متوجه نشد چطور با تهیونگ توی کافه نشسته و درمورد گودبای پارتیه یکی از اعضا حرف می زنه.
ار اند بی یکی از دورهمی هایی بود که بچه پولدار ها رو دور هم جمع میکرد و هر بار توی یه کشور مختلف برگذار میشد این دفعه بخاطر نبود اون و ماموریتی که پدرش بهش سپرده بود ار اند بی به جای کره توی دبی برگذار میشد.
بکهیون شونه ای بالا انداخت.
-من هنوز بخاطر اتفاقی که افتاده به بچه ها یه عذرخواهی بدهکارم.
تهیونگ اهی کشید.
-من فقط دلم میخواد زودتر بری و برگردی اینبار دو هفته است. میشه گفت اولین مسافرت طولانی مدتی هست که میری
بکهیون خنده ای کرد و نی نوشیدنیش رو توی دهنش گذاشت و بعد از چند قلوپ مزه مزه کردنش گفت:
-راست میگی. تا حالا بهش فکر نکرده بودم. تا جایی که می دونم حتی گوشی بردن فایده ای نداره چون اونجا اصلا انتن نمیده.
تهیونگ چشم چرخوند.
-بهرحال، من که با بچه ها میرم دبی. توهم می تونی توی اون روستای دور افتادت خوش بگذرونی.
بکهیون اینبار عصبی شد. فکر اینکه از قافله عقب مونده خونش رو به جوش می اورد.
-دنگجو؟ حتی یبار هم اسمش رو نشنیده بودم.
تهیونگ نیم نگاهی بهش انداخت و با دیدن چهره درهمش نوشیدنیش رو زمین گذاشت.
-حداقل قبل از رفتن یه اطلاعاتی ازش داشته باش.
بکهیون کلافه نگاهش کرد.
-که چی بشه؟ دیدن یه مشت ادم کثیف و عقب مونده چیزه جدیدی داره؟
از جاش بلند شد و پاکت سیگار رو از توی جیب هاش دراورد.
-هی صبر کن!
تهیونگ متعجب به بکهیون که سمت درب پشتی می رفت نگاه می کرد. مثل اینکه سفر به دونگجو به اندازه کافی اعصاب شاهزاده حساس رو به بازی گرفته بود.
تهیونگ گیج شده بود بهرحال مسئله انتن ندادن اون منطقه کاملا هم عادی به نظر می رسید چون تعداد خیلی خیلی خیلی کمی توی کشور تلفن همراه داشتن یا میشد حتی محدود ترش کرد فقط اعضای خانواده سلطنتی و کابینه دولت این ویژگی رو داشتن.
عصبانی سیگار برداشت و همینطور که روی راه پله می نشست اتیشش زد. ذهنش درهم برهم بود. زیر لب اسم روستا رو زمزمه کرد و فحش زشتی داد که از شاهزاده کشور به شدت بعید بود!
-اینقدر از اونجا بدت میاد؟
بکهیون اولش فکر کرد با اون نیستن و صرفا از سر کنجکاوی برگشت ولی متوجه شد مرد مستقیما بهش زل زده.
-کجا؟ دونگجو؟
چانیول دست های بو گندوش رو پشتش قایم کرد و سر تکون داد.
-جایی که یه مشت ادم کثیف و عقب مونده زندگی میکنن؟
بکهیون سیگارش رو کناری انداخت و ایستاد.
-گوش وایستادی؟
یک لحظه جا خورد.
-تو همونی نیستی که دیروز ازم شماره خیاط رو گرفت.
فکر اینکه مرد متوجه اشتباه بودن شماره شده باشه خجالت زدش می کرد. کاش همدیگه رو نمی دیدن.
چانیول پوزخندی زد.
-بهرحال دونگجو چندان هم جای بدی نیست.
نگاهی به ساعت توی کافه انداخت و بکهیون بهت زده رو ترک کرد.
-هی وایسا منظورت چیه؟
بوی سوختگی زیر دماغش زد و متوجه شد سیگارش رو کنار پلاستیک ها رها کرده. دستپاچه شد و لگد مالشون کرد تا زودتر خاموش بشن.
وقتی داخل کافه شد هرقدر چشم چرخوند نتونست مرد رو پیدا کنه انگار که اب شده زیر زمین رفته بود.
-حالت خوبه؟
صندلیش رو عقب کشید و روبروی تهیونگ نشست.
-برگرد قصر
تهیونگ ابرویی بالا انداخت.
-می خوای بمونی که چی بشه؟
کلافه دوباره اطراف زیر نظر گرفت.
-اون دو سه تا میز اونوری رو می بینی؟ اونا همه محافظن. در ضمن این یه دستوره
تهیونگ چیزی نگفت و فقط از جاش بلند شد. رفتار های بکهیون گاها عجیب غریب می شد.
دو ساعت تمام منتظر موند. اونقدر چای و کیک خورده بود که احساس میکرد الان می ترکه. از جا بلند شد و سمت کانتر رفت. لعنت حتی اسم طرف رو هم نمی دونست.
نگاهی به کاغذ روی در انداخت. «ورود ممنوع»
تا سه شمرد و وارد شد. اون پشت بی اندازه شلوغ بود و خوشبختانه کسی متوجه اش نمی شد.
دیدش...
پشت سینک ایستاده بود و با اون دستکش های نئونی سبز رنگش ظرف می شست.
***
عصبانی بود. مخصوصا وقتی فهمیده بود این شهری های بی سر و پا اینطور در مورد روستاشون فکر میکنن. دست خودش نبود. نمی خواست گوش وایسه ولی به محض شنیدن اسم دونگجو گوش هاش تیز شد.
احساس کرد خونش به جوش اومده و این از وضع تمیز کردن ظرف هاش مشخص بود. کم مونده بلند با لهجه غلیظ فحش بده و ابروی خودش رو توی کافه ببره.
-پارک چانیول
شیر اب بست و برگشت ببینه کی صداش میکنه. صاحب کارش بود. اب گلوش رو قورت داد.
-پیشبندت رو در بیار و بیا بیرون
ترسید، شاید بخاطر کند بودنش داشت اخراجش می کردن. چه اهمیتی داشت بقیه چه فکری درباره دونگجو می کردن کارش تو اولویت بود.
-من... من...
-زود بیا
حالا ترکیبی از ناراحتی و عصبانیت بود. پیشبند و دستکش هاش رو دراورد و با دست های بوگندو بیرون سمت پیشخوان رفت.
با دیدن همون پسر شهری با لبخند گنده روی لب هاش گیج شد.
-امروز مرخصی
دستپاچه شد و سریع دست هاش رو تکون داد.
-اوه نه، من نیاز به مرخصی ندارم! لطفا!
بکهیون دستش رو پشت کمر جکسون یکی از محافظ هاش گذاشت و اون به جلو هل داد.
-دوستم امروز جای ظرفشورتون پر میکنه.
صاحب کارش تعظیم کرد و احترام گذاشت.
-خیالتون راحت باشه اقای جو
بعد سمت چانیول برگشت.
-حقوقت سرجاشه، برو خوش بگذرون
و در نهایت با بردن جکسون اون دوتا رو تنها گذاشت. حالا چانیول مونده بود با اون پسر شهری پررو!
دست های بوگندوش رو توی جیب هاش قایم کرد و بی توجه به بکهیون راهش رو کشید و رفت.
-هی صبر کن
بکهیون بی مهابا اون پسر دراز رو دنبال کرد.
-حداقل یه تشکر کن
چانیول ایستاد و باعث شد تا صورت بکهیون توی کمرش بره.
-من فقط میخوام کمکم کنی... راجب اون روستا، روستایه
چانیول جملش رو کامل کرد.
-دونگجو
بکهیون فورا سرش رو تکون داد و تایید کرد.
-ببین من هیچ کاری با تو نداشتم خودت بحث باز کردی پس باید کمکم کنی.
چانیول ابرویی بالا انداخت. هنوز از اون پسر شهری خوشش نمی اومد مخصوصا از اینکه اون اینقدر خوشگل و به روز بود بیشتر تنفر داشت.
می تونست بگه هیچ برتری خاصی نسبت به اون پسر نداره.
-این حرف نزدنت باعث میشه فکر کنم سرکارم گذاشتی. اصلا دونگجو رو میشناسی؟
چانیول پوزخندی زد. دلش میخواست بلند داد بزنه بگه من همونجا به دنیا اومدم.
-چرا اینقدر برات مهمه؟
بکهیون لبخند زد احساس میکرد بالاخره اون پسر گاردش رو پایین اورده.
-لهجه داری! اهل دگویی؟
چانیول روش برگردوند که بکهیون بلند داد زد.
-باشه، ببخشید! حداقل اسمت رو بهم بگو!
دوید و روبروی چانیول ایستاد.
-من واقعا نیاز به اطلاعات دارم. اونجا یه روستای دور افتادست که هیچ بنی بشری هیچی ازش نمی دونه.
چشم های بکهیون باعث شد تا چانیول کوتاه بیاد به نظر نمی اومد اون پسر بخواد سرکارش بذاره.
-اسمم چانیوله.
دستش رو جلو اورد. بکهیون بزرگترین لبخند عمرش رو زد و دست پسر رو گرفت.
-بکهیون.
هردوشون توی کناره ی میدون جا گرفتن و نشستن.
-چیزی که میخوام بگم کمترین کسی ازش خبر داره. فقط یه جادست که به دونگجو میرسه اما یه کوره راه خاکی هست.
بکهیون با چشم هایی که برق می زد سرش رو تکون داد و باعث شد تا چانیول احساس غرور کنه و دلش بخواد فخر بفروشه.
-اون جاده خاکی به یه مزرعه بزرگ افتابگردون می رسه. یه بهشت تمام معنا
YOU ARE READING
𝐒𝐔𝐍𝐅𝐋𝐎𝐖𝐄𝐑🌻
Fanfictionکی میگفت شاهزاده سوار بر اسب سفید فقط توی قصه ها وجود داره؟ اگر بهش باور داشته باشی و دنبالش بری قطعا پیداش میکنی. برای بکهیون شاهزاده رویاهاش هیچ اسب سفیدی نداشت حتی پول خرید اسب سفید رو هم نداشت. اما حاضر بود با کتونی های سفید دنبالش بیاد و در...