«زندگی همیشه سخت تر از چیزیه که فکر میکنیم ولی ما هم سخت تر از چیزی هستیم که فکر میکنیم! اون چند روز، به معنای واقعی کلمه حس میکردم نمیتونم نفس بکشم. چیزهایی که دیده بودم، هر لحظه جلوی چشمم جون میگرفتند. حس میکردم چندین ساله که تو اون خونه گیر افتادم با اینکه همش چهار روز اونجا بودم.
شاید به این دلیل بود که چشمهام از خستگی میسوخت اما نمیتونستم شبها بخوابم. زانوهام سست میشدند اما زمین نمیفتادم تا حداقل کمی استراحت کنم! سردرد کلافه ام میکرد اما نمیتونستم حتی کنجی برای گریه پیدا کنم تا کمی ذهنم سبک بشه. هیچ نکته مثبتی تو اون روزها نبود، جز اینکه امید داشتم برگردم پیش تهیونگ و تا لحظه ای که تو اشکهام غرق بشم، گریه کنم و بعد به خواب برم و اندازه چند سال بخوابم!»جونگکوک در حالیکه حس میکرد واقعا جونی تو تنش نمونده، کلید خونه رو درآورد و بدون اینکه فروغی توی چشمهاش باشه، در رو باز کرد.
چمدونش رو داخل برد و در رو با سرعتی که از ماهیچههای خستهاش بعید بود، بست تا بهش تکیه بده. کوله پشتیاش رو زمین انداخت و سرش رو به در چسبوند و چشم هاش رو بست. چشم هایی که سفیدیاش تبدیل به سرخی شده بود و هم باز نگهداشتنشون و هم بستنشون، باعث حس سوزش میشد. نفس عمیقی کشید و دست هاش رو طرفین بدنش رها کرد.«من واقعا خسته بودم!»
-جونگکوک؟
چشم های تر شدهاش رو باز کرد و به تهیونگی که با صدای در از اتاقش خارج شده بود، نگاهی انداخت.
دیدنش تو اون فاصله، فقط دلتنگی و بغضش رو تشدید کرد و بعد از مدتها حس کرد واقعا چیزی وجود داره که میتونه با یادآوریش، جون تازهای تو پاهاش حس کنه و به سمت جلو قدم برداره.
تکیهاش رو از در برداشت و با عجز نالید:
-تهیونگ؟دقت زیادی لازم نبود تا ناراحتی و داغون بودن اون پسر رو ببینه. درحالیکه مطمئن بود اتفاق خوبی نیفتاده، به سمتش رفت و با نزدیکتر شدن بهش، دست هاش رو از هم باز کرد.
جونگکوک حالا که حس میکرد برخلاف خونه خودشون میتونست ناراحتیش رو نشون بده، باوجود فرو بردن آب دهن برای قورت دادن بغضش، دیدش تار شد. بدون اینکه اهمیتی به سوزش چشمها و حتی ناواضح شدن تصویر تهیونگ بده، قدم های بلندی به سمتش برداشت و تقریبا دوید.
با رسیدن بهش، دستهاش رو به طرفش دراز کرد و میشه گفت خودش رو توی آغوش تهیونگ پرت کرد. دستهاش رو دور گردنش حلقه کرد و سینه اش رو به سینه تهیونگ چسبوند.پسر بزرگتر یک دستش رو پشت کمرش و دست دیگه اش رو لای موهای پریشون پسر گذاشت و بدن خستهاش رو به خودش فشرد.
جونگکوک حس میکرد جونی برای منقبض کردن قلبش نداره و فقط آغوش تهیونگ بود که اون رو به تپش وامیداشت.
-تهیونگ؟پسر کوچکتر بار دیگه با عجز نالید و بدون اینکه بتونه ادامه حرفهاش رو بگه، هق هق کرد. اشکهای بیصدایی که روی گونههاش جاری بودند، حالا تبدیل شده بود به فریادهایی که تو گلوش خفه میکرد.
تهیونگ بدون اینکه کنترلی روی چشمهاش داشته باشه، پر شدن اون ها رو حس کرد و با بستنشون اشکی از لای پلک هاش روون شد. سرش رو تو گودی گردن پسر فرو کرد و محکمتر به خودش فشرد.
هق هق ها و فریادهای جونگکوک رفته رفته تبدیل به سرفه هایی شد که سینه تهیونگ رو به درد میاورد.
-خسته ام تهیونگ، من خیلی خسته ام. نمیتونم دیگه ادامه بدم. اصلا چیزی ندارم که ادامه بدم.
YOU ARE READING
𝑩𝑼𝑻𝑻𝑬𝑹𝑭𝑳𝒀🦋 •𝚅𝙺𝙾𝙾𝙺/𝙺𝙾𝙾𝙺𝚅•
Fanfiction«باید برسه روزی که دنیا تاریک نباشه! که نوری به رنگها جون بده، خورشیدی به پروانه اسیر زمین بتابه تا بالهاش رو باز کنه و زیبایی خودش رو ببینه. باید برسه روزی که قلب من نه از سر اجبار بلکه به امید زندگی در هوای تو بتپه. عشق؟ علاقه؟ امید؟ دلبستگی؟ ...