CHAPTER 20

192 46 86
                                    

سال 2023 سئول

تمام طول روز رو تو خیابون ها گذرونده بود و خودش رو به خاطر دردسری که خودش برای خودش درست کرده بود سرزنش میکرد، فکرش درگیر حرفای تهیونگ و کوک بود و نمی دونست باید با یونگی چیکار کنه؛ زندگی یکنواختش با اومدن اون بهم ریخته بود و خودش رو توی دنیای ومپایر دوست داشتنیش گم کرده بود....

.
.
.
.

سوم شخص

با قدم های آروم به سمت خونش حرکت میکرد، می دونست به خاطر درگیری این چند روزش با هوسوک و صحبت با نامجون انرژی زیادی از دست داده و تبدیل شده، واسه همین سرش رو پایین انداخته بود و تو تاریکی کوچه قدم میزد؛ دیدن نامجون و حرف زدن باهاش حس عجیبی بهش منتقل کرده بود....

حسی که باعث میشد فکر کنه اون ومپایر اصیل عمرا بهشون تو انسان شدن کمک کنه، سرش رو برای دور کردن افکار مزاحمش تکون داد و نفس عمیقی کشید که با پیچیدن بوی هوسوک تو بینیش، نیازش به اون مثل آتیشی تو تنش زبانه کشید؛ سرش رو بلند کرد و با ریز کردن چشماش مرد رو دید که اون طرف کوچه آروم راه میرفت...

با دیدنش دلش لرزید و بغض بدی راه تنفسش رو بست، هوسوک رد میشد و اون هیچی برای نگه داشتنش نداشت، با رفتن اون انگار تیکه ای از وجود یونگی هم کنده میشد و باهاش میرفت، قطره اشکی روی گونش چکید و لباش رو برای آزاد نکردن هق هق هاش گاز گرفت، کاش بوش رو حس نمیکرد، اش قبل از اینکه با هم، هم مسیر بشن؛ به خونش رسیده بود....

.
.
.
.

سوم شخص

هوسوک نگرانی عجیبی رو تو دلش حس میکرد، اخم کوچیکی روی پیشونیش نشوند و سر جاش ایستاد، دستش رو؛ روی قلبش که پر از نگرانی شده بود گذاشت و با خودش زمزمه کرد

هوپ:هی، چته تو؟؟

بغض خفه کننده ای به گلوش چنگ زد، بی دلیل ترین بغض عمرش بود، و چقدر مزه بیچارگی میداد، دستش رو به سمت گردنش برد و همونطور که برای رهایی از اون بغض گلوش رو ماساژ میداد؛ با ترس گفت

هوپ:من چم شده؟؟

به ثانیه نکشیده، حرفای تهیونگ رو به یاد آورد

/اگه بلایی سر کوک میومد، هر چیزی مثل گریه کردن و درد کشیدن، من اون رو حس میکردم..../

ترسید، اینکه یونگیش داشت درد می کشید، قلبش رو به تقلا انداخته بود؛ سرش رو چرخوند و به خونه پسر کوچیکتر که چراغاش خاموش بود نگاه کرد....

هوپ:حالا از کجا پیداش کنم؟؟

.
.
.
.

سوم شخص

یونگی با دیدن برگشتن هوسوک به سمت خونش، قلبش از امید تپید، اون مرد بالاخره اتصال رو باور کرده بود، بغض تو گلوش رو حس کرده بود، تونسته بود حال بدش رو بفهمه، یه قدم به طرفش برداشت اما جلوتر رفت، خودش امروز بهش گفته بود تا انسان شدنش دیگه هیچوقت سراغش نیاد و حالا حق نداشت صداش کنه و بره پیشش، هوسوک کلافه از بغض کشنده تو گلوش و نگرانی شدید تو قلبش؛ دور خودش به امید پیدا کردن یونگی چرخید....

UNATTAINABLEحيث تعيش القصص. اكتشف الآن