~part 3~

99 17 7
                                    

پارت سه : قوانین بازی

+ وی!؟ اسم عجیبیه
بدون اینکه تهیونگ جوابی بهش بده راهش رو کج کرد و شونه ای تکون داد و روی صندلی ای که دور از اون ها بود نشست.
_ بهش مشکوکم!
جونگکوک با حرف جیمین نگاهش رو به جیمینی داد که دست به سینه ایستاده بود
+ چ..چرا؟
_ خیلی خشکه!استرس نداره انگار براش عادیه! تازه! این اطلاعات رو از کجاش آورده؟! انگار یه چیزایی می‌دونه!
+ تو از کجا میدونی ؟
جیمین پوزخندی زد و گفت.
_ حس ششم؟
جونگکوک سری تکون داد و به نمایشگر موبایلش نگاهی انداخت یک ساعت و ربع از اون تایم لعنتی گذشته بود و راه برگشتی هم نبود
جیمین با نگاهی به یک نقطه لعنتی از زیر لب فرستاد و رو به جونگکوک کرد : _ انقدر نَشستی رو اون صندلی کوفتی که الان پر شد!
جونگکوک بی اهمیت به حرف جیمین ، مثل افرادی که تو لابی فقط راه میرفتند و خسته نمی‌شدن،خودش هم شروع به قدم زدن کرد.
اینجا کجا بود؟ این برج به گفته ی جیمین هیچوقت اینجا نبود!پس...میشه گفت اینجا..دنیای موازیه؟
آنتنی اینجا برقرار نیست فقط ۱۰۰ تا آدم اینجاست و بقیه ناپدید شدن! ساعت قبل از اینکه این اتفاق عجیب رخ بده هنوز به ۱۲ نرسیده بود ولی بعد از این اتفاق..ساعت ۴ صبحه!
«ما کنترل شده ایم»
اولین کلمه ای که جونگکوک تو ذهنش اومد! خب توسط چی؟کی؟
از اونجایی که گیمر معروفی بود به گفته ی خودش عقیده داشت که وارد بازی خیالی شده!

با صدای باز شدن در آسانسور ته راهرو نگاهش رو از سرامیک های شفاف گرفت و به روبروش خیره شد
۳ نفر با لباسی به رنگ بنفش از آسانسور خارج شدند
نقابی با قیافه ی خوک روی سرشون بود! و یک سبد پر از لباس بین دستای یکی از این سه نفر ها بود.
جونگکوک و بقیه با تعجب بهشون نگاه کردن ، هنوز اخم ظریفی وسط پیشونیش بود که آروم زیر لب زمزمه کرد
+خوک؟!این چه کوفتیه!
صدا! صداشون مثل آدم های معمولی واضح نبود...تیکه تیکه حرف می‌زدند ، بعضی موقع ها حرفشون خود به خود قطع میشد و یا کلمه ی دیگه ای به زبون می آوردند
«اینا واقعا انسانن؟»
« به بازی... خوش آمدید»
«این.لباس ها. رو باید بپوشین.تا ۲ ساعت و نیم.. دیگه بازی اول..شروع خواهد.شد.»
و سبد از دستش پرت شد رو زمین
« اون ها واقعا انسان نبودند! ربات بودند!»
جمله ای که مدام توی مغزش حک میشد. یک انسان انقدر صاف یک سبد رو ، بدون حرکت دادن دست به زمین پرتاب نمیکنه!
جونگکوک به خودش جرئتی داد و سعی کرد از میان آدمای موجود تو سالن بگذره و نزدیک اون «بیگانه ها» بشه.
با اخم روی پیشونیش صداش رو بالاتر برد و به نقاب های خوک مانندشون خیره شد و گفت:
+اینجا چه خبره ؟ اینجا کجاست؟ این دنیای معمولی که ما زندگی میکنیم نیست!
سه نفر با نقاب خوک نه تنها جواب ندادن بلکه چیز دیگه گفتن! و عجیب اینجا بود، دیگه جمله ای رو تکه تکه نمیگفتن!
« قوانین بازی!
۱- هرگونه خشونت بین بازیکنان ، ممنوع می‌باشد!
۲-به دیگران راحت اعتماد نکنید!
۳-درصورت اعتراض داشتن و بیان کردن اعتراض می‌میرید!
۴_ بازیکنی اگر در مراحل بازی هیچ فعالیتی نداشته باشد ، علاوه بر هدف آن هم کشته میشود!
۵-در صورت عدم رعایت قوانین ، کشته خواهید شد!
موفق باشید»
و راهشون رو کج کردن و به آسانسور نزدیک شدن و صبر کردند تا در بسته بشه.
« مردن»
کلمه ای که تو این بازی حرف اول رو میزد ! کلمه ای که شعار این برج بود!
همه چی ! هر اشتباهی ، هر خشونتی ، هر کم کاری ای و همه ی اینا پایانشون با «مرگ» ختم میشد.
افکار جونگکوک قصد ساکت شدن نداشت با عجله به سمت سبد رفت و یکی از لباس ها رو برداشت ، خواست بپوشه که توجهش به چیزی جلب شد!
سمت چپ لباس ها اسم نوشته بودن!
افکار جونگکوک پر سر و صدا تر شدن! اسم؟ اسم اونا رو از کجا میدونستند؟یعنی همش برنامه ریزی بود؟ از قبل همه ی اینا مشخص شده بود ؟
جونگکوک با سرعت به طرف جمعیت برگشت که با تعجب بهش نگاه کرده بودند. فردی بین جمعیت هیکلی نسبتا چاق داشت! با عجله انگشتش اشارش به سمت اون رفت و با عجله پرسید:
+ اسمت..اسمت چیه؟
مرد با کمی استرس جواب داد :
_ دو هیون!
جونگکوک با عجله تمام به دنبال لباسی گشت که همچین اسمی روش چسبیده شده باشه که موفق هم شد! لباس رو روی زمین انداخت و اون رو کامل باز کرد و لباس خودش رو هم در کنار اون باز کرد! سایزا مختلف بودن! سایز لباس مرد با لباس جونگکوک متفاوت بود ! با تعجب نگاهی انداخت به لباس آبی رنگی که روی زمین صاف شده بود!
همه چی برنامه ریزی شده بود ؟ حتی سایز لباس ها! اسم های روی لباس!
اینجا چه خبر بود ؟
....
حالا فقط نیم ساعت مونده بود بازی! جونگکوک گوشه ای نشسته بود و زانو هاش رو بغل کرده بود و به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود، جیمین فقط به دیوار تکیه داده بود و به صفحه ی موبایلش خیره شده بود.  تهیونگ هم مثل همیشه خونسرد روی یکی از صندلی ها نشسته بود و به دیگران نگاه میکرد و بقیه جمعیت هم فقط اعتراض میکردند. حالا همه، اون لباس آبی رنگی که بهشون دادن تا بپوشن رو پوشیده بودند !
بعد از اومدن جونگکوک و جیمین ۳ نفر دیگه هم به این لابی اضافه شده بودند.
وسط لابی یه ستون بود که بهش یک تلویزیون بزرگ وصل شده بود. روی صفحه ی تلویزیون متنی ظاهر شد «سلام!» و همزمان با اون، صدای دختری که برای همه آشنا بود به گوش رسید.
توجه همه به خاطر صدایی که از تلویزیون اومده بود، جلب شد!
« تعداد شرکت کنندگان : صد نفر ، توجه داشته باشید تا نیم ساعت دیگه بازی شروع خواهد شد! قبل از هر چیزی توضیحی کامل در رابطه با این بازی ها بدم ! هر طبقه یک مرحله بازی هست ، مراحل بازی :۲۷ مرحله. در صورتی که شما مرحله ای رو برنده شوید یک میلیارد وون در حساب بانکی خود ذخیره میشود! و در صورت باختن مرحله می‌میرید!»
همه با ترس به یک‌دیگر نگاه میکردند. صدای دختر متوقف شد و بعد از ثانیه ای کوتاه دوباره شروع کرد به حرف زدن و هر جمله ای رو می‌گفت ، جمله روی صفحه نمایش تلویزیون ظاهر میشد:

«مدت زمان بازی : ۳۰ دقیقه ، توضیحات بازی : همه ی شرکت کنندگان باید برای شروع بازی وارد آسانسور بشن و به طبقه ی یک برن!
شرکت کنندگان توجه داشته باشید، طبقه یک شبیه ساز به گلخانه ای ۱ هزار متری می‌باشد! انسانی نقاب دار با اسلحه دنبال شماست ! بازیکنان باید جایی را برای قایم شدن پیدا کنند و از امنیت آنجا مطمئن شوند و صبر کنند تا ۳۰ دقیقه تمام شود در صورتی که انسان نقاب دار شما را پیدا کرد دو راه وجود دارد : ۱- فرار کنید و جای دیگری رو برای قایم شدن پیدا کنید ۲- توسط اسلحه او کشته میشوید!
توجه داشته باشید میزان سختی بازی از ۱۰ ؛ ۳ می‌باشد
بازیکنان ! توجه کنید : انسان نقاب دار فقط توانایی دیدن را دارد و صدایی را نمی‌شنود و این..کار شما را راحت تر خواهد کرد! درصورتی که توانستید در آن ۳۰ دقیقه جایی را قایم شوید و انسان نقاب دار شما را پیدا نکرد ! بعد از اتمام ۳۰ دقیقه ، انسان نقاب دار کشته خواهد شد .. موفق باشید»
صفحه ی تلویزیون خاموش شد ولی همه هنوز به تلویزیون خیره بودند
صدای اعتراض همه به گوش می‌رسید: این چه وضعشه؟من نمیخوام بمیرم!

صدایی از انتهای سالن به گوش رسید ، در های آسانسور باز شده بودند ، ۴ تا آسانسور در انتها وجود داشت ! لحظه ای همه ی افراد ساکت شدند.
جونگکوک نگاهش رو از صفحه ی تلویزیون گرفت و به ۴ تا آسانسور مقابلش داد روی آینه های آسانسور نوشته شده بود :« لطفاً سوار شوید»
کسی جرعت رفتن به آسانسور رو نداشت. دختری از بین جمعیت بیرون آمد و با تردید به سمت آسانسور رفت بقیه هم به تقلید ازش به سمت آسانسور رفتند.
جونگکوک هنوز قدمی برنداشته بود که صدای تهیونگ بالا رفت : _احمق! میخوای بمیری؟ بدو تا بازی شروع نشده
جیمین با عجله دست جونگکوک رو گرفت و وادارش کرد همراه با خودش سوار یکی از آسانسور ها بشه
نگاهی به نوشته ی روی آسانسور کرد: « تعداد ظرفیت : ۲۵ نفر »
یکی از بازیکنان با عجله دکمه ای که عدد یک رو نشون میداد رو فشرد و در های آسانسور بسته شدند.
آهنگی تو فضای آسانسور پیچید که برای جونگکوک زجر آور بود تا گوش نواز!
« طبقه ی اول...خوش آمدید»
و در های آسانسور باز شد ، تک تک افراد از آسانسور خارج شدند و وارد اون فضای بزرگ شدند ، همراه با اون ۳ تا آسانسور بعدی هم باز شد و جمعیت زیاد تر میشد
که صدای دختر دوباره ظاهر شد :
« مرحله ی اول: قایم باشک »
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••

Do not go to the 27th floor||vkookWhere stories live. Discover now