همه فکر میکردند پایان داستان همینقدر تلخ و بیرنگ است. همه در این میاندیشند که اخرین جملهی داستان ان دو فرشته اینگونه نوشته میشود :
"و آنها تا ابد یکدیگر را ندیدند."کرولی خوب میدانست که هر داستانی پایانی دارد. همانطور که ازرافیل گفت هیچ چیز ابدی نخواهد بود. اما ان اهریمن به هرچه ایمان نداشت به این ایمان داشت که روزی، باز هم ان انجل سفید را میبیند.
شیش هزارسال... حتما برایتان عجیب است که ازرافیل حاضر شد برای مقام بهشتی حتی از کتابها و شیش هزار دوستی با دوست عزیزش بگذرد..
که چگونه در لحظهی اخری که کرولی تصمیم به اعتراف گرفت ان پیرمرد خرفت چنین پیشنهادی داد. دقیقا درهمان لحظات حساس. همیشه نقشههای پروردگار برای کرولی عجیب بود. اما نه او و نه ازیرافیل، هیچکدام نمیدانستند که هنوز زمان پایان فرا نرسیده است.***
حدود یک قرن از ان ماجرا میگذشت. نه کرولی خبری از ان فرشتهی مهربان داشت نه ازرافیل خبری از او. همه چیز به طور عجیبی کسل کننده و خالی به نظر میرسید. خالی از هر احساس و اتفاقی. اکنون هردو واقعا احساس تنهایی میکردند.ازرافیل درون فضای سفید بهشت به خاطراتی که از درون ذهنش رهایی نمیافتند بیتوجهی میکرد. در این میاندیشید که این مقام و مسئولیت باعث تغییر خیلی چیزها میشود، اما در نهایت هیج اتفاقی نیفتاد. او حتی نتوانست یک قانون جزئی که مخالفش بود را تغییر دهد. تصور دیگری از شغل جبرئیل داشت. با خود فکر کرد شاید بابت همین است که او عشق را به شغلش ترجیح داد. با کلمهی عشق میخ بزرگ و تیزی درون روحش فرو رفت.
فضای سفید و خالی آنجا باعث میشد به هرچیزی که نمیخواهد فکر کند. باید با خود صادق میبود، دلش برای ان کتابخانهی بزرگ و نگاه رنگین مردم رویش تنگ شده بود. او مجوز رفتن به زمین را داشت. اما از احساساتی که به سویش میامدند میترسید. زمانی که اولین قدمش را روی زمین میگذاشت به یاد تنها دوست و بهترین دوستش میافتاد. دوست؟ شاید نمیشد اینگونه خطابش کرد. او یک چیز بیشتر از دوست بود.
ازرافیل این را خوب میدانست اما همچنان سایهای از وجودش این حقیقت را انکار میکرد.
با دیدن چهرهی اشنایی که اروم و با ادبی بسیار از کنارش رد میشد، ابرویی بالا داد. تردید داشت ولی نمیتوانست جلوی خود را بگیرد. ان چهره خیلی اشنا به نظر میرسید. صدایش را صاف کرد و ارام به سمتش قدم برداشت:
" معذرت میخوام "
فرشته سرجایش ایستاد. مشخص بود ترسیده است. ارام سرش را برگرداند و با دیدن ازرافیل لبخند مضطربی زد. انجل او را به یاد اورد.
فرشتهی ردهی 37! همانی که قرار بود از کتابخانهاش محافظت کند. اما حالا انجا چه کار میکرد؟
" اوه..س..سلام آقای ازرافیل..منظورم چیزه آم..قربان..بله..."
ازرافیل لبخند ناخوداگاهی زد و خواست چیزی بگوید که با به یاد اوردن خاطرهها جملات از ذهنش پاک شدند.
فرشته همانطور که لبخند مصطربی زده بود بعد از کمی مکث گفت:
" من بای..باید برم قربان..."
ازرافیل با خود امد و سری تکان داد:
" اوه البته البته فقط..میتونم بپرسم اینجا چیکار میکنی؟ یعنی منظورم اینکه مشکلی پیش اومده که بتونم کمکت کنم؟ "
فرشته بدون هیچ فکری پاسخ داد:
" بله آ.."
جملهاش را شکست و دیگر ادامه نداد. کمی فکر کرد و با چهرهای نگران ادامه داد:
" من..من قول دادم که راجبش به کسی چیزی نگم مخصوصا شما "
انجل با شنیدن این جمله با تعجب چشمانش را ریز کرد:
" به کی قول دادی؟ "
فرشته خواست چیزی بگوید ولی سریع دهانش را بست. گویی متوجه شده بود که باری دیگر قرار است گند بزند:
" اینم گفتن نباید بهتون بگم "
ازرافیل نگاهی کنجکاو و سوالی بهش انداخت از همان لبخندهای همیشگی تحویلش داد و با مهربانی گفت:
" خب تو باید بهم بگی چون این یک جوری گزارش راجب زمین حساب میشه و تو مسئولی که گزارشت رو به من بدی و شاید بتونم توی اون کاری که بابتش به اینجا اومدی کمکت کنم ناسلامتی من مقام بالایی توی بهشت دارم "
چشمانش برق میزد و لبخند مهربانش باعث میشد که فرشته به سرعت به او اعتماد کند:
" بله قربان..حق با ش..شماست "
" لطفا همون اقای ازرافیل صدام بزن "
فرشته لبخندی زد و سرش را به نشانهی مثبت تکان داد گویی از استرسش کاهش پیدا کرده بود:
" بله قر..اقای ازرافیل..راستش..اقای کرولی از من خواستن که به اینجا بیام.."
YOU ARE READING
Good omens 3
Fanfictionهمه فکر میکردن آخرین باری که ازرافیل و کرولی همو دیدن همون لحظهایه که ازرافیل برای همیشه از زمین رفت، ولی این لحظه هیچوقت اخرین دیدار اونا نبود. وقتی کرولی متوجهی تغییرات داستان شد، تازه فهمید پایانش کجاست. ** اسپویل فصل دو☆ شیپ: ازرافیل و کرولی ...