جئون کلافه به چهره ی ترسیده ی یونا نگاهی انداخت .
- رسما وجودت دردسر درست میکنه !
یونا اخم پررنگی کرد ؛ خواست چیزی بگوید که صدای تیراندازی بلند شد و رنگ نگاهش تغییر کرد .
ترسیده به جئون خیره شد و داد زد+ به جای اینکه همه چیزو بندازی تقصیره من یه کاری بکن !
جئون با چشم های درشت شده و با تعجب به یونا نگاه کرد
- یادت رفته من رئیستم؟ ارباب امارتی ام که توش تا همین دیروز نفس میکشیدی؟ یه بار دیگه دستوری باهام حرف بزن تا بزنم رو ترمز .
نگاهش را از یونا گرفت و پوزخند صدا داری زد
- هر چی باشه اونا تورو میخوان نه منو !
یونا نفس پر حرصی بیرون داد و بی طاقت و سرش را محکم به صندلی کوبید .
با صدای جئون خودش را جلو کشید و با دقت به او خیره شد .- یکم جلوتر یه پیچه ! محکم بچسب ، ازشون میزنم جلو تا پیچو رد کنیم به محض ایستادن ماشین پیاده شو و فرار کن سمت جنگل !
یونا مضطرب سرش را تکان داد
+ پس تو چی ؟
جئون نگاهی به دو ماشینی که در تعقیب آن ها بودند انداخت و لب زد
- منم پشت سرت میام .
یونا خواست لب باز کند که با فریاده " محکم بشین" از سمت جئون خودش را به صندلی چسباند و نفس در سینه اش حبس شد .
با صدای محیبی ماشین پیچ را گذراند و بی درنگ گوشه ای ایستاد .
- زود باش بدو ، فرار کن !
یونابا دستانی لرزان درب ماشین را باز کرد و بدون اینکه پشت سرش را نگاه کند سمت جنگل پا به فرار گذاشت .
شب بود و شدت باران دیدش را تار کرده بود .
بی توجه به مسیر فقط به سمت جلو می دوید .جئون از ماشین پیاده شد و از پشت سر به یونا خیره شد .
لبخند کجی زد ، اولین بار بود یونا به تک تک حرف های جئون گوش میکرد ، البته اینکه پای جانش در میان بود هم بی تاثیر نبود .با شنیدن صدای شلیک ها که هر لحظه واضح تر شنیده میشد از ماشین فاصله گرفت و پشت سر یونا دوید .
دو ماشینی که در تعقیبشان بودند ایستادند و دو نفر از هر کدام پیاده شد .
صدایشان هنوز ناواضح به گوش جئونمیرسید× کاری با پسره نداشته باشین ، دردسر میشه ! فقط دختره رو برگردونین .
جئون درحال دوییدن عصبی نفس کشید و زیر لب غرید
- کجایید شما احمقا !
دستی به صورتش که خیسه آب شده بود کشید .
رسما آبکش شده بود .
از باران متنفر بود و حالا به خاطر دختری که چند روز پیش در امارتش جاسوسی میکرد داشت زیر باران میدوید .
هر چه جلوتر پیرفت اثری از یونا نبود .
این دختر کجا غیبش زده بود !
از کدام سمت فرار کرده بود ؟!
باران و تاریکی دیدش را تار کرد بود .
عصبی محکم روی زمین پا کوبید و نگاهی به پشت سرش انداخت .
لعنت به این شانس حالا حتی آن دو نفری که در تعقیبشان بودند راهم گم کرده بود !
VOCÊ ESTÁ LENDO
─═हई╬ weαĸ ѕpoт ╬ईह═─
Fanfic~~~~•~~~~•~~~~• - تو دختری ! نفس در سینه ام حبس شد . کافی بود جئون حقیقت را بفهمد مطمعنم امارت را برایم جهنم میکند. ~~~•~~~~•~~~~~~• هر چقدر تعداد افرادی که دوست داری بیشتر باشه، ضعیف تری. کارهایی واسشون میکنی که میدونی نباید بکنی. نقش یک اح...