فلش بک_سوم شخص
از معبدی که تو اون بود متنفر بود، از هر کسی که اونو یاد یوری مینداخت بیزار بود، از این دو تا بچه ای که بوی خونشون به طرز دیوونه کننده ای اونو یاد دختر مینداخت هم بیزار بود، تصمیم گرفته بود از خودش و هر چیزی که به اون مربوط میشد فرار کنه؛ چند ثانیه به انگشتر چوبی ای که برای راهب ساخته بود و می خواست براش به یادگار بذاره خیره شد....
روی کاغذ پوستی یادداشتی نوشت، انگشتر رو روش گذاشت و ته مونده وسایلی که به معبد آورده بود رو توی پارچه پیچید، می خواست بدون رو در رو شدن با راهب از اون مکان عذاب آور دورشه، به سمت در کوچیک و چوبی معبد رفت و خواست بازش کنه که صدای غیژ غیژش اونو متوقف کرد و چشمای راهب جلوش قرار گرفت؛ راهب با درموندگی چند ثانیه به صورت رنگ پریده نامجون نگاه کرد و گفت....
+نامجون، این کاری که تصمیم گرفتی انجام بدی؛ درست نیست
نامجون نیم نگاهی به راهبی که نگرانی از صورتش مشخص بود انداخت و با کلافگی زمزمه کرد
نام:خودم میدونم چی درسته چی غلط....
+حتی فکر انتقام گرفتن از اون آدمیزاد رو هم نکن، اون مطمئناً تبدیل نشده؛ یوری می گفت وقتی با اون بوده از خون حیوون تغذیه میکرده و تبدیلش نکرده....
صدای حرف زدن های نامفهوم دوتا بچه ای که حالا هفت ماهشون بود، توجه هردوشون رو جلب کرد
+حتی این دو تا بچه، من مطمئن نیستم این دوتا هم خوناشام باشن؛ این دوتا ممکنه یه نوع جدید باشن و من برای مهار کردنشون به تو نیاز دارم نامجون....
نامجون پوزخندی زد و با چشمای وحشیش به راهب نگاه کرد که مرد بیچاره ترسید و چند قدم عقب رفت
نام:من کمک کنم، اونم توی بزرگ کردن هیولاهایی که نصف خون تنشون مال جینهیوک حرومزادست؟؟
فکر کردی من انقدر سنگم، یا انقدر بی احساسم، نه، من شاید یه هیولا باشم ولی روزی یه آدم بودم....ضربه محکمی به سینه خودش زد و داد کشید
نام:من لعنتی هم یه آدم عاشق بودم که به خاطر همین عشق جهنمی تبدیل به یه هیولا شدم، میفهمی؟؟
+باشه تو درست میگی، حداقل بگو کجا میری؟؟
نامجون اخمی روی پیشونیش نشوند و آروم زمزمه کرد
نام:یه جایی که فقط خودم باشم و خودم
تنه محکمی به راهب زد و از اون معبد لعنت شده خارج شد، راهب ترسیده همونجا ایستاده بود، اون از نبود نامجون می ترسید، از خشمش می ترسید، از این نفرتی که تمام وجود مرد رو پر کرده بود می ترسید، از این حسی که دیگه نسبت به یوری نداشت می ترسید؛ نامجون دیگه اون آدم سابق نبود و راهب از این آدم جدید می ترسید....
YOU ARE READING
UNATTAINABLE
Vampire{COMPLETED} یه اتفاق ناخواسته.... یه دوستی اشتباه.... شایدم یه عشق اشتباه.... دویست سال زندگی.... . . . . چی میشه کیم نامجون به خاطر دوست صمیمیش تبدیل به یه ومپایر بشه و تمام زندگیش رو از دست بده؟؟ حالا بعد از گذشتن دویست سال، میتونه زندگیش رو از نو...