فقط گوش می داد گفت:
" پدر.‌‌.‌‌‌.دلیل این انتقام چیه؟ چرا اون شخص می خواد از تو انتقام بگیره؟ "
آقای شیائو نفس عمیقی کشید و گفت:
" ما در موردش مطمئن نیستیم اما..‌."
به اینجای حرفش که رسید سکوت کرد و با دم عمیقی اکسیژن داخل اتاق رو که انگار رو به اطمام بود، به ریه هاش دعوت کرد.
خانم شیائو با نگاه کردن به شوهرش، فهمید نیاز به حمایت داره؛ نفس عمیقی کشید و گفت:
" بچه ها این ماجرا مربوط به ۲۶ سال پیشه. اون موقع من و پدرتون دانشجو بودیم. راستش اوایل همه چیز به خوبی پیش رفت. بهتره بگم به صورت نرمال و معمولی، زندگی ما هم مثل بقیه هم سن و سال هامون سپری می شد. تا اینکه یه روز یه دانشجوی جدید به اسم سیِنتا وارد دانشگاه میشه که از قضا با پدرتون تو به کلاس بوده چون رشته های مشترکی داشتن. "
ژو چنگ گفت:
" اوه فکر کنم قضیه عشقیه، بابا نکنه..."
با چشم غره ایی که شوان لو بهش رفت دهنشو بست و تصمیم گرفت سکوت کنه و ادامه داستانو بشنوه.
خانم شیائو ادامه داد:
" اون دختر خیلی مرموز و درونگرا بود. اوایل ورودش به دانشکده با هیچ کس رفت و آمد نمی کرد و به معنای واقعی کلمه تنها بود. یه مدت به همین منوال گذشت تا اینکه وانگ لو مین به دانشکده ما انتقالی گرفت و شروع کرد با اون دختر خوش و بش کردن، تا اینکه موفق شد بهش نزدیک بشه و راضیش کرد تو دور همیای ما شرکت کنه "
ییبو با بهت به خانم شیائو نگاه کرد و گفت:
" پس...یعنی...پدرم راجب این موضوع می دونه؟ مامانم چی؟ و داداشم؟! "
ییبو بدون اینکه اجازه جواب دادن به خانم شیائو بده سوالاتشو ردیف می کرد؛ چیزی که تا الان حتی نصفشو هم نفهمیده بود قرار بود آینده خودش و نامزدشو تحت تاثیر قرار بده و موضوع جایی جالب می شد که فهمید خانواده خودش هم از این موضوع اطلاع دارن و ظاهرا تنها کسانی که از خارج دایره افراد مهن داستان بودن، خودش و ژان بودن!
" عزیزم ما با هم این چیز ها رو تجربه کردیم طبیعیه که در جریان قرارشون بدیم "
بعد از جواب خانم شیائو، ییبو لحظه مکث کرد و بعد با شک برگشت و با چشم های ریز شده و به چنگ و شوان لو نگاه کرد.
" چته وحشی؟ آدم ندیدی؟؟ "
ژو چنگ زیر سنگینی نگاه خیره و مشکوک ییبو گفت و متقابل بهش خیره شد.
" نگین که شما هم خبر داشتین! جیه؟ "
این بار ژان با کلافگی که رگه هایی از تعجب و عصبانیت داشت، به شوان لو و ژو چنگ نگاه کرد و گفت.
شوان لو با صدای آرومی که به خوبی آرامش درونش احساس می شد، گفت:
" آ ژان لطفا آروم باش. نه من و نه چنگ هیچ کدوم راجب این موضوع نمی دونستیم. ما هم امروز متوجهش شدیم "
شوان لو مکثی کرد و بعد انگار که یک دفعه چیزی رو به خاطر آورده باشه گفت:
" بابا...نکنه...اون نامه ی عجیبی که اون روز رسید، اون نامه از طرف کلاغ سیاه بود؟ "
با این حرف شوان لو، همه یاد نامه ایی افتادن که شب جشن، بعد از رفتن ژان و سایمون، خدمتکار آورده بود.
آقای شیآئو سری تکون دآد و گفت:
" آره، بازم یکی از همون نامه های تحدید آمیز "
" اما...اون ..چرا روش خرگوش بود؟ واضحه که اوت خرگوشا با دست کشیده شده بود و چاپ نشده بود! "
ژان با سردرگمی به مکالمه ایی که بین اعضای خانوادش در جریان بود گوش می داد؛ نمی دونست دارن راجب چه چیزی حرف می زنن و هیچ کس هم زحمت گفتن بهش رو به خودش نمی داد. کلافه آهی کشید و با صدای تقریبا بلندی گفت:
" میشه یه نفر به منم توضیح بده اینجا چه خبره؟ راجب چی حرف می زنین؟ کدوم نامه؟ چه خرگوشی؟ "
ژو چنگ با تمسخر گفت:
" اگه اون روز تو بغل اون مرتیکه از خونه نمی رفتی بیرون، الان در جریان بودی "
ژان خواست جوابشو بده اما با نتونست؛ به هر حال حق با اون بود؛ توی روزی که برای خودش و ییبو مهم بود، به جای اینکه کنار اون باشه، سایمون رو انتخاب کرده بود. با نارحتی چشم از ژو چنگ بر داست به میز خیره شد. ییبو با دیدن واکنش ژان، چشم غره ایی به ژو چنگ رفت و دستای ژان رو نوازش کرد.
ژان با حس لمس ییبو، برگشت و بهش نگاه کرد؛ ییبو با لبخند زیبایی که روی لب هاش نقش بسته بود بهش نگاه می کرد.
ژان لبخند محوی زد و دست ییبو رو فشرد‌
آقای شیائو که خیالش از آروم شدن موقتی جو راحت شده بود، گفت:
" اون نامه ایی که روز جشن فرستاده شد، یکی از همون نامه های کلاغ سیاه بود، و در مورد خرگوش ها هم هیچ ایده ایی ندارم. هر چقدر فکر می کنم نمی تونم چیزی رو پیدا کنم که به خرگوش ها ربط داشته باشه؛ مثل اینه که شعبده بازی انجام بشه، می دونیم واقعی نیست اما دنبال دلیلشیم "
" اما این شعبده بازی که ما باهاش طرفیم کاملا واقعیه و می دونین چی وحشتناکه؟ اون دقیقا نی دونه ما داریم چی کار می کنیم؛ هر حرکت مارو جوری جواب می ده که در آخر مطمئن می شیم اینکه در واقع ما تونستیم کاری در برابرش انجام بدیم، به این دلیل بوده که اون نیاز به سرگرمی داشته و ما اسباب بازی هایی بودیم که سرگرمش می کردیم "
بعد از این حرف خانم شیائو سالن غرق سکوت شد. افکار مختلفی در سر افراد توی سالن می چرخید.
از نظر ژان این خیلی مسخره بود که اون و یببو قربانی انتقامی می شدن که حتی دلیلشم به درستی نمی دونستن. عصبانیتی که به خاطر ترس از دست دادن ییبو توی وجودش رخنه کرده بود، رنگ اضطراب به خودش گرفته بود و باعث می شد با پاهاش مدام روی زمین ضرب بگیره.
" از کجا می دونین همه حرکات مارو از قبل می فهمه؟ اصلا چرا دنبالش نگشتین که پیداش کنین؟ مطمئنم این کار برای خانواده ایی به موقعیت و نفوذ ما تو هر کشوری ممکنه "
بلاخره ژان دهن باز کرد و سکوت خفقان آور جمع رو شکست.
خانم شیائو گفت:
" عزیزم اینطور نیست که ما دنبالش نگشته باشیم؛ اتفاقا خیلی تحقیق کردیم. حتی هایکوان هن تو این کار بهمون کمک کرد اما باز هم هیچ نتیجه ایی حاصل نشد، مثل اینکه دنبال شخصی باشی که توی رویاهات دیده باشی! "
ژو چنگ گفت:
" باشه باشه، تا اینجاشو گرفتم، یه دخترخیلی مرموز وارد دانشگاه می شه بعد بابای این می آرتش تو اکیپتون... "
با انگشتش به ییبو اشاره کرد و ادامه داد:
" و بعد... امم...بعدی وجود نداره! بقیشو نگفتین که هنوز؟! "
خانم شیائو گفت:
" خب اون خیلی با ما صمیمی شد؛ تقریبا ما تنها افرادی بودیم که تو دانشگاه باهاشون رفت و آمد داشت. "
خانم شیائو بعد از مکث کوچکی ادامه داد:
" و این صمیمیت با بو یان بیشتر از همه ماها بود؛ سینتا بعد از کلی ماجرا عشقش رو به شیائو بو یان اعتراف کرد اما اون ردش کرد "
ژو چنگ با تمسخر گفت:
" موندم واسه خاطر کی/: "
با چشم غره ایی که خانم شیائو بهش رفت، خودشو جمع کرد و گفت:
" ببخشید "
و خانم شیائو ادامه داد:
" بعد از اون ماجرای اعتراف، بو یان تصمیم گرفت ارتباطشو با سینتا کمتر از قبل کنه و یه جورایی باهاش کمتر وقت میگذروند. این ماجرا تا جایی ادامه پیدا کرد که سینتا، بو یان رو مجبور کرد تا یه جای دور افتاده باهاش قرار بزاره و خب اونجا...."
خانم شیائو مکث کرد و بعد از چند نفس عمیق گفت:
" سینتا مرد "
___________________________________________
همگیی چطورین؟ من اومدم با یه آپ خارج از برنامه😎
ژو چنگ خیلی خوبه نه؟🥸🤌🏻
انگشت گشنگتونو بمالین رو اون ستاره ی توپولو قول می دم تپل تر شه🤡🤡
بی مزه بود خودم می دونم/:

I love you babyWhere stories live. Discover now