"ولی این اصلا با عقل جور در نمیاد! هیچ موهبتی وجود نداره که در برابر موهبت خنثیسازی دازای مقاومت کنه."کونیکیدا با اخمهای درهمی از گیجی گفت و رانپو سری تکون داد. با پاش به زمین فشار وارد کرد و صندلیش رو چرخوند."حتما یه چیزی وجود داره که اونو مستثنا میکنه. فقط خیلی ساده، وقتی که اومد ازش بپرس."و تیلهی جدیدی که از نوشیدنیش بیرون آورده بود رو جلوی نور گرفت.
درست همون موقع، هیورین و دازای پشت سرش، وارد دفتر شدند."چقدر حلالزاده."بدون برگشتن به سمتشون زمزمه کرد و بررسی کردن تیلهاش رو ادامه داد.
کونیکیدا که از درگیری ذهنی جدیدش کلافه شده بود، نگاهی به اون دو انداخت."صحبت با رئیس مافیا چطور پیش رفت دازای؟"تن صداش کاملا ثابت بود اما نگاه تیزش همچنان قدمهای سبک و مرتب هیورین به سمت میزش رو دنبال میکرد.
دازای با سری مایل به کج، نگاه کونیکیدا رو دنبال کرد و نیشخند خونسردی زد."نگرانش نباش~ چیز خیلی بدردبخوری توش نبود."اینبار کونیکیدا، مسیر نگاهش رو به دازای تغییر و تای یک ابروش را بالا داد."همکاری صورت میگیره یا نه؟"
اون تن صدای همیشه آزرده از خونسردی و بیشعوری دازای، برگشته بود و چیزی تا لحظهی انفجار نداشت اگه دازای مسخره بازی رو تموم نمیکرد.
سری تکون داد و تصمیم گرفت امروز رو از غرهای کونیکیدا شونه خالی کنه."اونا کاملا آمادن. همه چیز به دستور رئیس و پیشروی نقشه بستگی داره."و وقتی پشت میز نامرتبش قرار گرفت، تقریبا روی صندلیش وا رفت.
نگاه تیز کونیکیدا سمت هیورین برگشت که همچنان مشغول به نظر میرسید. مشغول مرتب کردن میزی که از صبح تبدیل به میدون جنگ شده بود.
در حالی که خوردههای رولت خشک شده رو توی سطل میریخت، صدا زده شدن توسط کونیکیدا، توجهش رو جلب کرد. سمتش برگشت."بله؟"
بدون هیچ مقدمهای، رک و رو راست پرسید و دستهای دختر از کار کردن ایستاد."چطور از موهبتت روی دازای استفاده کردی؟"دازای نگاه متعجبی به کونیکیدا انداخت و ابروهاش بالا پرید. کونیکیدا هنوز نمیدونست؟
با چشمهای گشاد شدهای، کمی سرش رو کج کرد و آخرین خودکار روی میزش رو به جامدادی لیوانی برگردوند و به سمت کونیکیدا، روی صندلیاش نشست."خب یکم توضیحش سخته."کش موی مشکی رنگش رو از دور مچش بیرون کشید و موهای کوتاهش رو مثل همیشه، به زور بست. هر چند که از قبل میدونست، باز شدن و به علاوه گم شدنش؛ خیلی طول نمیکشه.
کنار ابروش رو خاروند و سعی کرد واضح توضیح بده."راستش موهبت من یکم استثناست. روح دازای-سان تقریبا از جسمش جدا شده بود بخاطر همین یه جورایی تونستم با نیروی موهبتش مقاومت کنم. من خیلی امیدوار نبودم که جواب بده و انقدر عجله داشتم، از لمس مستقیم استفاده کردم؛ با این حال، همونطور که گفتم این یکم استثنا بود."
ВЫ ЧИТАЕТЕ
E̶L̶E̶M̶E̶N̶T̶ | BSD
Фанфик-چرا دوباره نجاتم دادی؟ -چون ارزششو داشتی. -به این قیمت؟ -به هر قیمتی که فکرشو بکنی.. _єℓємєит