با برخورد نگاه آکوتاگاوا برای دومین بار با اون دختر عجیب غریب، برق سرد و محتاطی از چشمهاش رد شد و نگاهش رو به دازای داد.
"دفعه قبل یادم رفت بپرسم، حالت بهتره؟"دازای با لبخند خونسرد همیشگیش پرسید و نگاهش رو بین هیورین و هیگوچی چرخوند. یه فرکانس ناامنی اون وسط میچرخید. مخصوصا وقتی یه دفعهای صدای عطسهی ریز هیورین بینشون پیچید.
قبل از اینکه آکوتاگاوا فرصت حرف زدن رو پیدا کنه، هیورین پیش قدم شد و در حالی که بازوش رو از آثار جلوگیری از پخش شدن عطسهاش، از صورتش پایین میآورد؛ با لبخند کجی ابرویی بالا انداخت و دستهاش رو پشت کمرش، در هم قفل کرد."میتونستی از من بپرسی، از اونجایی که خوب مریضمو چک کردم!"و موجب خط اخم گیجی روی صورت هیگوچی و رد کنجکاوی روی صورت آتسوشی شد.
سرش رو کج کرد."درسته، بذارید اول این وسط یه سری چیزا رو درست کنم."و آروم خندید و دست جفتشون رو گرفت. آکوتاگاوایی که از اول با شناختن هیورین اخم کرده بود، مقاومت کرد؛ اما در آخر با نگاه دازای، مجبور به جلو رفتن شد.
"حدس میزدم چویا برات توضیح بده ولی از اونجایی که بچهی لجبازی هستی، حتما گوش ندادی. هیورین-چان عضو موقت آژانسه و توی این همکاری کمکمون میکنه. بعلاوه کسیه که جون من و تو رو نجات داده آکوتاگاوا، پس بهتر نیست که یکم باهاش مهربون باشی؟"و سرش رو با نگاه بازیگوشی کج کرد.
اخم پسر حتی بیشتر شد و سعی کرد عقب بکشه."علاقهای به آدمای عجیب و غریب و فضول ندارم. و دربارهی اون.. من ازش نخواسته بودم که نجاتم بده!"
_سنپای!
_آکوتاگاوا!
_*عطسه*اعتراض هیگوچی و آتسوشی همزمان، و عطسهی دوبارهی هیورین اون بین، برای لحظهای پسر رو از جاش پروند و دازای رو به خنده انداخت."به هر حال اگه نخوای، الان مجبوری چون به لطفش زندهای!"و دستهاشون رو به هم رسوند."حالا با هم دست بدید ببینم~"
با اینکه خیلی از رفتار پسر اخموی رو به روش خوشش نمیاومد و عطسه کردن داشت امونش رو میبرید؛ اما انگار یه حس قویای ته قلبش وجود داشت که باعث میشد ناخودآگاه بیشتر کنجکاو بشه و بخواد اذیتش کنه.
پس وقتی نقشهی دازای رو فهمید، لبخند گرم و معصومانهای رو روی لبهاش جا داد و سعی کرد بیگناه بنظر برسه تا بیشتر آکوتاگاوا رو حرص بده؛ اما درست وقتی که دست سرد پسر رو لمس کرد، چشمهاش تصویر واقعیت رو از دست داد و پر شد از خون و وحشت و فریاد.
فریاد آتسوشی که آکوتاگاوا رو صدا میزد و خونی که از بریدگی عمیق گردن آکوتاگاوا جاری بود.
حتی دو ثانیه هم طول نکشید که هیورین، شوکه عقب کشید و چشمهای درشت و طوسی رنگش، درشت، پر از وحشت و حیرت شد و بدنش حتی عطسه کردن رو هم فراموش کرد.
BẠN ĐANG ĐỌC
E̶L̶E̶M̶E̶N̶T̶ | BSD
Fanfiction-چرا دوباره نجاتم دادی؟ -چون ارزششو داشتی. -به این قیمت؟ -به هر قیمتی که فکرشو بکنی.. _єℓємєит