تو از رویای خواننده شدن میگفتی با اون چشمای درشت براق و پر از رنگت.
پدرت تازه راضی شده بود که راهی که میخوای رو ادامه بدی و تو انقدر بابت استعدادت اعتماد به نفس داشتی که مطمئن بودی انجامش میدی.
من تنها کاری که میتونستم انجام بدم این بود که بهت خیره بشم و بابت آینده ات که قرار نبود توش باشم حسرت بخورم.
تو همیشه مایه ی شادی بودی، با اینکه هیچ وقت بلد نبودی اونو برای خودت داشته باشی.
لباس های سبز و کفش های نارنجی میپوشیدی،منو پیش گربه های توی کوچه تون میبردی، اونارو بغل میکردی و یه عالمه غذا بهشون میدادی.همیشه یه بخشی از پول هاتو جمع میکردی،لباس های رنگی و ابنبات های شیرین میخریدی و به بچه های فقیر میدادی.
شاید تنها همون لحظه ها بودند که از ته دل میخندیدی، همون لبخند هایی که نفس هامو کند میکرد و دستامو سرد.تو شبیه هیچ کس نبودی تنها خودت بودی و خودت.
وقتایی که بارون میبارید، تا دم در خونمون بدون چتر میومدی.
مجبورم میکردی به هیچ چیز اهمیت ندم و باهات برقصم.
یه آهنگ رو با صدای لعنتیت زمزمه میکردی و من از شدت عشق مریض تر میشدم و گل درونمو پرورش میدادم.بعد از اینکه زیر بارون حسابی خیس میشدیم دستمو میگرفتی و دنبال خودت میکشوندی، دم در یه رستوران کوچیک، زیر شیرونی قرمز رنگش دوتا رامن تند میخریدی رو به روم مینشستی و از معصومیت بارون حرف میزدی.
نمیدونستی که خودت نماد برف و برگ بودی، به تازگی شکوفه های صورتی و به گرمای پرتو های خورشید بودی، تو چهار فصل من بودی.
من عاشق ریاضی و محاسبات بودم و تو یه مسئله حل نشدنی.
من عاشق رنگ ها بودم و تو تموم رنگ هارو به سفیدی وجودت آمیخته بودی و لطیفشون کرده بودی.
خدا یجوری چیده بودت که انگار میخواست خودش رو توی دنیا به تصویر بکشه.اما تو ام تنها بودی، تنها کسی که داشتی من بودم و من پر از غم که چرا لیاقتتو ندارم؟
تو به لطافت ابریشم بودی و من نگرانت بودم، وقتی شروع به خوندن کنی قراره چی بشه؟تو همیشه زیادی به آدما اهمیت میدادی هیسونگ! و بیشتر از اون احساساتتو میبلعیدی.
به من نمیگفتی ولی من اون ها رو میخوندم
وقتی کسی بهت چشم غره میرفت و تو پوست انگشتاتو میکندی.
وقتی توی دبیرستان سرزنش میشدی و نمیتونستی بابت بی نقص نبودنت بغض نکنی.تو زیادی شفاف بودی و من بابت آدمای تلخ و تیز و بی پرده مقابلت نگران بودم، اما تو اون روز ها بیشتر میخندیدی.
هیچ وقت قرار نبود چیزی بگم که جلوی شادی تو رو بگیره پس فقط حمایتت کردم، جلو فرستادمت.
توی آرزو هامم بوسیدمت،از پیشونیت گرفته تا لب هاتو.
زیر گوش هاتم زمزمه میکردم که همیشه عاشقت میمونم، توی آرزو هام...تو رفتی با یه لبخند بزرگ، اولین طرفدار واقعیت بودم.
اجازه نداشتی باهام در ارتباط باشی، من سوختم و نگاهت کردم.
یه سگ خونگی برای خودت گرفتی وقتی فهمیدم اسمش رو گذاشتی جیک، شب تا صبح رو برای اینکه فراموشم نکردی گریه کردم.به نظر میومد با دوست های جدیدت خوشحالی، تنها چیزی که همیشه میخواستم.
اما تموم این ها فقط"به نظر میومد".تو هیچ وقت خوشحال نبودی، وزنت کم شده بود.
مادرت میگفت دو ساله ندیدنت، اونا هم اون زندگی رنگی رو از دست داده بودند.رستورانی که توش نودل میخوردیم خیلی وقته بسته شده بود. روزای بارونی رو به روی اون کنار خیابون می نشستم و به شیروونیه رنگ و رو رفته اش نگاه میکردم.
تو مثل همیشه زیبا بودی، اما هر بار که لایو میگرفتی از شنیدن جمله هایی مثل "ازت متنفرم" تند تند پلک میزدی و سر تکون میدادی، عادت های قدیمی سخت از بین میرفتند.
تو به وضوح خوشحال نبودی.
من تمام زندگیم تو بودی، پس من هم مریض شده بودم.
اخر تموم اینا هم روزی که به رسم هر ساله ی تولدت برای بچه های فقیر لباس میخریدم.
خبر خودکشیت به گوشم رسید.چهار فصل من خودشو کشته بود، پروانه ایی که برای خوشحالی رهاش کردم از شدت غم، سقوط کرد.
پس من هم به رسم های تقلید های زندگیم ازش سقوط کردم.
YOU ARE READING
𝙍𝙖𝙢𝙮𝙚𝙪𝙣𝙯
Fanfiction𝐎𝐧𝐞𝐬𝐡𝐨𝐭 من اون روزا رو فراموش نمیکنم، من و تو زیر اون شیروونی قرمز رنگ با دوتا رامیون تند که تو عاشقشون بودی.. 𝐇𝐞𝐞𝐣𝐚𝐤𝐞-