Part21

121 30 5
                                    

ژان توی رستوران شیکی در مرکز شهر پشت میز زیبایی نشسته بود و منتظر سایمون بود.
فقط خودش می دونست مجبور به انجام چه کارهایی شده بود تا نامزد حسودشو راضی کنه که سایمون برای ژان و رابطشون هیچ خطری نداره!
با یاد آوری بوسه هایی که به ییبو باج داده بود و معاشقه هایی که به عنوان رشوه به نامزد حسود و هورنی عزیزش داده بود، لبخند بزرگی روی صورت معصومش نقش بست.
" یه خرگوش توپولو که لبخند می زنه رو آبپز کنم خوشمزه تره یا خام خام بخورم؟ "
ژان با شنیدن صدای سایمون از پشت سرش و احساس گرمی نفس هاش که به گوشش می خورد، برگشت و با لبخند درخشانی محکم بغلش کرد.
سایمون متقابل دستاشو دور بدن ژان حلقه کرد و عطر موهاشو نفس کشید.
شاید احساس سایمون به ژان یه اشتباه بود، شاید هم نه؛ کی می دونه؟ کی میتونه بین خوب و بد این احساس تصمیم بگیره؟ ژان می تونست سایمون رو بیشتر از یه دوست یا برادر ببینه؟ سایمون می تونست ژان رو به عنوان چیزی غیر از معشوقش پرستش کنه؟
سوال های بی جوابی که ذهن سایمون رو جولانگه خودشون کرده بودند، با حس آغوش ژان، کم کم کمرنگ و محو شدن.
همه می گن عشق پاکه و عاشق پاک تر از شبنم هاییه که هنگام گرگ و میش به گلبرگ های گل ها هدیه میشه؛ آما آیا کسی هست که سایمون رو هم پاک تصور کنه؟
با فشار کوچکی که ژان به کمر سایمون آورد، باعث شد از خلسه ذهنش خارج بشه و به دنیای واقعی برگرده. با ابخند به ژان نگاه کرد و گفت:
" خب، نگفتی؟ خام خام یا آبپز؟ "
ژان چهره مظلومی به خودش گرفت و گفت:
" چطوری دلت میاد یه خرگوش توپولو که میخنده رو بخوری؟ من خیلی مظلومم تو نباید منو بخوری آقا گرگه "
سایمون قهقه زد و گونه ژان رو بوسید.
ژان با اینکه خیلی خجالت می کشید چیزی نگفت و پشت میز نشست. چند دقیقه بعد از نشستن اونا گارسون با منوی دیجیتالی بهشون نزدیک شد و گفت:
" قربان لطفا سفارشتون رو انتخاب کنید "
سایمون نگاهی به منو انداخت و گفت:
" من سالاد سزار با سس زیاد می خوام "
بعد به ژان نگاه کرد که همچنان بین غذا ها گیر کرده بود و نمی دونست چی انتخاب کنه.
بعد از چند ثانیه ژان سرشو بالا آورد و با چهره نا امیدی گفت:
" من نتونستم انتخاب کنم. همه غذاهاشون خوشمزست نمی تونم به هیچکدوم خیانت کنم و اونیکی رو انتخاب کنم "
سایمون خندید و گفت:
" خب اینکه کاری نداره همشونو سفارش می دیم "
ژان هیجان زده به سایمون نگاه کرد و گفت:
" واقعا؟ همشو برام می خری؟ ییبو ام تا حالا برام اینجوری غذا نخریده "
سایمون همونطور که می خندید گفت:
" معلومه که برات می خرم یه دونه بانی تپل که بیشتر ندارم درسته؟ "
ژان چهره خودشیفته ایی به خودش گرفت و گفت:
" آره آره از من فقط یکی هست تو کل دنیا پس تا می تونی برام خرج کن "
بعد هم با لبخند دندون نمایی به سایمون خیره شد.
سایمون متقابل به ژان ابخند زد و منو رو به گارسون داد و سعی کرد زمزنه های ناامید کننده ایی که تو ذهنش به خاطر جمله < از من فقط یکی هست تو کل دنیا هست > شکل گرفته بود رو نادیده بگیره!
بعد از چند دقیقه چند گارسون به همراه ظرف های غذا ها اومدن و اونا رو روی میز چیدن. ژان با هیجان به غذاها نگاه می کرد. خودش می دونست نمی تونه همه اون غذاها رو بخوره اما نمی تونست وسوسه چشیدن مزه هاشونو از سرش بیرون بندازه.
ستیمون با لبخند به ژان که زبونشو روی لب هاش می کشید، نگاه کرد و گفت:
" ژان، منتظر چی هستی شروع کن دیگه "
ژان دست از نگاه کردن به غذاها کشید و به سایمون نگاه کرد و گفت:
" من نمی تونم همشونو بخورم؛ از پس مزه نکردنشون هم بر نمیام؛ نمیشه که اینجوری اصراف کنیم "
صدای ژان کم کم با رسیدن به آخر های جملش نا امیدی رو نشون می داد. سایمون به لحن ناراحتش خندید و گفت:
" نگران نباش غذاها رو می تونیم با خودمون ببریم "
ژان مثل اینکه دوباره شارژ شده باشه، با خوشحالی گفت:
" واقعا؟ این خیلی خوبه "
و بعد مشتاقانه مشغول خوردن پاستای داغی شد که ‌رو به روش بود.
سایمون بهش نگاه کرد و خندید و متقابل مشغول خوردن شد.
بعد از نیم ساعت ژان بلاخره احساس سیری می کرد. دستی به شکمش کشید و گفت:
" مون یه جوری غذا بهم دادی که دیگه اندازه یک سال نیازی به غذا ندارم "
سایمون که به حرکات بامزه ژان نگاه می کرد، قهقه زد و گفت:
" واقعا؟ اما شرط می بندم اگه الان جلوت بستنی شکلاتی بزارم مثل قحطی زده ها بهش حمله می کنی "
ژان با تخسی جواب داد:
" معلومه که بهش حمله می کنم. من همیشه برای بستنی شکلاتی جا دارم "
بعد هم با زبونش لب هاش رو تر کرد.
سایمون هر لحظه به سختی سعی می کرد نگاهشو از لب ها و زبون بازیگوش ژان برداره اما لعنت...اون لعنتی هر بار خواستنی تر می شد.
بلاخره سایمون موفق شد نگاهشو از لب های اغواگر ژان برداره و لبخندی که روی لب هاش نشسته بود به ژان گفت:
" نظرت راجب قدم زدن چیه؟ "
ژان چند لحظه ژست آدمای متفکر رو به خودش گرفت و گفت:
" خب..اگه برام بستنی شکلاتی بخری به نظرم بشه راجبش فکر کرد "
بعد هم نگاهشو به سقف داد و زیر لب مشغول تعریف و تمجید از لوستر ها شد.
سایمون بهش خندید و گفت:
" باشه باشه تو واقعا یه خرگوش سواستفاده گری "
ژان لبخند زیبایی که دندوناشو نشون می داد، به چهره نشوند و به سایمون نگاه کرد.
***
خیابان هنوزم مهمان آدم هایی بود که گاهی بی هدف، گاهی سردرگم و گاهی سخت مشغول تفکر بودن و قدم هاشون رو همراه با خروار ها حرف، احساس، پوچی و شاید گاهی عشق، روی سنگ فرش می گذاشتن.
ژان و سایمون هم مثل خیلی های دیگه کنار هم راه می رفتن و با هم حرف می زدن.
سایمون دوست عزیز ژان بود و ژان از اینکه دوباره به زندگیش برگشته بود، خوشحال بود.
ژان به بستنی توی دستش نگاه کرد و با یاد آوری خاطرات گذشتشون لبخند زد و از سایمون پرسید:
" مون، تا حالا سعی کرده بودی منو پیدا کنی؟ "
سایمون لبخند محوی زد و گفت:
" آره.... درواقع... من همیشه یه جایی توی ذهنم تو رو نگه داشته بودم. می دونی، اونجایی که من بزرگ شدم ظاهر  یه خونه رو داشت اما هیچوقت نتونست به من احساس یه خونه رو بده. می دونی ژان، من همیشه روزی رو تصور می کردم که پیدات کرده بودم و با بزرگترین و عمیق ترین احساسی که تا به حال یه نفر تجربه کرده بغلت می کردم و تو رو خیلی سفت فشار می دادم تا جایی که غرغر می کردی و بازو هامو نیشگون می گرفتی "
به اینحای حرفش که رسید، هردو همراه هم خندیدن.
سایمون ادامه داد:
" تو همیشه و هرجا که فکر کنی همراه من بودی، شاید برات سخت باشه باورش اما تو تنها کسی هستی که من دارم؛ و می دونی چیه؟ این خیلی عجیب یا شاید دردناکه که وقتی بلاخره موفق شدم بیام پیشت تو مال یکی دیگه بودی "
سایمون به تلخی خندید. خنده ایی که ژان با تمام تار و پود وجودش تلخی آواشو حس کرد.
" من موفق شدم بعد از اینهمه سال ببینمت اما یک نفر دیگه بود که زکدتر از من پیدات کرده بود و همه چیزتو مال خودش کرده بود. تخس بازی هات، ناراحتی هات، شیطنتت، بازیگوشی هات، غرغرات و زیباتر از همشون، خنده هات "
سایمون برگشت و با لبخند به ژان مبهوت خیره شد. قیافش مثل همیشه زیبا و پرستیدنی بود و هر جنبنده ایی رو وادار  به غرق شدن در اقیانوس بی انتهای چشم هاش می کرد.
" مون من..."
ژان با قرار گرقتن انگشت سایمون روی لب هاش، متوقف شد. یعنی درست حدس زده بود؟ سایمون بهش احساسی غیر از دوستی داشت؟ اما...اما این چطور ممکنه؟ اونها تا یه هفته پیش فقط دو کودک شش ساله بودند که تو خاطرات همدیگه زندگی می کردن. چطور ممکن بود سایمون عاشق خاطراتش بشه؟ شاید سایمون رنج زیادی دیده بود و محبت های بچگانه ژان همیشه تو خاطراتش زنده بوده و به خاطر همین، سایمون فکر می کنه عاشق ژان شده؛ آره این منطقی ترین پاسخ برای موقعیت عجیبی بود که ژان درش گیر کرده بود. وگرنه چطور ممکنه سایمون فقط در عرض یک هفته عاشق ژان بشه؟ 
سایمون همونطور که با لبخند به ژان غرق در فکر نگاه می کرد، دستاشو بالا آورد و روی گونه های داغ ژان گذاشت و نوازش آرومی رو شروع کرد.
ژان با احساس لمس سرد دست های سایمون از فکر بیرون اومد. همونطور که در اون فاصله کم به سایمون نگاه می کرد آب دهنشو قورت داد و صحنه زیبایی رو به نمایش گذاشت که سایمون می تونست قسم بخوره زیباتر از اون صحنه تا یه حال در عمرش ندیده.
ژان احساس می کرد همه چیز در اطرافش با سرعت سرسام آوری در حرکت بود و خودش مثل به خاطره فراموش شده، متوقف شده بود.
" حالت خوبه؟ "
با صدای آروم سایمون به خودش اومد و قدمی به عقب برداشت. سایمون می تونست سوزشی که در قلبش به خاطر واکنش ژان به وجود اومده بود رو احساس کنه.
از ژان فاصله گرفت و دستاشو داخل جیبش فرستاد. با لبخند مصنوعی بزرگی که روی لب هاش بود به ژان خیره شد و گفت:
" فکر کنم سیم کشی مغزت مشکل پیدا کرده نه؟ "
و بعد به آرومی با دو انگشت به سر ژان کوبید. ژان با خجالت به سایمون نگاه سریعی انداخت و گفت:
" من..من..این...تو بهم علاقه داری؟ "
سایمون یه لحظه با تعجب به ژان نگاه کرد و بعد با لبخند گفت:
" اینجوری از حرفام برداشت کردی؟ "
ژان هنوزم از نگاه کردن به چشم های سایمون طفره می رفت؛ باورش نمی شد چی گفته بود. یعنی چی که بهم علاقه داری؟
ژان همچنان مشغول سرزنش کردن خودش بود و سوال سایمون رو به کل فراموش کرده بود.
" من بهت علاقه دارم "
با جمله ایی که از بین لب های سایمون بیرون اومد، ژان با بهت بهش خیره شد. پس حدسش درست بود. سایمون بهش علاقه داشت. اما ژان همچین حسی به سایمون نداشت. اون فقط عاشق وانگ ییبو بود. فقط اون بود که می تونست باعث بشه قلبش خیلی سریع بتپه، فقط وانگ ییبو بود که می دونست باید چه جوری لمسش کنه تا بهشت رو همینجا روی زمین احساس کنه، فقط وانگ ییبو بود ‌‌که با هر آغوش می تونست تمام آرامش جهان رو به ژان بده؛ همه این ها فقط از یک نفر بر می اومد و اون یک نفر وانگ ییبو بود. کسی که ژان با تک تک سلول های بدنش عاشقش بود.
ژان در سکوت به سایمون نگاه می کرد. نمی دونست باید چی بگه؛ سایمون دوست عزیزی بود که ژان دلش نمی خواست به هیچ وجه از دستش بده. اگه به سایمون جواب رد می داد دوستیش باهاش تموم می شد؟ همه چیز خیلی پیچیده و در هم تنیده در ذهن ژان قرار گرفته بود و اون نمی دونست در اون موقعیت باید چیکار کنه یا چی بگه.
سایمون که متوجه سردرگمی ژان شده بود، دستاشو گرفت، به چشم هاش خیره شد و گفت:
" ژان، بهم نگاه کن "
ژان متقابل با گونه هایی که قرمز شده بود، به سایمون نگاه کرد.
" ازت نمی خوام الان بهم جواب بدی. می دونم که با حرفام به حد کافی شکه شدی و اعترافی که امشب بهت کردم...خب حق داری فکر کنی من آدم پستی هستم. با اینکه می دونستم تو با ییبو نامزد کردی باز هم بهت اعتراف کردم. باور کن احساسی که بهت دارم فقط یه علاقه یا کراش زودگذر نیست. من خیلی وقته عاشقتم. بیشتر از چیزی که فکرشو بکنی. فقط ازت می خوام بهش فکر کنی. مجبور نیستی خیلی زود بهش جواب بدی. من تا هروقت که بخوای منتظرت می مونم "
***
آسمان زیبای پکن باز هم با چراغ های مصنوعی شهر از نظر محو شده بود. ماگ سیاهی که مهمان قهوه های تلخ رالف بود، روی میز چوبی بزرگ کنار پنجره جا خوش کرده بود.
گاهی زمان مثل آبی که تمنای رسیدن به اقیانوس رو داره، از چنگال آدم ها فرار می کرد و این رفتنی بدون بازگشت بود. لحظه ها و خاطرات همراه زمان محو می شن و کم کم از بین می رن.
رالف از پشت شیشه به آسمان تاریک پکن خیره بود. آسمانی که نور اصیل ستاره ها رو به الکتریسیته های مصنوعی شهر شلوغ ترجیح داده بود؛ شاید هم مجبور به پنهان کردن مروارید هاش شده بود.
بخار های محوی که از ماگ قهوه به هوای دلگیر اتاق هدیه می شد، هر لحظه کمتر و کمتر می شد. رالف به آرومی برکشت و ماگ قهوه رو از روی میز برداشت و به لب هاش نزدیک کرد. بوی تلخ و هوس انگیز قهوه همه وجودشو مست سرمای احساسی می کرد که از سرانجامش اطلاعی نداشت. آیا برای آروم کردن کودکی که درونش زجر می کشید کشتن یک آدم بیگناه کافی بود؟ قربانی کردن کسی که هیچ آگاهی از دنیای سیاه اطرافش نداره.
با نوشیدن اولین جرعه از قهوه، حجوم خاطرات بی رنگی که چند شب قبل همراه سایمون رادل تجربه کرده بود، رو به ذهنش احساس کرد.

《 فلش بک؛ قرار شام سایمون و رالف 》

سایمون و رالف رو به روی هم نشسته بودند. سکوت آزار دهنده ایی که بینشون جریان داشت که جو اتاقک غذا خوری رو بدتر هم می کرد.
رالف جرعه ایی از شراب قرمز رنگش نوشید و بلاخره لب هاش برای گفتن کلماتی از هم فاصله گرفتن.

" آقای سایمون خوشحالم که دعوتم رو پذیرفتین "

لبخند دلفریبی به لب زد و به چشم های درشت و کشیده سایمون خیره شد.
انعکاس لبخند رالف حالا روی لب های سایمون جا خوش کرده بود.
" باعث افتخاره "
لبخند روی لب های رالف پر رنگ تر شد و گفت:
" امیدوارم شب خاطره انگیزی براتون رقم بزنم "
سایمون به چشم های مرد رو به روش نگاه می کرد به سختی قصد پیدا کردن نیت اصلی مرد رو داشت. انگار که اون چشم ها قرار بود براش دروازه ی ورود به ذهن رالف باشه.
سایمون نگاهشو از چشم های رالف برداشت و حین نوشیدن شرابش گفت:
" امیدوارم برای هر دومون همینطور باشه "
_______________________________________________

لذت ببرید فرزندانم🤌🏻

I love you babyWhere stories live. Discover now