💣ایمان💣وقتی مادربزرگ ازش دفاع کرد با ذوق نگاهی بهم کرد.
چشمی براش تیز کردم و لب زدم:
نیشت رو ببند ببینم!پیام با معصومیت نگاهم کرد که مادربزرگ با اخمی و با تشر گفت:
ایمان!کلافه دستی به سرش کشیدم و گفتم:
جانه دل ایمان؟!خب نباید بهش رو بدی مادر من...این بچه توی سنی هست که باید حساب بردن رو یادش داد!با عصاش زد به رون پام و گفت:
تا وقتی پیش منه مسئولیت تربیتش با منه...بیا برو کنار میخوام برم برای پسرم چای و میوه بیارم!متعجب از یهویی جور شدنش با پیام از جلوی راهش رفتم کنار.
پیام همچنان با لبخند معصومی وایساده بود و نگاهمون میکرد.با رفتن مادربزرگ رفتم سمتش و آروم گفتم:
ببینم تو چیکار کردی که اینجوری داره تحویلت میگیره؟!نکنه در کنار غلط هایی که میکنی پیش دعا نویسی جایی هم میری...هوم؟!دست هاش رو بالا گرفت و گفت:
به جان خودم من هیچ کاری نکردم...این از لطف مادربزرگتونه...با صدای مادربزرگ به سمتش برگشتیم.
با اخمی گفت:
ایمان باز داری به پسرم زور میگی؟!پیام نخودی خندید که از بازوش گرفتم و گفتم:
ببند...بزار بریم اداره من میدونم و تو!دوباره مادربزرگ صدام کرد که چشام رو حرصی بستم و گفتم:
چشم...چشم...به گل پسرتون کاری ندارم!