"احمق!"آخرین فریادی بود که بین خواب و بیداری شنید و کاملا از هوش رفت.
_این نمیتونه حقیقت باشه! یه کاری بکن کونیکیدا-سان، باید یه کاری بکنیم!!
_آروم بگیر آتسوشی، دازای به همین راحتی نمیمیره، نجاتش میدیم فقط باید یوسانو..."هی، برید کنار!"فریادی از فاصلهی دو متریشون شنیده شد و بعد در عرض چند ثانیه دخترک مو مشکی بینشون ظاهر شد. فرصتی بهشون نداد و کنار تن بیجون دازای زانو زد."لطفا.. طاقت بیار."چشمهاش رو بست، دست سرد پسر رو به دست خودش قفل کرد و در آخر گذاشت موهبتش آزاد بشه.
"هی! داری چیکار میکنی؟؟"کونیکیدا با وحشت گفت و سعی کرد با قدرت دختر ناشناخته مقوامت و از دازای دورش کنه.
"اگه تمرکزمو خراب کنی، نمیتونم نجاتش بدم پس ساکت شو!"دختر مقابل فریاد عصبی کونیکیدا، با آرامش گفت و کلمات شفابخشش رو فراخوند."مرگ و زندگی، از مرز نگذر و بازگرد. تو را فرا میخوانم و دستانت را میگیرم؛ صدای من را بشنو."و بعد بلافاصله موهبت سفید رنگش فروکش و دست دازای رو رها کرد.
_الان چیکار کردی؟
_نجاتش دادم.
_با موهبتت؟!
_بله آتسوشی-کون.
_چیی؟؟!! تو اسم منو از کجا میدونی؟؟لبخند ریزی زد و نبض دازای رو چک کرد، هوفی کشید و تکونش داد."اجازه نداری خودخواهانه بمیری دازای-سان، بیدار شو."و با باز شدن چشمهای دازای، کونیکیدا و آتسوشی، شوکه نزدیک شدن."احمق روانی عقلتو از دست دادی؟! مگه الان وقت مردنه؟؟؟"کونیکیدا کاملا عصبانی فریاد کشید و لگد نچندان محکمی به دازای زد.
"استقبال خوبی نبود کونیکیدا-کون."و سعی کرد با وجود درد عمیقی که حس میکرد بخنده."حالا هر چی، تو کی هستی؟!"کونیکیدا گفت و سمت دختر که حالا از کنارشون بلند میشد و خودش رو میتکوند برگشت."درسته! تو حتی ما رو میشناسی!"
دستی به موهاش کشید و سری تکون داد."البته، متاسفم؛ باید زودتر خودمو معرفی میکردم. من تانجیرو هیورین هستم، یه موهبت دار مثل شما و به دنبال صلح و خوبی."
"پس.."آتسوشی با مکث گفت و هیورین مجدد سری تکون داد."درسته، موهبت من شفای طبیعته و 'مرگ و زندگی' نام داره. قدرتم به من این اجازه رو میده تا هر کسی رو از مرگ نجات بدم و علاوه بر اون زندگیش رو بگیرم. در واقع به طور دقیقتری بخوام بگم، انگاری که من دختر طبیعتم."
"یعنی تو دختر الههی یونان باستان، دختر آرتمیسی؟! امکان نداره! تو کاملا یه انسان عادی به نظر میای."آتسوشی متحیر گفت و هیورین رو به خنده انداخت."درسته، منم یه انسان عادیم و تنها تفاوتم قدرت و موهبتیه که الههی طبیعت بهم داده. من میتونم طبیعت رو کنترل کنم اما خط قرمزهایی هم وجود داره؛ مثلا یکیش اینه که من اجازه ندارم به هر کسی زندگی ببخشم."
أنت تقرأ
E̶L̶E̶M̶E̶N̶T̶ | BSD
أدب الهواة-چرا دوباره نجاتم دادی؟ -چون ارزششو داشتی. -به این قیمت؟ -به هر قیمتی که فکرشو بکنی.. _єℓємєит