قسمت دوم: کابوس در روشنایی

531 93 113
                                    

آب‌های اطراف کالدونیا، سی‌ام اکتبر۲۰۱۸، ساعت ۱۹:۰۰بعد ازظهر

همانتوس با حرصی شوم خندید و گوشه پلک‌هایش را چین انداخت. آن قدر از شوکه شدن کیم نامجون در لذت فرو رفته بود که بعید نبود چشمانش به عقب سر بخورند.

"حالا که دلت جنگ می‌خواد، اونقدر به خوردت می‌دیم که سیر شی!"

این دیدار قرار بود تماما به نفع آن‌ها باشد اما این که یک امتیاز از دست داده بودند، شیرینی پیروزی را به کامش تلخ کرده بود.

"و تو کیم سوکجین، بچه‌های بی‌دست و پایی مثل تو عین شپشن... شاید بتونی موی دماغ بشی ولی همه‌ی اینا تا وقتیه که سگ بزرگ نخواد خودشو بخارونه! بذار روشنت کنم؛ من از خارش بدنم خوشم نمیاد"

این جملات تمام چیزی بودند که میان سیاهی رفتن‌های چشم و فشار پنجه‌های کیم متوجه شده بود.

از همان ابتدا، این سفر برایش حس یک جنگل خاموش، چند لحظه قبل از کشیده شدن طناب تله و به هوا خاستن جیغ خرگوش را داشت.

حال و هوای یک تله.

در میان دانستن و ندانستن دست پا می‌زد. متنفر بود از این که این تصاویر را ببیند. تمام کارهایشان محکم به این سو و آن سو تکانش می‌دادند و گاه گاه به او سیلی می‌زدند. احساسات برای او هرکدام به طور جداگانه‌ای درک پذیر بودند اما وقتی با گردابی از آن‌ها مواجه می‌شد، چیزی را حس نمی‌کرد. تمام توانش را به کار گرفته بود تا از ریزش اشک‌هایش جلوگیری کند اما حتی نمی‌دانست این دردها را چگونه از هم تفکیک کند.

چشمانش بی‌فروغ به سقف شیشه‌ای کشتی خیره شده بودند. دیروز تمام فکرش این بود که اینجا چه می‌کند و قرار است وقتی که به کره بازگشت، چطور از جیمین عذرخواهی کند.

حال جیمین را نیز نداشت.

انگار عادتش بود بدون آن که چیزی را به دست بیاورد، از دستش بدهد. نفسش به جان کندن بیرون می‌آمد؛ آن قدر که دوبار در حین تلاش‌هایش برای فرو بردن قدری هوا بالا آورد و کف براق را به گند کشید. زمان را گم کرده بود، نمی‌دانست در کجای آن قرار دارد.

به بازتاب خودش درون شیشه‌ها نگاه کرد. چقدر شبیه مترسک‌ها بود. این طور به نظر می‌رسید که بدنش زیر لباس‌هایش با زاویه‌های اشتباهی به هم وصل شده‌اند. شاید به همین خاطر بود که با ارزشی کمتر از پوشال همان مترسک زندگی می‌کرد.

همیشه فکر می‌کرد به عنوان یک انسان، یک سری حقوق اولیه دارد و همان‌ حق و حقوق تنها چیزهایی بودند که وقتی بیش از حد تحت فشار قرار می‌گرفت، باعث می‌شدند بتواند خودش را جمع و جور کند...

𝑪𝑹𝑼𝑬𝑳Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ