با جمله ایی که از دهن خانم شیائو خارج شد، نفس تو سینه ی همه حبس شد.
مرد؟ چه طوری؟ چه اتفاقی افتاد؟ آقای شیائو چیکار کرد؟
همه این ها سوالاتی بود که حالا بعد از شک اولیه تو ذهنن همه می چرخید و بی صبرانه منتظر پاسخش بودن.
ژو چنگ سکوت رو شکست و گفت:
" او...اون چرا مرد؟ "
آقای شیائو به چهره متعجب و گیج پسرش نگاه کرد و گفت:
" در واقع اون تا یک روز بعد از اون قرار زنده بود. اون روز که این اتفاق افتاد من مثل همیشه تو سلف دانشگاه منتظر کارمن و لو مین بودم..."
.
.
《 فلش بک 》
.
.
سلف دانشگاه مثل همیشه شلوغ و مملوع از دانشجوهایی بود که برای غذا خوردن یا وقت گذروندن با دوستاشون دور هم جمع شده بودن.
بین همه اون دانشجو ها پسری بود که مثل همیشه با جذبه خاصی روی میز چهار نفره ایی نشسته بود و مشغول کار با لب تاپش بود؛ هاله ایی که دور پسر بود، وجهه خاصی بهش می داد؛ باعث می شد چیزی شبیه حس غرور و قدرت از حرکات پسر ساطع بشه.
شیائو بو یان همونطور که مشغول کار با لب تاپش بود، سنگینی نگاهی رو روی خودش حس کرد؛ برگشت و به اطرافش نگاه کرد اما کسی رو ندید که بهش زل زده باشه پس سری تکون داد و دوباره مشغول انجام کارش شد.
با خودش گفت:
" عجیبه چرا هر دفعه اینجوری میشه؟ نکنه واقعا توهم زدم؟ ولش کن اصلا مهم نیست "
کلافه سرشو از تو لب تاپش بیرون آورد و به ساعت مچیش نگاه کرد؛ اون دو نفر مثل همیشه دیر کرده بودن. چرا هیچوقت به موقع نمی اومدن پیشش؟
آه عمیقی کشید و گوشی شو از جیبش بیرون آورد و با دوستش تماس گرفت.
بعد از چند دقیقه صدای خوشحالی توی گوشی پیچید.
" هی پرنس خوشتیپ چه خبر؟ "
" عوضی می شه این مسخره بازیاتو بزاری واسه بعدا و کونتو برداری بیای اینجا؟ "
" داداش چته؟ آروم باش بابا تا ده دقیقه دیگه اونجاییم "
" امیدوارم "
گفت و بدون شنیدن جوابی تماس رو قطع کرد.
خواست دوباره مشغول انجام کارش بشه که صدای نازکی مانعش شد.
" بو یان "
برگشت و به دختری که تازگی ها بهش اعتراف کرده بود، نگاه کرد؛ گرچه از روز اعتراف تا الان سعی کرده بود با دختر کمتر صمیمی باشه اما نمی خواست با رفتاری که یهویی تغییر کرده بود، دختر رو نارحت کنه.
لبخندی روی لب هاش نشوند و به دختر نگاه کرد و منتظر حرفش شد.
دختر با استرس و اضطرابی که به خوبی از توی صداش و دست هایی که عرق کرده بودن و به سختی به هم چسپیده بودن، پیدا بود، گفت:
" می..میشه خرف بزنیم؟ "
پسر با حفظ لبخندش گفت:
" البته سینتا، لطفا بیا بشین "
دختر لبخند لرزونی زد و آهسته به میز نزدیک شد و روی صندلی رو به روی شیائو بو یان نشست.
نفس عمیقی کشید و شروع به حرف زدن کرد.
" را...راستش یه...یه در خواستی ازت داشتم "
" باشه بگو، امیدوارم بتونم کمکت کنم "
" می...می خوام باهام بیای یه جایی "
" کجا؟ "
" باید یه چیزی بهت بگم... در واقع من دارم از اینجا می رم و می خوام قبل از رفتن، باهات وقت بگذرونم "
شیائو بویان نفس عمیقی کشید و گفت:
" سینتا خواهش می کنم این کارو نکن، من متاسفم که نمی تونم عشق رو قبول کنم اما این به این معنی نیست که دنیای تو تموم شده درسته؟ افراد زیادی هستن که تو رو دوست دارن و مطمئنم حتما یک نفر بین اون ها هست که بیشتر از من لیاقت بودن با تو رو داره، خواهش می کنم به خودت یه فرصت دوباره بده. من...من سعی کردم ازت فاصله بگیرم تا کمتر ذهنتو درگیر کنم اما...اگه تو نخوای، من هر کاری هم که انجام بدم نمی تونم بهت کمک کنم "
سینتا به تلخی خندید و گفت:
" به خودم فرصت دوباره بدم؟ من خیلی وقته تصمیم گرفتم این احساس رو فراموش کنم؛ اینکه الان اینجام و این درخواست رو ازت دارم به خاطر اینه که هر کاری که کردم و هر چقدر تلاش کردم نتونستم ذهنمو از تو منحرف کنم. درسته می دونم این احساس عاقبتی نداره و نمی خوای با امیدوار کردنم بهم آسیب بزنی، اما خواهش می کنم، لطفا برای آحرین بار بهم گوش کن. من دارم از پکن می رم و مطمئنم دیگه هیچوقت بر نمی گردم. لطفا برای آخرین بار قبول کن باهام باشی. نمی خوام حتی یک روز کامل تو رو داشته باشم؛ فقط برای چند ساعت. فقط چند ساعت زمان برای اینکه برای همیشه تو قلبم دفنت کنم "
نگاه ملتمسش رو به چشم های بو یان دوخت و گفت:
" لطفا....برای آخرین بار بهم کمک کن "
چشم های دختر خیلی معصومانه در تلاش برای راضی کردن پسر رو به روش بهش دوخته شده بود، و پسر هر چقدر که تلاش می کرد با خواسته دختر مخالفت کنه نمی تونست. هر چقدر هم سعی کرده بود از دختر فاصله بگیره بازم موفق نشده بود خودشو از ذهن دختر پاک کنه.
واقعا هم به این آسونی و سادگی نبود که فکر می کرد. اون فکر می کرد علاقه درخک در حد یه کراش ساده باشه و همه این کار ها فقط به خاطر هیجانش باشه، چیزی که برای همه دانشجو ها اتفاق می افتاد و طبیعی بود. اما الان متوجه شده بود فکرش کاملا اشتباه بوده و دخترک علاقه عمیقی بهش داره؛ اما با همه این ها هنوزم نمی تونست عشق درختر رو قبول کنه چون اون کس دیگه ایی رو دوست داشت.
بلاخره نفس عمیقی کشید با لبخند نحوی به دختر گفت:
" باشه قبوله. امیدوارم بتونم بهت کمک کنم تا این احساس رو از بین ببری. تو برای من دوست با ارزشی هستی سینتا و من نمی خوام باعث بشم بهت آسیب برسه "
دختر با خوشحالی لبخند زد و با صدایی که انگار روح تازه ایی گرفته بود، گفت:
" ممنونم. خیلی خوشحالم که در خواستمو قبول کردی. لطفا امروز ساعت ۴ بیا به آدرسی که برات می فرستم "
" باشه حتما "
دختر لبخند دیگه ایی زد و رفت.
.
.
.
.
آقای شیائو رو به روی رستوران کوچکی ایستاده بود که توی یه محله نسبتا کوچک بود. اونطور که از ظاهر رستوران پیدا بود، رستوران شیکی نبود بلکه برعکس یه رستوران کوچک و قدیمی بود که غذاهای دریایی می فروخت.
براش عجیب بود که چرا سینتا همچین جایی رو برای قرار گذاشتن انتخاب کرده. با خودش فکر کرد حتما از اون مکان هاییه که معمولا ازش حس خوبی می گرفته، یا مثلا یه چیزی شبیه پاتوقش!
با تکون دادن سرش افکار مه آلودش رو کنار زد و وارد رستوران شد. با تعجب به فضای خالی رستوران نگاه کرد. هیچ کس اونجا نبود؛ نه هیچ مشتری ایی و نه هیچ پیشخدمتی. براش عجیب بود اما باز هم با بهونه این که هیچ کس ساعت ۴ بعد از ظهر غذای دریایی نمی خوره، خودشو قانع کرد.
با تردید اسم سینتا رو صدا زد اما صدایی نشنید. بعد از چند ثانیه دوباره این کار رو تکرار کرد اما باز هم مثل قبل صدایی برای جواب دادن بهش شنیده نشد.
با قدم های آهسته به طرف پیشخوان رفت و زنگ روش رو به صدا در آورد؛ توقع داشت این بار هم مثل دفعات قبل واکنشی نبینه اما در کمال تعجب دید که گارسونی از دری که انتهای سالن اصلی رستوران بود، خارج شد و به طرفش اومد.
گارسون لبخند می زد و با چهره دلنشینی بهش نگاه می کرد.
شیائو بویان لحظه ایی به چهره جذاب گارسون خیره نگاه کرد؛ یه جوری بود که انگار بهش نمی اومد با این چهره جذاب فقط گارسون اینجا باشه.
" خوش اومدین، شما باید آقای شیائو باشین درسته؟ "
گارسون با لبخندی که از ابتدای ورودش روی لب هاش بود، گفت و به پسر چشم دوخت.
شیائو بویان که با حرف گارسون دست از خیره نگاه کردن به جهرش کشیده بود، با حواس پرتی جواب داد.
" اوه..بله خودمم "
لبخند گارسون پهن تر شد و گفت:
" لطفا با من بیاین کسی اینجاست که منتظرتونه "
بو یان لحظه ایی به گردن گارسون نگاه کرد، جایی که رد کوچکی از خون روی یقه لباسش بود؛ اما بیشتر از چند ثانیه بهش توجه نکرد چون گارسون با همون لبخند بهش خیره بود و منتظر بود که حرکت کنه.
با لبخندی که دوباره روی لب هاش نشسته بود نگاهشو به چهره گارسون برگردوند و گفت:
" باشه بریم "
و بعد پشست سر گارسون به سمت دری رفت که گارسون قبلا ازش وارد شده بود.
بعد از رد شدن از در وارد راه رویی شدن که در های زیادی توش بود، گارسون بهش نگاه کرد و گفت:
" لطفا به اتاق شماره ۱۲ برین "
شیائو بویان سری تکون داد و از گارسون رد شد. می تونست زیر چشمی گارسون رو ببینه که با همون لبخند هنوز هم بهش خیره بود؛ با رسیدن به اتاق شماره دوازده متوقف شد و رو به روی در نیمه باز ایستاد.
امیدوار بود امروز بتونه برای همیشه خودشو از ذهن اون دختر پاک کنه و آرزو می کرد همه چی همونقدر ساده که انتظار داشت پیش بره.
نفس عمیقی کشید و وارد اتاق شد.
به محض ورود نگاهش به میزی خورد که پر از ظرف های شکسته و غذا های پخش و پلا شده روش، خورد. با تعجب نگاهشو سرتا یر اتاق گردوند و در آخر روی جسم خون آلودی که گوشه دیوار سمت چپ اتاق بود، متوقف شد.
با ترس به طرف جسم خون آلود رفت به لباس های پارش نگاه کرد. با تمام توان سعی داشت به چهره اون شخص نگاه نکنه اما حس کنجکاوی که درونش بود و حس گناهی که قلبشو به تپش های تند و سریع واداشته بود، مجبورش کرد به چهره داغونی که رد چاقو روی لپ ها و پیشونیش به چشم می خورد، نگاه کنه.
درست حدس زده بود. اون جسم زخمی و غرق خون سینتا بود. با وحشت قدمی به عقب برداشت و روی زمین افتاد. باور کردن چیزی که الان می دید براش نا ممکن بود؛ چطور همچین چیزی ممکنه؟ دختری تا چند ساعت پیش باهاش حرف زده بود، الان غرق در خون جلوش افتاده بود و تکون نمی خورد. حتی ممکن بود مرده باشه.
با گذشتن این فکر از ذهنش با ترس و بریده بریده اسم دختر رو به زبون آورد.
" سی..سینتا...سینتا...ص..صدامو میشنوی؟؟ "
چند بار دخترک غرق خون رو صدا زد اما دریغ از کوچک ترین آوایی که جوابشو بده.
به هر زحمتی بود خودشو مجبور کرد سینه دختر رو لمس کنه. با حس تپش های ضعیف قلب درخترک زیر دست هاش نفس آسکده ایی کشید و به سرعت با اورژانس تماس گرفت.
.
.
.
خوشحال بود که تونسته بود دخترک رو نجات بده، اما حس گناهی که قلبشو اشغال کرده بود، نه تنها از بین نمی رفت بلکه هر لحظه که دخترک در کما بود و به زور دستگاه هایی که بهش وصل بود نفس می کشید، بیشتر هم می شد.
اگه فقط نیم ساعت زودتر رسیده بود، می تونست از بلایی که سر دخترک اومده بود جلو گیری کنه.
دکتر گفته بود به طرز وحشیانه ایی مورد تجاوز و ضرب و شتم قرار گرفته.
با مرور همه اتفاقاتی که تا الان افتاده بود، ذهنش ناخود آگاه به سمت گارسون توی رستوران می رفت و یه حسی بهش می گفت اون مقصر بلاییه که سر دخترک اومده.
یک روز از اون ماجرا گذشته بود اما دخترک هنوز تو کما بود و پلیس ها با تحقیقاتی که انجام داده بودن به این نتیجه رسیده بودن که باید تا به هوش اومدن دخترک اون رو زندانی کنن.
پلیس تا الان بار ها ازش باز جویی کرده بود شیائو بو یان کل ماجرا رو چندین بار با جزئیات بزای مامورین بازگو کرده بود و هر بار هم یادش نمی رفت که از اون گارسون بهشون بگه، اما هیچکس حرف هاش رو باور نمی کرد چون اونا معتقد بودن دوربین های مداربسته ی رستوران از یک هفته پیش خراب بوده و به غیر از اون هم هیچ مدرکی وجود نداره که بی گناهی شیائو بویان رو نشون بده.
بلاخره بعد از گذروندن ساعت های طولانی توی زندان مامور پلیسی اومد و خبر آزادیش رو بهش داد. اولش تعجب کرد اما بعد با خوشحالی وسایلشو تحویل گرفت و از اداره پلیس خارج شد.
به محض اینکه به خیابون رفت، تاکسی گرفت و آدرس بیمارستان رو بهش داد.
امیدوار بود وقتی به اونجا می رسید دخترک به هوش اومده باشه تا بتونه باهاش حرف بزنه.
وقتی وارد بیمارستان شد و از پذیرش شماره اتاق دخترک رو خواست، خبر بدی بهش دادن.
دخترک دو ساعت پیش به خاطر ایست قلبی مرده بود.
بازم دیر رسیده بود. بازم نتونسته بود بهش برسه.
همونطور اشک هاش از چشم هاش سرازیر می شدن، روی زمین سقوط کرد.
انگار دنیا تصمیم نداشت عادلانه با این ماجرا برخورد کنه، دختر بی گناهی مورد آزار و اذیت قرار گرفته بود و در آخر مرده بود.
نمی دونست با احساس گناه و عذاب وجدانی که توی وجودش مثل زهر پخش شده بود چیکار کنه؛ آیا روزی می تونست سینتا و افسانه ی مرگش رو فراموش کنه؟ یا محکوم به این بود که تا آخر عمرش اسیر این خاطره باشه؟
.
.
《 پایان فلش بک 》
.
آقای شیائو بعد از تموم شدن حرفش، اشکی که گوشه چشمش جا خوش کرده بود رو پاک کرد و با لبخند دردمندی به بچه هاش نگاه کرد.
" متاسفم که همچین پدر بی لیاقتی دارین. متاسفم که نتونستم ازتون مراقبت کنم "
اشک های آقای شیائو به همراه هر کلمه از چشم هاش سرازیر می شدن. نگاهشو به ژان که توی بغل ییبو اشک می ریخت داد و ادامه داد:
" متاسفم که مجبوری به خاطر من این درد ها رو تحمل کنی. امیدوارم یک روز بتونی من رو ببخشی "
شوان لو که مثل ژان و آقای شیائو اشک می ریخت گفت:
" پدر چرا اون می خواد از طریق ژان به شما آسیب بزنه؟ می تونست از همه ما استفاده کنه ولی چرا ژان؟ "
خانم شیائو که تا الان ساکت بود، گفت:
" ما هم نمی دونیم؛ اوایل کلاغ سیاه توی نامه هاش پدرتون رو با شما تحدید می کرد اما بعد از مدتی فقط روی ژان تمرکز کرد. برای ماهم عجیبه که چرا ژان رو انتخاب کرده "
خانم شیائو بعد از گفتن این حرف، نگاهشو به ژان داد و گفت:
" عزیزم الان دیگه کل ماجرا رو می دونی، ما برای محافظت از خودتون نامزدیتون رو مخفی کردیم چون اون همیشه تحدید می کرد که خوشحالیمون رو نابود می کنه. این جمله همیشه و توی همه نانه هاش وجود داشت. ما چاره ایی جز مخفی کردن این نامزدی نداشتیم، امیدوارم درکمون کنی و روزی بتونی ما رو ببخشی "
ژان سرشو از تو گردن ییبو بیرون آورد و به پدر و مادرش نگاه کرد. اون ها هم حال خوبی نداشتن. برای اولین بار گریه ها و اشک های پدر و مادرش رو می دید و این براش درد آور بود. سهی کرد بین گریهش لبخند بزنه.
" نگران نباش مامان..من...من هیچوقت ازتون عصبانی نمی شم...و..اون هر کی هم باشه...نمی تونه بهن آسیب بزنه..."
به دست خودش که تو دستای ییبو اسیر شده بود، اشاره کرد و گفت:
" ببین، اون ازم محافظت می کنه "
ییبو لبخند بی جونی زد و ژان رو بیشتر به خودش فشرد و محکم بغلش کرد.
خانم شیائو به لبخند بهشون نگاه کرد و در دل دعا کرد پسرش بتونه از پس مشکلاتش بر بیاد.
بعد از گذشت چند ثانیه که در سکوت سپری شد، ژو چنگ به آقای شیائو نگاه کرد و گفت:
" پدر شما چه جوری آزاد شدین؟ اون دختر قبل از مرگش رضایت داده بود؟ "
آقای شیائو به ژو چنگ نگاه کرد و گفت:
" نه، در واقع پدرش رضایت داد. هیچ وقت دلیلشو نفهمیدم؛ تنها چیزی که از مامورای پلیس فهمیدم تیم بود که گفتن، پدر سینتا رضایت داده من آزاد بشم چون من رو میشناخته و مطمئن بوده شخصی نیستم که به دخترش آسیب زده! "
ژو چنگ بعد از شنیدن حرف آقای شیائو زیر لب زمزمه کرد:
" ولی این اصلا منطقی نیست! حتی اگه پدرش رضایت بده بازم قانون نمی تونه بی هیچ مدرکی متهم رو آزاد کنه! "
_________________________________________
من باز اومدم🥸🤌🏻
نظرتون چیه؟ من که می گم طوطئه در کاره/:
یه چی بگم؟ شما یادتونه ما هاشوان هم داریم تو فیک؟🤌🏻
البته هنوز رخ ننموده ولی قراره بیاد😌💅🏻
امیدوارم از خوندن فیک لذت ببرین❤
یه چیز تپل اون پایین منتظرتونه🗿
VOCÊ ESTÁ LENDO
I love you baby
Fanficنام فیکشن: ~I love you baby ~ ژانر: آمپرگ. اسمات، عاشقانه، درام کاپل: ییژان ( yibo top) نویسنده: Patrick روز آپ: نامشخص خلاصه: وانگ ییبو رئیس جذاب ۲۲ ساله شرکت وانگ ها که همه اونو به بی رحمی و سرد بودن میشناسن و شیائو ژان ۲۱ ساله پسر دوست داشتنی،...