فلش بک_سوم شخص
تو فاصله زیادی از راهب بزرگ سئول ایستاده بود و لباس های خاکی و قدیمیش اون مرد رو ترسونده بود
+لطفا به من نزدیک نشو
_بانو چه اتفاقی برای شما افتاده، تو این سه ماه خانوادتون کل کره رو برای پیدا کردن شما گشتن؛ چرا اینجایید؟؟
سه ماه بود که از همه دنیا فرار کرده بود و توی خونه کوچیک مرد هیزم شکنی که بهش قول مراقبت داده بود زندگی میکرد....
+يه مشکلی هست که....
نمیخواست اون حرف ها رو بشنوه، همین حرف هایی که یوری سعی در گفتنشون داشت رو ماه پیش از نامجون شنیده بود، اون مرد خیلی ساده همه زندگیش رو برای راهب معتمدش تعریف کرده بود، از یوری و چانسو حرف زده بود و راهب بهش دلداری داده بود، مرهم روی زخم های روحش گذاشته بود؛ اما حالا این دختر به قدری شکست خورده به نظر می رسید که تمام بدنش یخ کرد
_بانو نكنه شما هم....
چشم های یوری از روی تعجب و ترس درشت شد و قدم کوتاهی به طرف راهب برداشت
+از کجا میدونی؟؟
من باید الان چیکار کنم؟؟
به خاطر خدا بگو باید چیکار کنمپلكاش رو محکم روی هم فشرد، این سرنوشتی که دنیا برای این دو نفر رقم زده بود انقدر دردناک بود که راهب رو به گریه انداخت
_نامجون....
یوری متنفر بود، از شنیدن اون اسم متنفر بود؛ از خود نامجون متنفر بود....
+اسمشو نیار، نمیخوام بشنوم، نه، نمیخوام قیافش یادم بیاد
راهب با ناراحتی به یوری نگاه کرد، کاش نامجون امروز دیر تر به معبد میومد و این حرف ها رو نمی شنید
_بانو، با بی تابی که نمیشه چیزی رو درست کرد
+پس بگو با چی درست میشه؟؟
_شما به یه موجودی تبدیل شدید که فقط با خوردن خون بقیه میتونه زنده بمونه، این روزا چیکار می کنید؟؟
یوری سرش رو که از شرمندگی پایین انداخته بود، بالا آورد و چشمای خیسش رو به راهب نگران نشون داد
+حیوونای بیچاره، من از خودم متنفرم، به خاطر خلاص شدن از این میل جهنمی ای که تو سینمه، حیوونای بیچاره رو تیکه تیکه میکنم، وقتی تشنم میشه نمی فهمم چی به سرم میاد، فقط از اون خونه میزنم بیرون و میرم تو جنگل؛ من دیوونه شدم....
_میدونید بانو، این بهترین کاریه که شما می تونید انجام بدید، اون حیوونا تا زمانی که شما انسان بودید گوشتشون رو برای زنده موندنتون در اختیارتون میذاشتن، حالا هم که یه ومپایر شدید، خونشون رو به شما میدن، فقط مواظب باشید از هیچ آدم زنده ای تغذیه نکنید؛ وگرنه مثل نامجون....
YOU ARE READING
UNATTAINABLE
Vampire{COMPLETED} یه اتفاق ناخواسته.... یه دوستی اشتباه.... شایدم یه عشق اشتباه.... دویست سال زندگی.... . . . . چی میشه کیم نامجون به خاطر دوست صمیمیش تبدیل به یه ومپایر بشه و تمام زندگیش رو از دست بده؟؟ حالا بعد از گذشتن دویست سال، میتونه زندگیش رو از نو...