ساعت تقریبا به نیمه شب نزدیک شده بود و حالا موزیک ملایم تر به گوش میرسید
برخلاف همیشه وانگ ییبو هیچ لذتی از بودن بین اون جمع نمیبرد.
هرکس خواب آلود و نیمه مست گوشه ای ایستاده بود و سعی میکرد پارتنر خوبی برای گذروندن اون شب پیدا کنه.وانگ ییبو دستش رو تکون داد و محتویات لیوانش رو چندین بار چرخوند و در آخر لیوان رو روی میز گذاشت و سمت پله ها رفت.
به راهروی طبقه دوم که رسید شیائوچنگ رو دید که به دیوار تکیه زده بود و با تلفنش حرف میزد.و بعد از اینکه نگاهش به ییبو افتاد بازدمشو بیرون داد و کلافه رو به فرد پشت خط گفت: باشه انقدر عجولانه رفتار نکن...بزار اول خودم باهاش صحبت کنم دوباره تماس میگیرم.
و سریع تلفن رو قطع کرد و قدمی به سمت ییبو برداشت
وانگ ییبو نگاهی به چهره کلافه و مضطرب دوستش انداخت و برخلاف همیشه که سعی میکرد دخالتی تو کار کسی نداشته باشه سعی کرد کنار دوست صمیمیش مودب به نظر برسه
-مشکلی پیش اومده؟+چیزی نیست مسائل خانوادگیه، اون پایین خوش نمیگذشت که اومدی بالا؟
ییبو رو به دوستش ابرویی بالا انداخت:
از کی تا حالا واسه استراحت تو مهمونیا اجازه می گیریم؟
چنگ سری تکون داد: نه اجازه که نه ولی معمولا انقدر سریع از مهمونی و میز شرط بندی دل نمیکنی!ییبو دکمه ی بالایی پیرهنشو باز کرد و گردنشو با دست ماساژ داد: امروز حوصله ندارم روز طولانی ایو گذروندم، حالا اگه جناب چنگ اجازه بده برم استراحت کنم.
میخواست رد بشه اما چنگ از سر راهش کنار نمیرفت ، بی حوصله نگاش کرد: حرف دیگه ای داری؟
-نه...یعنی آره. راستش یه سوالی دارم قبل از اینکه من برسم ویلا چه اتفاقی بین تو و برادر من افتاد که انقدر آشفته بود؟ فرومون ترس و عصبانیتش کل خونه رو برداشته بود!اخم محوی رو صورت ییبو نشست و با لحن سرد و محکمی گفت: منظورت چیه شیائو چنگ؟ فکر نمیکنم بعد اینهمه سال آشنایی سوتفاهمی بینمون مونده باشه.
-نه من هیچوقت همچین فکری راجبت نکردم میدونم که از اون آدمایی نیستی که بدون رضایت طرف مقابلت نزدیکش بشی ...
کمی نزدیک تر شد و با لحن آروم تری گفت: ولی جان هم برادر کوچولوی عزیزمه و خب طبیعیه که من نگرانش بشم اونم وقتی اونقدر آشفته میبینمش.بعد خودشو از سر راه کنار کشید و گفت: حتما از کارای شرکت و رانندگی طولانی خسته شدی برو یکم استراحت کن...
و درحالی که دوباره موبایلش رو از جیبش خارج میکرد از پله ها پایین رفت
ییبو نیم نگاهی به پشت سرش انداخت شیائوچنگ احمق چه فکری راجبش کرده بود اول که داداش کوچولوی عزیزش بهش تهمت منحرف بودن زد، بعدم خودش یه دور ازش محترمانه استقبال کرد این پارانویید بودن حتما تو خانوادشون ژنتیکی بود.در نهایت خودشو به ته راهرو رسوند و بعد اینکه مطمئن شد اتاق خالیه وارد اتاق شد.
هنوز از پایین صدای موسیقی و مهمونای پر سر و صدا به گوش میرسید. کتشو رو تخت انداخت و برای کشیدن سیگار به سمت تراس قدم برداشت. به محض باز کردن در جریان هوای خنک بهاری به صورتش خورد ...این هوا وسط جوئن معجزه بود!
ESTÁS LEYENDO
Before The Sunset 🌅
Fanficروزهای زیادی تو زندگی وجود داره که بی دلیل افسرده و ناراحت میشیم، روز هایی که هیچ دلیل منطقی ای برای ناراحتی وجود نداره ولی مثل کسایی که خوشی زیر دلشون زده تصمیم میگیریم تمام روز تو اتاق بمونیم و با همه بد اخلاقی کنیم و از هیچ چیزی لذت نبریم چون نار...