پارت پنجم : همصحبت!
و صدای مهیب شلیک گلوله که به گوش اون سه نفر رسید ....
خب ، درسته اونا موفق شدن و به آسانسور رسیدن ولی صدای شلیک گلوله پس برای چی بود ؟ خطا رفته بود ؟ خوشبختانه! گلوله به آینه ی آسانسور برخورد کرده بود و این باعث به وجود اومدن صدای بدی شد و شیشه ها روی زمین پرت شدند !
دکمه ای گوشه ی آسانسور بود که بالای دکمه جمله ای نوشته شده بود : « توقف بازی » همینه! تنها کافی بود که اون دکمه فشرده بشه تا بازی متوقف بشه و اون نقاب دار هم کشته بشه! و بقیه بازیکنان به سمت آسانسور برن ..
پس جیمین زودتر از همه دست به کار شد و قبل از شروع شدن دردسر دیگه ای اون دکمه رو فشرد و در آسانسور بسته شد و باز هم اون آهنگ لعنتی تو فضای آسانسور پخش شد..
در آسانسور باز شد و به همون سالن بزرگ برگشتن..
جیمین درحالی که به خورده شیشه های پخش شده روی کف آسانسور خیره شده بود آرو لب زد :
_ موفق شدیم...
ولی جوابی از اون دو نفر نگرفت ، نگاهش رو از خورده شیشه ها گرفت و به روبروش نگاه کرد ! حق داشتن که جواب جیمین رو ندن چون با صحنه ی رو به رو، خود جیمین هم از حرف زدن منصرف شداینجا چه خبر بود ؟!
همون سالن بزرگی که قبل از شروع بازی، همه اونجا بودند حالا تبدیل به یه جای دیگه شده بود ! دیوار ها که با سنگ مرمر پوشیده شده بودند حالا دیگه خبری از سنگ مرمر نبود و به جاش دیوار آبی رنگ شده بود و نقاشی های کودکانه ای با قلم سفید روی دیوار کشیده شده بود مثل خونه ، گل و درخت ، آدمک های خندون ، خونه ای با دودکش بزرگ و.....
و عجیب تر از اون دور تا دور سالن تخت خواب ۲ طبقه وجود داشت با ملحفه ای آبی رنگ !
مثل اینکه اینجا تمش کلا آبی بود ...
حالا دیگه خبری از اون لوستر بزرگ وسط سالن نبود ، اصلا دیگه لوستری نبود اونجا و فقط لامپ های دور تا دور سقف بود که اونجا رو به طرز محشری روشن میکرد
سقف اونجا نقاشی دریا کشیده شده بود ، دریایی با ماهی های ریز و درشت و جلبک های لرزون در آب !
کنار سالن قفسه ی خیلی بزرگی واقع شده بود که پر از خوراکی بود ، از نوشیدنی مثل آبمیوه تا چیپس و پفک ! حتی اونجا غذای حاضری هم داشت مثل پیتزا سرد...
درسته صحنه ی روبروشون یه چیز باور نکردنی و قشنگ بود ولی تعجب این سه نفر به خاطر زیبایی سالن نیست بلکه به خاطر زمانه !
مدت زمان بازی ۳۰ دقیقه بود و تعجب اینجاست که چطور تو این زمان کم همه جا تغییر کرده ...فقط ۳۰ دقیقه بود !
_ چطور ممکنه...
جونگکوک درحالی که به اطراف نگاه میکرد این حرف رو زد که توجهش به صدا جلب شد
_ خوشحالم که زندهاید
صدا از ته سالن می اومد پسری روی یکی از تخت های انتهای سالن نشسته بود و به یک نقطه ای خیره شده بود
جیمین درحالی که نگاهش روی اون پسر بود زمزمه کرد : _ پس از ما باهوش تر هم هست!
صدای باز شدن آسانسور...بازیکنان از آسانسور خارج شدند و مثل اون چهار نفر متعجب به اطرافشون نگاه میکردند
پسر از جاش بلند شد و به سمت اونا حرکت کرد و آروم لب زد : ممکنه دیگه جایی نباشه برای خوابیدن..از همین الان جاتون رو مشخص کنید!
و بدرقشون کرد برای انتخاب تخت مورد نظرشون و خب کمتر از دو دقیقه تونستن که تختی رو برای خودشون پیدا کنن...
راستی .. در مورد «اعتماد» حرف زده بودیم؟
یکی از مهم ترین قوانین بازی : اعتماد نکنید!
«اعتماد» چیزی که خیلی ساده آدم بهش تکیه میکنه! ولی اینجا اعتماد به معنی پوچیه!
YOU ARE READING
Do not go to the 27th floor||vkook
Fanfiction«به طبقه ی ۲۷ نرو» جئون جونگکوک ، یه گیمر حرفه ای و مشهور هست که در یوتیوب فعالیت داره ، وقتی که درحال گیم زدنه، یه پیام از طرف یه شماره عجیب براش ارسال میشه و با نگاه کردن به پیام همه چی تغییر میکنه..... « خوش اومدید به بازی» «به بازی خوش اومدید ،...