CHAPTER 14

144 43 77
                                    

سال 2023 سئول

هنوزم کنار تخت کوک دراز کشیده بود، قدرت بیناییش به طرز وحشتناکی کم شده بود و می دونست تا مردن فاصله زیادی نداره، حتی نای باز کردن چشم های بی رنگ شدش رو هم نداشت، دست پسر رو محکم تر فشرد، نمی دونست از وقتی به بیمارستان اومده چقدر گذشته، ولی حدس میزد از نیمه شب گذشته؛ می دونست می میره و این فکر که قبل از مرگش نتونه برای بار آخر جونگ کوکش رو با چشمای باز و لبخند رو لبش ببینه دیوونش میکرد....

ته:اگه نبینمت روحم آروم نمیشه کوک....

چند ثانیه منتظر شد تا دوباره صدای دلنشین پسر رو بشنوه ولی اون هیچی نگفت، آروم خوابیده بود و چیزی از حال بد تهیونگ نمی فهمید....

کوک:مگه روحت میخواد کجا بره؟؟

بند دلش پاره شد، به سختی سر سنگین شدش رو از روی بالشت بلند کرد و به پسر کوچیکتر که بیدار شده بود خیره شد، موهاش بهم ریخته بود، صورتش به سفیدی گچ بود، لباش کبود شده بودن و چشماش به بی رنگی میزد، همه اینا جونگ کوک رو می ترسوند؛ با وجود تاریکی اتاق به راحتی تونست چهره جدید مرد رو تشخیص بده....

کوک:تهیونگ

حاضر بود همه زندگیش رو بده تا بتونه اون صدا رو کمی بیشتر بشنوه، لبخند کوچیکی زد و به سختی جواب داد

ته:بیدار شدی، صدام کردی، چقدر دلم برای صدات تنگ شده بود؛ خیلی زشت شدم نه؟؟

دل کوک لرزید و بغض خفه کننده ای تو گلوش به وجود اومد، لباش رو برای کنترل کردن خودش محکم روی هم فشرد و سرش رو به دو طرف تکون داد....

ته:دروغ نگو کوک، ما وقتی به مردن می رسیم خیلی ترسناک میشیم....

بیشتر از این هم می تونست بترسه؟؟
این پسری که کنارش دراز کشیده بود چی میگفت؟؟
داشت از مردن حرف میزد؟؟
قطره اشکی روی گونش سر خورد و بازم مثل دفعه قبل سرش رو به چپ و راست تکون داد

کوک:چرت نگو ته، تو الآن پیشمی؛ مردن چیه؟؟

دست مرد رو تو دستای کم جونش گرفت، برای اون ومپایر تبدیل شده سخت بود که در برابر تغذیه کردن مقاومت کنه ولی باید اینکار رو میکرد، جونگ کوکش خیلی مهم تر بود، اصلا مگه می تونست چشمای اشکی و لحن درموندش رو بشنوه و دوباره با تغذیه کردن ازش وقتی انقدر بد حال و مریض بود اذیتش کنه؛ درسته که احمق و کور بود ولی سنگدل نبود....

کوک:من می خواستم اتصال رو بهم بزنم، خواستم ولی نشد؛ من هنوز زندم و این اتصال لعنتی....

تهیونگ با گذاشتن انگشتاش رو لبای پسر، ساکتش کرد؛ نمی خواست بشنوه که از این پیوند بینشون ناراضیه....

ته:این اتصال عالیه، راستی نمیخوای حرفاش رو بشنوی؟؟

جونگ کوک بغضش رو قورت داد و بدون هیچ حرف یا حرکتی به مرد خیره شد، تهیونگ نفس عمیقی کشید و آروم روی صورت پسر کوچیکتر خم شد؛ برای چند ثانیه از اون فاصله کم به چشماش که دلش در حد مرگ براشون تنگ شده بود نگاه کرد و در آخر بوسه کوچیکی روی پیشونیش کاشت....

UNATTAINABLEМесто, где живут истории. Откройте их для себя