CHAPTER 12

148 49 37
                                    

سال 2023 سئول

رنگش پریده بود، نباید به تهیونگ اجازه میداد بیاد اینجا، حداقل تا زمانی که اتصال برقرار بود، موبایلش رو روی تخت پرت کرد و با عجله به طرف میز کنارش که لیوان آبی که حالا گرم شده بود روش قرار داشت رفت، فشارش پایین بود و تمام تنش می لرزید، در کشویی که توش یه بسته قرص برای همیشه رفتنش گذاشته بود رو باز کرد، می ترسید، از مردنی که تهیونگ کنارش نباشه می ترسید، از نبودن می ترسید؛ از بودنی که مردش رو کلافه کنه هم می ترسید....

تو اين لحظه بیچاره ترین موجود رو زمین شده بود، قطره های اشک بی اختیار روی صورتش می ریختن، می دونست الآن مردش هم پا به پای اون داره گریه و هق هق میکنه، آب دهنش رو به سختی قورت داد و با انگشت های سردش که حسشون نمی کرد، حبه های قرص رو دونه دونه داخل ليوان انداخت؛ همونطور که تنش از وحشت تصمیمش می لرزید گفت....

کوک:نه فکر کنی چون دوستت نداشتم رفتما....

نمی تونست بدون خداحافظی بره، گوشیش رو به سختی توی دستش گرفت و مشغول تایپ کردن شد، پیامش از سه چهار خط بیشتر نشد، بوسه ای به گوشیش زد و انگشتش رو روی گزینه ارسال فشرد، دیگه هیچ بهونه ای برای موندن نداشت، باید میرفت و تهیونگ عزیزش رو از حصار این تبدیل نجات میداد، لیوانی که به خاطر قرص ها آب داخلش کدر شده بود رو برداشت؛ چشماش رو بست و لبه لیوان رو به لب های خشک شدش نزدیک کرد....

این روزا، دنیا انقدر کوچیک شده بود که دیگه جایی برای تهیونگ و جونگ کوک نداشت، کمی از محتویات لیوان رو خورد، چقدر لبخند های مردش رو دوست داشت، لبخند های كج و موذیانه ای که گاهی اوقات کلی حرف واسه گفتن داشتن، یکم دیگه از محتویات لیوان خورد، چقدر تماس های پوستیشون رو دوست داشت؛ قفل شدن انگشت های محتاج مرد دور انگشت های خودش رو دوست داشت.....

یکم دیگه و نفسش گرفت، چقدر هرم گرم نفس های تهیونگ رو دوست داشت، مخصوصا وقتایی که برای گفتن حرفی محرمانه سرش رو جلو میاورد و نفس های داغش رو به صورت پسر کوچیکتر هدایت میکرد، بازم خورد، داشت جون میداد، این دیگه آخرش بود، چقدر اون و هر چیزی که بهش مربوط میشد رو دوست داشت، با اینکه سهم اون نبود اما بازم دوستش داشت، برای بار آخر اجازه داد اون آب از حصار لباش عبور کنه؛ لیوان از دستش روی زمین افتاد و هزار تیکه شد....

{ته:تو حق نداری بدون دستکش با دوستای من دست بدی، بدون دستکش فقط مال منی....}

دیگه حتی قدرت نشستن رو زمین رو هم نداشت، به پهلو دراز کشید، انگار سنگ سنگینی روی گلوش گذاشته باشن، راه نفسش بسته شده بود، انگار خاطره هاش قصد داشتن زود تر از اون قرص ها بکشنش....

{ته:مثل مزه خرگوش من خوبه؟؟}

دلش برای مردش تنگ شده بود، چشماش بسته شد و دستی که تا ثانیه ای پیش روی گلوش بود تا بتونه نفس بکشه، شل شد و پایین افتاد؛ چه دنیای سرد و بی رحمی بود که جایی برای تهیونگ و کوک نداشت....

UNATTAINABLEHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin