the story of a kiss.part2

27 2 2
                                    


فصل چهارم
از سوم شدنشون خیلی خوشحال شده بودم.بعد از اینکه پسرا از سن اومدن پایین سریع زینو بغلش کردم،لای بازو هاش احساس غرور می کردم.بعد از چند لحظه اون میخواست که به این بغل پایان بده اما من نذاشتم،راستش داشتم توی بغلش گریه میکردمو نمیخواستم اینو ببینه،خیلی خوشحال بودم،هرگز تصور چنین روزایی رو هم نمیکردم.این زندگی من بود...توی اغوش زین ایندمونو تصور کردم.اینده ای که نمیدونستم وجود نداره....
بعد از اینکه رهاش کردم دستمو گرفتو گفت:ببین اگه من الان اینجام فقط به خواطر توعه!!!تو همه چیز منی...میخوام ببرمت یه جایی...!
پسر بی ملاحظه!!اصلا اجازه نداد یکم ناز کنم بگم نمیام تا نازمو بکشه،همینجوری دستمو کشید رفت!!!سوار ماشین شدیم و زین پاشو گذاشت رو گاز،خیلییییییی حال میداد،ماشین روباز،سرعت بالا،باد لای موهات...دیگه چی میتونست حالمو بهتر کنه?!رفتیم بالای یه دره،منظره ی عالی ای داشت!!انگار کل شهر و دریا زیر پاهامون بود،انگار همه چیزو میبینی.هنوز برای رانندگی وحشتناک زین قلبم داشت تند تند میزد...توی ماشین نشسته بودیم به هم نگاه میکردیمو بلند بلند میخندیدیم زین همونطور که لبخند میزد گفت:گلی تو بی نظیری عشقم.هر لحظه ای که میبینمت از خودم میپرسم اگه یه روز اینجا پیشم نباشی چیکار کنم???تو عشق رو برای من اجرا کردی،حالا من دنیا رو برات به تعظیم میارم.
داشتم تو چشماش نگاه میکردم،حرفاش قشنگ بودند،نمیخواستم تموم شه اما اون با هر یک جملش صورتش رو نزدیک تر میکرد.
_ میخوام همه ی هستی بفهمند که این دختر موفرفری مهربون زندگی منه،حقه منه...
وقتی این جمله رو گفت،دستم رو دراز کردمو گرفتم زیر چونشو لباشو بوسیدم،لب هایی که اینقدر پر احساس عشق رو معنی میکردند...

رایان نمیتونم برات توضیح بدم اون لحظه چه احساسی داشتم.چشمامو بسته بودم،همیشه وقتی اهنگ گوش میدادم چشمامو میبستم چون فکر میکردم بهترین چیزا رو نمیشه با چشم دید،باید با قلب حس کرد...و بوسیدن زین این حقیقتو بهم ثابت کرد...
اما...صداهای عجیب و غریبی اومد،ماشین شروع کرد به حرکت.ماشین داشت با سرعت ته دره میرفتو ما ماتمون برده بود!زین سریع خودشو جمع و جور کردو در طرف منو باز کردو گفت:بپر پایین زود باش
_تو چی?!
_قصد خودکشی که ندارم منم میپرم!!
__بی مزه داریم میمیریم
اعصاب منو بهم ریخته بود!!!شیب دره خیلی تند بودو ماشینم سریع حرکت میکرد...بعلاوه ما مایل ها از شهر دور شده بودیم،اگه اینجا میمردیم تا چند روز جسدمون میگندید....با ترس و وحشت اول درامونو باز کردیم بعد رفتیم سراغ کمربندا...زین کمربندشو باز کرد و گفت:اماده ای?!
_گیر کرده...
_هان?!?
_کمربندم گیر کرده کمکم کن من نمیخوام اینجا بمیرم
داشتم با گریه و زاری التماس میکردم که کمکم کنه،وحشت تمام وجودمو فرا گرفته بود،مثل ابر خزون اشک میریختم...راستشو بخوای مرگو جلوی چشمام دیدم...
زین:دستتو بردار ببینم
_بدو الان میمیریممممم
_خفه شو گلنوش ما نباید بمیریم
_زین...
_گفتم خفه شو
_بی ادب،یه صخره جلومونه!!!!!!!!!!
_بیا باز شد
اینو گفتو منو حول داد بیرون...اما تا خودش اومد بپره تایر به یه تخته سنگ بزرگ گیر کردو چپ شد...چندبار چرخید....
رایان اشکای روی گونه ی گلی رو پاک کردو بغلش کرد:مجبور نیستی تعریف کنی...اگه اذیت میشی...
_ماشین چندبار چرخیدو چندین متر پایین تر وایساد...با شتاب به سمت ماشین دویدمد جیغ زنان زینو صدا میکردم...اما وقتی هنوز خیلی فاصله داشتم ماشین منفجر شد...این صحنه رو بار ها توی فیلم دیده بودم اما هرگز فکر نمیکردم خودمم یه روزی ناظر همچین چیزی باشم...احساس حماقت میکردم...فقط افتادم روی زمین...
رایان:عزیزم...تقصیر تو نبوده.فقط یه حادثه بود!میدونم باید سخت باشه...اما اتفاقیه که افتاده،تو داری خیلی خودتو سرزنش میکنی!مطمعن باش اگه زینم اینجا بود همینا رو بهت میگفت...اون زندگیشو از دست نداد برای تو تا بیای به یه شهر ساحلیو برای همیشه خودت رو عذاب بدی...اون تورو نجات داد چون براش مهم تر از خودش بودی.در واقع شهامتی ک به خرج داد عشق رو معنی کرد...
رایان داشت گلنوشو نوازش میکرد و این دلگرمی ها رو بهش میداد اما گلنوش تو این فکر بود ک رایان هم مثل زین،کلماتو به بازی میگیره...تو این فکر که باز عاشق شده.
گلنوش از اغوش رایان بیرون اومدو تو چشماش نگاه کرد...یاد چشمای قهوه ای زین افتاد...یاد روز اول...و یاد اون بوسه...جواب دادن به فداکاری زین رو توی شاد بودن خودش دید...پس مثل یه سال پیش دو مرتبه دستش رو برد زیر چونه ی عشقش و اونو بوسید...اما اون دو هرگز نفهمیدند این دومین بوسه ی عشق اونها بود....

شب تصادف_بیمارستان
_پرستار یه بیمار اورژانسییییی
_اوه چی شده?!?
_نمیدونم پایین دره بود وقتی بهش رسیدم ایستاده بود بعدش بلافاصله غش کرد
_صورتش چرا سوخته?!
_من نمیدونم اما وسطای دره یه دود و نوز اتیشی بود
_میبریمش اتاق عمل شما فعلا نگران نباشید

_اقای دکتر میخواین چیکار کنید?!وضعیتش خیلی وخیمه،صورتش کاملا سوخته پای راست یکی از دستاش هم شکسته،سرش ضربه ی بدی دیده و حتی احتمال رفتن به کما یا خونریزی داخلی وجود داره،به احتمال زیادم حافظشو از دست داده...خونریزی شدیم از ناحیه ی سرش داره...ما چیکار کنیم?!?
_شکستگی هاش فعلا تو اولویت نیستند،اول صورت.چون بافت صورتش کاملا از بین رفته باید جراحی پلاستیک کنیم...چهرش عوض میشه اما حداقل زنده میمونه

Você leu todos os capítulos publicados.

⏰ Última atualização: Jun 10, 2015 ⏰

Adicione esta história à sua Biblioteca e seja notificado quando novos capítulos chegarem!

the story of a kissOnde histórias criam vida. Descubra agora