آسمان بر خلاف همیشه امروز چهره دل انگیزی داشت؛ حداقل برای سایمون.
امروز قرار بود ژان رو ببینه، دیدن اون پسر براش منبع انرژی بود.
با اینکه می دونست ژان عاشق ییبوعه اما باز هم نمی تونست از احساساتی که توی قلبش ریشه زده بود و با تار و پود خاطراتش در هم آمیخته شده بود، دست بکشه.
زندگی همیشه برای سایمون زمین مبارزه با هیولاها بوده. همیشه کسی یا چیزی وجود داشت که مانع این می شد که سایمون احساسی از خودش بروز بده. اون همیشه برای اطرافیانش یه پرنس یخی جذاب و دست نیافتنی بود، اما وقتی به ژان می رسید، یخ های قلبش کم کم شروع به ذوب شدن می کردن و احساساتی در قلبش شروع به رشد می کردن که براش ناشناخته بود.
سایمون وقتی برای اولین بار ژان رو دید، هیچوقت حتی به این موضوع فکر هم نمی کرد که این پسر کوچولو یه روزی تمام وجودشو مال خودش کنه.
با وجود همه احساساتی که سایمون نسبت به ژان داشت، اما آیا می تونست مطمئن باشه که ژان هم مثل خودش فکر می کنه؟ همون احساسات رو داره؟ یا اصلا می تونه همون احساسات رو داشته باشه؟
سایمون همونطور که کنار پنجره ایستاده بود و آسمان پکن رو ورانداز می کرد، غرق فکر کردن به ژان و عاقبت احساساتش بود.
به خوبی می دونست موانع زیادی برای عشقشون وجود داره. موانعی که اگر درست مدیریت نشن ممکنه باعث دردسر های زیادی بشن.
گاهی با خودش فکر می کرد شاید اون مانعی برای عشق ژان و ییبوعه اما می ترسید به خودش اعتراف کنه، اون همیشه آینده ی خودش رو با ژان تصور می کرد و الان، تنها چیزی که با فکر کردن به این موضوع به ذهنش می رسید، نابود شدن رویاهاش بود. درسته اون خودخواه عمل می کرد و به خوبی از خودخواهیش آگاه بود.
ژان برای سایمون فقط یک معشوقه که در رویاهاش می پرستیدش و یا فقط یک دوست نبود، ژان در تک تک لحظاتی که سایمون غرق زجر و رنج بود، کنارش بود؛ با اینکه جسم ژان کنار سایمون نبود، اما اون همیشه می تونست احساسش کنه.
احساس و ارتباط عمیقی که بین ژان و سایمون به وجود اومده بود، هنوز هم برای سایمون زنده بود. اون امیدوار بود بتونه ژان رو عاشق خودش کنه!
صدای زنگ موبایل باعث شد دست از افکار مغشوش و پریشانش بکشه و توجهشو به موبایلی بده که روی میز بود.
با دیدن اسم رالف که روی صفحه موبایل به نمایش در اومده بود، اخمی کرد. به خوبی اتفاقات شام دو روز پیش رو به خاطر داشت. رالف پیشنهاد داده بود، اسلحه های قاچاقی که قرار بود به عنوان یتشریفات معامله بعدیشون به روسیه فرستاده بشه، از طریق کشتی تجاری شیائو حمل بشه و سایمون هیچ ایده ایی نداشت که رالف اون خانواده رو از کجا میشناخت.
گوشی رو برداشت و تماس رو وصل کرد.
" بله؟ "
" اوه زنده ایی، یه لحظه فکر کردم ققنوس دخلتو آورده "
و بعد از این حرف صدای خنده های مضحکانه رالف توی گوشش پیچید.
" حرفتو بزن "
" اوووو جناب رادل بلاخره مجبورت کردم مثل خودم حرف بزنی؛ اینجوری بهتر نشد بیب؟ چی بود اون تشریفات مضحک، اییی..."
سایمون کلافه آهی کشید و گفت:
" میشه حرفتو بزنی؟ من کل روز رو برای تو وقت ندارم ! "
" داری قلبمو میشکنی عزیزم، اما اشکالی نداره من به خاطر تو تحمل می کنم "
" دارم قطع می کنم "
" باشه باشه بابا انقد زود جوش نیار الان می گم. در مورد پیشنهادم فکر کردی؟ قبول می کنی یا نه؟ "
بلاخره به موضوع اصلی رسیدن، سایمون به خوبی دلیل تماس رالف رو حدس زده بود. اون عوضی می خواست هرچه زودتر قضیه رو فیصله بده اما سایمون نمی تونست همچین ریسکی بکنه، نه زمانی که اون کشتی متعلق به آقای شیائو بود.
" به نظرم ایده خوبی نیست "
می تونست قسم بخوره اون رالف عوضی الان از پشت موبایل داره با پوزخند بهش گوش می ده.
" اون وقت چرت؟ "
" سفر های تجاری شرکت شیائو امنیت زیادی داره و هر کسی نمی تونه به راحتی به بار هاشون دسترسی داشته باشه. برای حمل هر ده کیلو کالایی که تحت اسم شیائو از کشور صادر میشه یک نفر مامور آموزش دیده از سازمان فاکس برای حفاظت از کالا همراهی شون می کنه؛ از این گذشته توی تحقیقات متوجه شدم ققنوس ارتباطاتی با بخش هایی از سازمان فاکس داشته. در کل این ریسک بزرگیه نمی تونم بپذیرمش "
" بی خییالللل کی می تونه جلوی مارو بگیره؟ ما مافیاییم، تشکیلات شیائو از کجا می خواد متوجه این موضوع بشه؟ همونطور که خودتم گفتی اونا سفراشون امنیت زیادی داره پس صدرصد پلیس اینتر پل هم اعتماد بیشتری بهشون داره. ما به راحتی می تونیم بارامون رو جاسازی کنیم نمی فهمم دلیل این ترست چیه؟ "
سایمون با لحنی عصبی اما کنترل شده گفت:
" یادت نره رالف، چایا فقط یک گروهک تحت حمایت ققنوسه و کلاغ سیاه هم یک ساله که نابود شده "
صدای رالف با لحن خشک و رسمیش توی گوش سایمون مثل یک زنگ هشدار پیچید:
" و توهم یادت نره جناب رادل؛ کلاغ سیاه برگشته "
***
شیائو ژان توی تراس اتاقش نشسته بود و با هدفونی که روی گوشش بود، مشغول طراحی بود و گهگاهی به آسمون نگاه می کرد و لبخند می زد.
تقریبا دو روز از زمانی که ماجرای پشت پنهان بودن نامزدیشون رو فهمیده بود، گذشته بود.
الان نسبت به قبل احساس بهتری داشت. هنوز هم گاهی با فکر کردن به کسی که خودشو کلاغ سیاه معرفی کرده بود، استرس می گرفت، اما بلافاصله تلاش می کرد ذهنشو از اون فرد دور کنه و به جاش به ییبو و آینده ی رنگارنگی که قبلا هزار بار تصورش کرده بود، فکر می کرد.
به نظر ژان دلیلی نداشت که اونها از الان نگران اتفاقی باشن که نیفتاده؛ درسته که باید محتاط عمل می کردن و مواظب خودشون و اطرافیانشون می بودن، اما اینکه به خاطر این موضوع زانوی غم بغل بگیرن اشتباه بود. به وضوح این موضوع رو به ییبو و بقیه افراد خانوادش هم گفته بود.
همه از اینکه می دیدن ژان بلاخره آروم شده و اضطرابش از بین رفته خوشحال بودن، البته همه به جز ژو چنگ.
اون همیشه دنبال یه بهونه بود که باهاش ژان رو اذیت کنه و الان هم این بهونه رو پیدا کرده بود. هر بار که می دید ژان مشغول طراحی کردن یا فیلم دیدنه بهش تیکه مینداخت. حتی دیروز به دور کامل تو حیاط دنبالش کرده بود و اگه ییبو نرسیده بود، مطمئنا قصد داشت ژان رو کتک بزنه.
ژان با مرور این خاطرات اخمی کرد و هدفونشو از رو گوشش برداشت و متفکر به صفحه دفترش خیره شد.
یه لحظه دلش خواست ژو چنگ رو اذیت کنه اما با یاد آوری اینکه اون عوضی الان رفته خونه خودش، پکر شد و به یه گوشه خیره نگاه کرد.
شب با سایمون قرار داشت و از این بابت خوشحال بود. اما تا اون موقع حوصلش سر می رفت و باید یه جوری خودشو سرگرم می کرد. اون جی لی احمق که کلا چین نبود. شیجیه هم که به نظر ژان خیلی مظلوم بود و لایق آزار و اذیت نبود، آقا و خانم شیائو هم که کلا خونه نبودن پس تنها گزینه ایی که باقی می موند ییبو بود، نامزد عزیزش!
با شیطنت نیشخند زد و موبایلشو برداشت.
شماره ییبو رو گرفت و منتظر موند.
" به نفعته جواب بدی عزیزم وگرنه بیچارت می کنم "
همونطور که با خودش حرف می زد، نیشخند شیطانی شو هر لحظه ترمیم کرد.
با پیچیدن صدای ییبو توی گوشش، نفس عمیقی کشید و هنر بازیگریشو به نمایش گذاشت.
" یی..ییبو...هق...کجایی؟ "
صدای نگران ییبو توی گوشش پیچید:
" عزیزم چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ حالت خوبه؟ چرا گریه می کنی؟ "
" من...من..ییبوووو...هق هق...کجا رفتی؟ "
" عزیرم من الان پیست موتور سواری ام تو حالت خوبه؟ کجایی؟ چرا حرف نمی زنی؟ ژان حالت خوبه؟ "
به خوبی می تونست حدس بزنه که ییبو الان داره از استرس سکته می کنه، یک لحظه دلش سوخت اما با یاد آوری یکی از خاطرات دوران دبیرستانشون که حتی نمی دونست چرا تو ذهنشه؛ مصمم به نقش بازی کردنش ادامه داد.
" ییبو..هق هق...زو..زود باش بیا خونه...با..باید یه...یه چیزی...هق بهت بگم..."
" عزیزم خواهش می کنم همین الان بگو. من دارم با مربی تمرین می کم واسه مسابقه لطفا بهم بگو اگه چیز مهمیه "
" ییبووووووو "
ژان با جیغی که کشید اطمینان پیدا کرد نامزد عزیزشو کر کرده و نمی دونست چرا اما از این بابت نیشخند خوشحالی زد و دوندونای خرگوشیش نمایان شد.
" چی شد؟ ژاننن؟ حالت خوبه؟ حرف بزن "
" بیا خونهههه...."
" باشه عزیزم باشه. همین الان میام. مواظب خودت باش همین الان می رسم "
و تماس قطع شد.
ژان با خوشحالی اشک تمساحی که ریخته بود رو پاک کرد و روی صندلیش لم داد.
" وانگ ییبو عوضی، خوب شد یادم اومد. یه جوری پدرتو در بیارم که آرزو کنی توسط نامادری سفید برفی مسموم بشی! "
ژان شاید اولش قصد داشت فقط یه کم ییبو رو اذیت کنه اما با خاطره ایی که یک دفعه از ناکجا آباد به ذهنش رسیده بود، تصمیم گرفت انتقام روزی که ییبو تو دبیرستان جلوی همه یه دخترو بوسیده بود، بگیره.
___________________________________
فرزندانم زنده ایید آیا؟🥸
بیاین دعا کنیم وانگ ییبو زنده بمونه بتونم باهاش ادامه فیکو بنویسم🤡🤡🤡
نظرتان چیست عزیزان؟ خوشتان آمد عایا؟💅🏻🤌🏻
YOU ARE READING
I love you baby
Fanfictionنام فیکشن: ~I love you baby ~ ژانر: آمپرگ. اسمات، عاشقانه، درام کاپل: ییژان ( yibo top) نویسنده: Patrick روز آپ: نامشخص خلاصه: وانگ ییبو رئیس جذاب ۲۲ ساله شرکت وانگ ها که همه اونو به بی رحمی و سرد بودن میشناسن و شیائو ژان ۲۱ ساله پسر دوست داشتنی،...