🐞101🐺

68 4 0
                                    

💣ایمان💣

وقتی علی احسان افتاد توی بغلم بدنم یخ بست.
حسابی ترسیده بودم.
مطمئن بودم یه سکته ای زده.
بس که توی این مدت به خودش فشار آورده بود.

پیامی که کنارم بود نگاه انداختم که متوجه حال خرابم شد و سریع از بازوش علی احسان گرفت و گفت:
بلند شو ایمان وگرنه خدایی نکرده از دست میره!

توی شرایطی نبودیم که بخاطر اینکه با اسم کوچیک صدام زده بود توبیخش کنم.
سریع هوشیار شدم و کمک کردم علی احسان رو ببریم تا ماشین.

هر دومون میدونستیم تا اورژانس بیاد دیر میشه.
بعد اینکه علی احسان رو پشت روی صندلی خوابوندیم پیام پشت فرمون نشست و من هم کنار علی احسان نشستم و سرش رو روی رونم گذاشتم.

پیام از توی آینه اخمی نشونم داد.
میتونستم حدس بزنم غیرتی شده که چرا پیشش ننشستم و رفتم پشت.
اما خب من و اون که کاپل نبودیم...بودیم؟!

با سرعت غیر مجاز رانندگی میکرد تا زودتر به بیمارستان برسیم.

علی احسان لحظه به لحظه بدنش سردتر میشد.
بغضم بیشتر شد.
داشتم تلف شدن دوستم رو به چشم میدیدم.

وقتی ماشین ایستاد پیام دویید سمت در شیشه ای و چند تا پرستار خبر کرد.

با تخت چرخداری اومدن و بهشون کمک کردیم علی رو روی تخت بخوابونن و سریع بردنش سمت اتاق احیا!

🧚🏻‍♂️in his name🤵🏻Donde viven las historias. Descúbrelo ahora