CHAPTER 4

173 44 63
                                    


سال 1870 میلادی

دخترک نجیب زاده رو روی تخت نه چندان گرم و نرمش گذاشته بود و با کنجکاوی به نیمرخ رنگ پریدش خیره شده بود، زخمهای گردنش که چیزی شبیه به چنگال گرگ بود رو هم بسته بود، دیدن اون دختر بیچاره با این سر و وضع براش یکم ناراحت کننده بود، پلک های یوری تکون خورد و با حس کردن بوی خون، آب دهنش رو به سختی قورت داد؛ حس کسی رو داشت که سال ها گرسنگی کشیده....

به زور چشماشو باز کرد اما رگه های قرمزی که توی چشمای مشکیش پیدا شده بود پسر کنار تخت رو ترسوند و باعث شد بره عقب، دوباره چشماش رو بست، صدای داد نامجون، فرورفتن شمشیر تو کمر چانسو، صدای مکیدن خون چانسو توسط نامجون، بوی خون، بوی خون، با ترس روی تخت نشست؛ عرق سرد کرده بود و نفس نفس میزد....

مثل تشنه ای که اون رو به دریا برده بودن اما اجازه نوشیدن بهش نمی دادن، له له میزد، بوی خون تمام ریه هاش رو پر کرده بود، به پتو چنگ زد و قطره اشکی از بین پلکای بستش روی گونش سر خورد، چشماش رو باز کرد و به طرف بسر کنار تخت برگشت؛ مردمک چشماش کاملا قرمز شده بود و بدنش می لرزید

_هی تو خوبی؟؟

می ترسید حرف بزنه، چی به سرش اومده بود که مغزش اینطوری از کار افتاده بود و حرکت خون توی رگ های پسر کنارش داشت دیوونش میکرد، پتو رو کنار زد و لبه تخت نشست، چشماش انقدر وحشی شده بود که پسر بیچاره ترسید و چند قدم عقب رفت؛ از روی تخت بلند شد و خواست به فردی که کمکش کرده بود حمله کنه که صدای نامجون تو گوشاش پیچید....

{بانو این رنگ خیلی بهتون میاد}

نگاه گیجی به لباس هاش انداخت، چیزی از رنگ صورتیش پیدا نبود، خاک و خون رنگ لباس رو برده بود، نامجون باهاش چیکار کرده بود، با چانسو چیکار کرده بود، احساس تهوع تمام وجودش رو گرفت؛ دستش رو روی دهنش گذاشت و با سرعت از خونه چوبی وسط جنگل خارج شد....

کنار خرگوش مرده زانو زد و شونه های لاغرش به خاطر هق هق هاش لرزید، گردن خرگوش دریده شده بود و پوست سفیدش و خزهای بلند بدنش از خونش قرمز شده بود؛ با دستای لرزونش خرگوش رو نوازش کرد....

+من خون تورو....خوردم....من وسط....جنگل

قطره های اشک پشت سر هم روی گونه هاش میریخت و از شدت هق هق های بلند و بی پایانش نفس نفس میزد، خون گوشه لبش رو با آستین هانبوکش پاک کرد و جلوی چشمای خرگوش مرده گرفت....

+این خون توئه که من خوردمش....من خون تو رو خوردم

خرگوش دیگه اون مایع قرمز رنگ و حیات بخش رو تو بدنش نداشت تا بوش بتونه یوری رو تحریک کنه، بدن کوچیکش رو اونقدر محکم به سینش فشرد که انگار میخواست از وجود خودش برای زنده کردنش استفاده کنه....

UNATTAINABLEWhere stories live. Discover now