فلش بک_سوم شخص
توی همون خونه درختی، روی صندلی چوبی که خودش تراشیده بود نشسته بود، از زندگی جهنمی ای که دنیا براش ساخته بود دویست سال میگذشت، اون تو این جهنم محکوم به ابدیت شده بود؛ نگاهش روی برگه های کاهی دفتر بزرگ و قطوری که کنارش روی میز بود نشست....
نام:مسخرست مگه نه؟؟
بغض به گلوش چنگ زد و ناله کرد
نام:تنها چیزی که دارم تا به حرفام گوش بده، این دفتر پر از دردِ دویست سالست
قطره اشکی روی گونش افتاد و خواست حرف دیگه ای به دفتر پوسیده بزنه که بوی تند خون تو شامه قویش پيچيد، از بین شاخه های درخت تو هم پیچیده شده که مثل دیوار خونه عمل میکردن، بیرون رو دید زد؛ با کند تر شدن بو دیگه خودش رو کنترل نکرد و با بیشترین سرعت ممکن به طرف جایی که اون رایحه ازش میومد دوید....
فقط چند ثانیه طول کشید تا به اون منشا بو برسه، با دیدن صحنه جلوش خشکش زد و با چشم هایی گرد شده به لاشه ماشین چپ کرده ای که چند دور دور خودش چرخیده بود و حالا جایی بیرون از جاده متوقف شده بود و دود ازش بلند میشد نگاه کرد؛ چشماش از شدت میل به خون به رنگ قرمز تیره در آومده بود و قفسه سیش به خاطر نفس های تند و پشت سر همش بالا و پایین میشد....
طرف ماشینی که تا سوختن فقط چند دقیقه فاصله داشت رفت و با دقت بو رو وارد ریه هاش کرد، با حس کردن تفاوت رایحه ها، فهمید که ماشین سه سرنشین داره، چشماش رو ریز کرد و به طرفش رفت؛ اما با شنیدن صدایی اخماشو تو هم کشید....
نام:لعنت، یکیشون زندست....
يكم خم شد و اطراف ماشین رو دید زد، میلی برای کمک کردن به کسی که زنده بود نداشت، بالاخره اگه می مرد غذای سه روزش تامین میشد و اگه زنده میموند، غذای دو روزش، قدمی عقب رفت تا شاید بتونه بدن نیمه جونی که صدای نفس کشیدنش شنیده میشد رو ببینه، با دیدن بچه ای که گریه میکرد و به سختی نفس میکشید قلبش یخ زد، این بچه قرار بود تو این ماشین همراه مامان و باباش بسوزه؛ دلش ریخت....
جین:مامان، من اینجام، منو بیار بیرون؛ جینی ترسیده....
پسر بچه انقدر ساده به گریه افتاده بود که نامجون با دیدنش دلش سوخت و چشماش به رنگ طبیعیش برگشت، هر لحظه امکان انفجار ماشین نزدیک تر میشد و اون اصلا از بوی سوختن خوشش نمیومد، چون خاطرات وحشتناکی ازش داشت؛ تصور سوخته شدن بدن این پسر بچه باعث شد یاد گذشتش بیفته و قطره ای اشک روی گونش بچکه....
اون روز حتی ثانیه ای فرصت نداشت تا عزیز ترین فرد زندگیش رو نجات بده، بیشتر از این تردید نکرد، از پنجره شکسته، عقب ماشین رو برای دیدن پسر بچه چک کرد، سعی کرد به دو جنازه جلوی ماشین توجه نکنه تا از بوی خونشون کنترلش رو ازراست نده، با دیدن اون پسر بچه که صورتش با خون پوشیده شده بود، دستاش رو برد داخل و بعد از چنگ زدن به لباسش؛ بدن سبک و کوچیکش رو کشید بیرون....
VOUS LISEZ
UNATTAINABLE
Vampire{COMPLETED} یه اتفاق ناخواسته.... یه دوستی اشتباه.... شایدم یه عشق اشتباه.... دویست سال زندگی.... . . . . چی میشه کیم نامجون به خاطر دوست صمیمیش تبدیل به یه ومپایر بشه و تمام زندگیش رو از دست بده؟؟ حالا بعد از گذشتن دویست سال، میتونه زندگیش رو از نو...