CHAPTER 3

171 50 83
                                    

سال 1870 میلادی

جنازه ای که جلوش افتاده بود از بی خونی بی رنگ شده بود، گوشه خونه نشسته بود و خیره خیره به جای خالی یوری نگاه میکرد، اون عشقش رو با خودش آورده بود پس چرا باهاش نمونده بود، کمربند هانبوک دختر که تنها یادگاری از اون بود رو میون دستای یخ زدش گرفت و آروم آروم با انگشت هایی که از سرمای زیاد حسشون نمیکرد؛ گلدوزی های روش رو لمس میکرد....

صداش بهتر شده بود و مردمک چشماش دوباره مشکی شده بودن، اما هنوزم میل به نوشیدن خون داشت دیوونش میکرد، نفس بریده ای کشید؛ جای زخمی که چانسو اون رو به وجود آورده بود رو لمس کرد و رو به کمربند یوری زمزمه کرد

نام:یوری من نمیدونم چیشده

قطره اشکی از بین چشمای بستش روی کمربند چکید

نام:متاسفم بانو، متاسفم....

تمام تنش از دردی که نمی دونست علتش چیه تیر می کشید، چشماشو بست و با عجز نالید

نام:لعنت، چه بالایی داره سر من میاد؟؟

.
.
.
.

سال 2023 میلادی

نامجون روی مبل راحتی نشسته بود و روزنامه هر روزش رو میخوند، اخم ریزی کرده بود و با دقت خط به خط اخبار حوالات رو مرور میکرد، از صبح دلش شور میزد، روزنامه رو ورق زد و وارد صفحه فرهنگ و هنر شد؛ نگاه سرسری و بی علاقه ای به تیترها انداخت و خواست بیخیال خوندنشون بشه که عکس یکی از تیترها توجهش رو جلب کرد....

چشم هاش گرد شد و به سختی آب دهنش رو قورت داد، روزنامه رو جلو آورد و با دقت بیشتری به عکس اون پسر جوون خیره شد، بالأخره پیداش کرده بود

{نسل جدید نویسندگان با قلم متفاوت جانگ هوسوک}

دست هاش سرد و بی حس شده بود اما هنوزم به عکس نگاه میکرد، بعد از چند ثانیه چشماشو برای آروم شدن بست و روزنامه رو بین دو دستش مشت کرد، انگار دوباره تمام اتفاقات گذشته جلوی چشماش چون گرفته بود، پلکاش رو از هم باز کرد و به کمربند یوری که توی جعبه ای شیشه ای روی میز کنارش بود نگاهی انداخت؛ دو قطره خون کمربند رو رنگی کرده بود و مقداری خاک روش مونده بود....

نام:میخوام انتقامتو بگیرم، به من اعتماد كن؛ بالاخره داره وقتش میرسه....

.
.
.
.

سوم شخص

کش و قوسی به بدنش داد و از خونه خارج شد، دهنش هنوزم واسه خمیازه کشیدن باز بود که با برگشتن به طرف کوچه و دیدن کسی که از خونه رو به روش بیرون اومده بود، چند ثانیه با چشم های گرد شده بهش خیره شد؛ مرد جوونی که دیشب باهاش برخورد کرده بود نگاهی بهش انداخت و برگشت....

UNATTAINABLEWhere stories live. Discover now