🐞98🐺

49 3 0
                                    

🌼راوی🌼

توی خودش جمع شده بود.
مدتی بود که معراج تصمیم گرفته بود برن دبی زندگی کنن.

همه ی ساک ها رو خدمه ای براش جمع کرد.
معراج هم مشغول صحبت کردن با گوشیش بود و داشت ترتیب اقامت توی کشور دبی و خرید خونه رو میداد که میدونست با قدرت و نفوذی که معراج و پدرش دارن میتونن کمتر از بیست و چهار ساعت بهترین خونه رو بخرن و اقامت بگیرن.

میون این گیر واگیری و ناراحتی اعصابش غر زدن شکمش دیوونه اش کرده بود.
همین نیم ساعت پیش صبحونه خورده بودن اما زودی گرسنه اش شده بود.

با نشستن دستی روی شونه اش سرش رو بالا گرفت.
معراج با لبخند مرموزی گفت:
چرا سگرمه هات توی همه...وقتی گرسنه ات میشه صورتت زرد رنگ میشه...چرا به خدمه نگفتی برات یه چیزی بیارن...هوم؟!

آروم و شاید کمی ترسناک حرف میزد.
انگار اتفاقی که میخواد بیوفته خیلی راضیش کرده بود که اینجوری باهاش خوب شده!

توی این مدت حسابی ازش کتک خورده بود و از خشمش واهمه داشت.

با لحن معصومی لب زد:
دل...دلم یخمک میخواد...

لبخندش بیشتر کش اومد و روی لبای آویزونش رو بوسید و رو به خدمه ای گفت:
برو یخمک چند میوه سفارش بده بیارن...زود!

بعد حرفش دوباره به چشای دریایی اترس چشم دوخت و گفت:
امشب حرکت میکنیم...بهتره همه چیز رو توی همین جا چال کنی و باهام بیای...فهمیدی؟!

🧚🏻‍♂️in his name🤵🏻Donde viven las historias. Descúbrelo ahora