parт 9🌹🩺💫

460 57 19
                                    

از دید جیمین

از استرس نمیتونستم بشینم به خودم تو اینه نگاه کردم بلاخره زمانش رسیده بود ، دیشب از ترس اینکه پدربزرگ تهیونگ راضی به این ازدواج نباشه خوابم نبرده بود و یکم زیر چشمام گود افتاده بود که با میکاپ پوشونده بودمش ، چشمام بستم چنتا نفس عمیق کشیدم

کامیلا: جیمین!

برگشتم مامان و بابا دیدم ، به زور لبخند زدم رو به روم ایستادن

کامیلا: باور نمیشه داری ازدواج میکنی!

مامان با بغض گفت خود به خود منم بغضم گرفت

سوجین: مادر و پسر نباید امروز گریه کنید!!

به بابا نگاه کردم لبخند زد نزدیکم شد پیشونیم بوسید

سوجین: خوشبخت بشی پسرم ، تو هیچوقت تنها نیستی من و مادرت همیشه کنارتیم اینو فراموش نکن

جیمین: ممنونم

بغلشون کردم

جیمین: من همیشه پسر لوس و شیطون شمام اگه با ته دعوام شد میام پیشتون ، باشه؟

مامان نیشگونم گرفت

جیمین: اخ مامان!

کامیلا: پسره چشم سفید تو روز ازدواجت نباید حرف از دعوا بزنی!

جیمین: خب احتمال دادم دیگه!!

کامیلا: بازم نباید بگی!!

سوجین: ولش کن کامیلا ، در خونه پدر همیشه برای فرزندش بازه

اشکم سرازیر شد بابا بغل کردم

جیمین: بابا خیلی دوست دارم

دستاش دورم حلقه کرد

سوجین: منم همینطور پسرم

کامیلا: سوجین خودت نگفتی نباید گریه کنیم!؟

از هم جدا شدیم اشکای بابا دیدم با دستم پاکشون کردم

کامیلا: به ‌من میگه گریه نکن خودش اول گریه میکنه!!

سوجین: من یک پسر بیشتر ‌ندارم

کامیلا: باشه باشه ، جیمین بیا بشین اینجا میکاپت درست کنم

نشستم روی صندلی باهم حرف میزدیم میخندیدیم

*****************************

من ، مامان و بابا داخل سالن استراحت منتظر بودیم که در باز شد اقای کیم اومدن داخل ، بلند شدیم

جیهیون: واو ببینید چه دوماد خوشگلی دارم!

لبخند زدم

جیمین: سلام پدر جان

پیشونیم بوسید لبخند زد

جیهیون: همه‌ی مهمون ها رسیدن و تهیونگ منتظر عشقشه

🩺мιѕυnderѕтand🩺 Donde viven las historias. Descúbrelo ahora