هوا رو به تاریکی می رفت و بکهیون می دونست اگر تا چند دقیقه دیگه کاخ نباشه مادرش یه لشکر به دنبالش می فرسته تا برش گردونن.
نگاهی به چانیول که کنارش دراز کشیده بود انداخت.
-تو یه جوری از دونگجو صحبت میکنی انگار بهشت گمشده است.
چانیول بدون اینکه نگاه خیرش به اسمون رو تموم کنه لبخند زد. فکر کردن به زادگاهش همزمان باعث شادی و غمش می شد.
-با اینکه فقط چند روز از اینجا اومدنم میگذره باید اعتراف کنم دلم برای خونه تنگ شده.
بکهیون از جا بلند شد و خاک رو از شلوارش تکوند.
-من هم باید اعلام کنم که وقت رفتن به خونست.
چانیول نیم نگاهی بهش انداخت و متعجب گفت:
-به این زودی؟
بکهیون ابرویی بالا انداخت.
-زود؟ شب شده جناب
بکهیون درست می گفت. گویا اونقدر بهش خوش گذشته که گذر زمان رو فراموش کرده بود.
-فردا میام همین کافه دیدنت.
بکهیون این رو گفت و رو برگردوند تا سمت ماشینش که چند کوچه اون طرف تر مخفی شده بود بره.
-صبر کن! تکلیف من چی میشه؟
بکهیون ایستاد و لب هاش جلو اورد تا نشون بده داره فکر میکنه.
-یک روز قبل از سفرم به دونگجو هزینه جلساتت رو می دم
چانیول مردد بود و مطمئن بود که نمی خواد فرصتش رو از دست بده.
-من یه هفته بیشتر نیستم شاید حتی کمتر
بکهیون چشم هاش چرخوند همه این گدا ها دنبال پول بودن!
-همینجا صبر کن
چانیول پیش دستی کرد و در حالی که اخم غلیظی کرده بود بازوی بکهیون رو گرفت و کشید.
-فکرشم نکن می تونی سرم کلاه بذاری!
بکهیون می تونست بادیگارد هاش رو توی حالت اماده باش ببینه. پلک هاش رو بهم فشرد تا بهشون علامت بده اروم باشن.
-درد داره
چانیول شونه ای بالا انداخت.
-قرار نیست ولت کنم، من نصف این روز رو ظرف نشستم که تهش کار به این خوبی رو بخاطر غریبه ای مثل تو از دست بدم!
بکهیون هوفی کرد. چقدر این مرد کله شق بود.
-چیکار میخوای بکنی؟
چانیول همینطور که بکهیون رو پشت سرش می کشید از خیابون رد شد.
-امشب پیش من می مونی تا نهایت فردا بریم و پولم رو بدی
بکهیون جا خورد و تمام تلاشش رو کرد تا بازوش رو بیرون بکشه اما حلقه انگشت های چانیول تنگ و تنگ تر می شد.
-لعنت بهت من نمی تونم
بادیگارد هاش توی میلی متریش بودن و می تونست با یه علامت ازشون بخواد تا کمکش کنن اما از طرفی دوست نداشت به این زودی هویتش لو بره و تمام رشته هاش پنبه بشه.
چانیول عصبی اون رو به دیوار کوبوند و دو بازوش رو به دیوار پین کرد.
-من شما بچه شهری ها رو میشناسنم. کلی ادعاتون میشه و میخواید سر ما شیره بمالید. کور خوندی
عصبانیت چانیول کاملا عادی بود چرا که اخرین دفعه ای که به شهر اومد بدجور سرش کلاه گذاشته بودن و وقتی خونه برگشت تا یه مدت مضحکه خاص و عام بود.
بکهیون مجبور شد دوباره به بادیگارد هاش اشاره کنه اروم باشن. به نحوی در برابر این پسر دراز خلع سلاح شده بود.
-باشه، باشه. چقدر تو بدبینی
چانیول خرسند از پیروزی ای که بدست اورده بود بکهیون رو رها کرد و به گرفتن مچ دستش راضی شد. انگار که یه زندانی رو با خودش می بره.
همینطور که توی پیاده رو راه می رفتن بکهیون سوالی که ذهنش رو بدجور درگیر کرده بود پرسید:
-چرا اینقدر به پول نیاز داری؟
چانیول همینطور که قدم های بلند تری نسبت به بکهیون بر می داشت و باعث شده بود تا بکهیون عملا مجبور به دویدن بشه گفت:
-به تو ربطی داره؟
بکهیون پوزخند زد.
-تو مرموز و بداخلاقی، اونقدری که احساس میکنم همه اینکار ها الکیه و تو داری من رو می بری تا بلایی سرم بیاری
هیجان، چیزی بود که بکهیون توی زندگیش نداشت. دیدار با ادم های جدید همیشه توی حیطه قوانین سلطنتی بودن و هرجا که می رفت حتی اکیپ دوست هاش و مراسم هاشون همیشه مجبور بود طبق چهارچوب ها رفتار کنه چون محض رضای خدا همه نگاه ها همیشه به اون.
هیچ وقت اونقدر نمی خورد که مست بشه.
به دختر های غریبه نزدیک نمی شد مگر توسط کسی بهش معرفی می شدن
و در نهایت معشوقه های خاص خودش رو داشت چون پدرش عقیده داشت یه مرد برای تقویت قوای جنسیش به این چیزا نیاز داره هرچند خودش بعد از ازدواجش با مادرش معشوقه هاش رو کنار گذاشت.
هیچ وقت وراجی نمی کرد و حتی الامکان فحش نمی داد.
گاهی اوقات دوست داشت جای خواهرش باشه چون اون عملا یه دختر معمولی بود و بکهیون ولیعهد محسوب می شد.
می دونست خوابیدنش بیرون از قصر در حالی که به کسی اطلاع نداره یه ریسک بزرگه با این حال شاد و خندون داشت اون پسر رو دنبال می کرد و همه چیز رو به چپش گرفته بود.
احساس می کرد به این هیجان نیاز داره.
-حداقل بذار یکم بشینم!
چانیول بهش حق داد و ایستاد. مسافت زیادی رو پیاده رفته بودن چون چانیول ترجیح می داد پولش رو خرج تاکسی نکنه و خط های اتوبوس رو هم نمی شناخت.
-چقدر نازنازی هستی
بکهیون چشم غره ای به چانیول رفت.
-مگه من ورزشکار دو میدانی ام که این همه راه رو پا به پای تو عملا بدوام! حداقل یه اب برام بخر و محض رضای خدا بگو چقدر دیگه مونده
چانیول به خیابون روبروشون نگاه کرد. هنوز یکم دیگه راه بود.
-اون خیابون رو باید رد کنیم، ته کوچه یه مسافرخونه است.
خستگی جوری امون بکهیون رو بریده بود که می تونست در جا بادیگارد هاش رو بفرسته تا بغلش کنن و ادامه مسیر رو ببرنش.
-من دیگه کشش ندارم!!
تقریبا داد زد و وقتی دید چانیول هیچ عکس العملی نشون نمیده کفری شد.
-می شنوی چی میگم؟ مگه گروگان گرفتی!!!
چانیول نیم نگاهی بهش انداخت و اهی کشید. هوا کاملا تاریک شده بود و اگر می خواست با اون نیم وجبی کل کل کنه تا صبح هم خونه نمی رسیدن.
بکهیون جوری رفتار می کرد انگار فاصله پاریس تا لس انجلش رو راه رفته. در حالی که فقط یه میدون و دو تا بلوار بود.
-میشه تاکسی بگیریم؟
چانیول پوزخندی به حرف بک زد.
-توی این ساعت ماشینی توی خیابون می بینی؟
بکهیون سر برگردوند و متوجه شد خودش و چانیول تنهان و هرازگاهی یه ماشین شخصی رد میشه و نور کور کنندش رو سمتشون میگیره.
احساس کرد چیزی از پایین و بالا گرفتتش و یکباره بلند شد.
-داری چیکار میکنی بذارم زمین.
چانیول براید استایل بغلش کرده بود و ادامه مسیر رو راه می رفت. بکهیون شونه ای بالا انداخت:
-بهرحال مردم بهت می خندن از من گفتن بود.
-توی این شهر کوفتی سگ، سگ رو نمیشناسه
بکهیون چندان هم بدش نمی اومد چون هم خسته بود و هم پادرد داشت.
کل صبح رو مراسم های مختلف شرکت کرده بود و سخنرانی داشت و دیگه جونی براش نمونده بود تا با چانیول لجبازی کنه و نفهمید چطور توی مسیر مثل بچه ها خوابش برد.
چانیول وقتی متوجه شد بکهیون سرش رو روی سینه هاش گذاشته و خوابیده فکر کرد شوخیه.
-سوسول های شهری
پاهای خودش داشت کنده می شد. اخم کرده بود و عصبانی بود. با رسیدن به مسافرخونه اهی از خستگی کشید. لوهان منتظرش دم در ایستاده بود.
-هی چانیول!
با دیدن پسری که توی بغل چانیول بود جا خورد.
-این کیه؟
چانیول با بیخیالی گفت:
-یه شیاد.
لوهان ابرویی بالا انداخت و چانیول رو تا اتاقشون همراهی کرد.
-باید یه خبری رو بهت برسونم!
چانیول، بکهیون رو روی تخت خودش جا داد و به لوهان اشاره کرد تا بیرون برن.
-بیا فقط یه جا بشینیم زیادی خستم.
لوهان مضطرب بود پس بدون حرفی سری تکون داد و همراه چانیول به طبقه پایین توی اشپزخونه رفتن. همه چراغ ها خاموش بود و غیر از اب جوش هیچ چیز دیگه ای برای خوردن پیدا نمی کردی چون فقط تایم های خاصی بار می رسید.
-خب بگو
-درمورد پدرته
چانیول همینطور که صندلی رو عقب می کشید متوقف شد.
-منظورت چیه؟
-یه تلگراف از دنگجو رسیده که میگه باید هرچه سریع تر برگردیم.
چانیول با اخمی غلیظ و در عین ناباوری به لوهان زل زد.
-قرار ما سه هفته بود! ما هنوز نتونستیم نصف پولی که نیاز داریم رو جمع کنیم. من این بچه قرتی رو این همه راه نیاورد...
لوهان وسط حرفش پرید.
-پدرت مریضه چان
***
وقتی چشم هاش رو باز کرد یک لحظه جا خورد. اطرافش رو با ناباوری نگاه کرد تا ببینه کجاست! بدنش وحشتناک درد می کرد اصلا با این وضع چطور دیشب خوابش برده بود. تمام اتفاقات دیشب رو به یکباره به یاد اورد.
چانیول!
می بایست دنبال چانیول می گشت. بادیگارد هاش! پول! باید برمیگشت قصر وگرنه جدی جدی گارد سلطنتی رو دنبالش می فرستادن.
از اتاق بیرون اومد و خودش توی راهرو تنگ دید. از بالای نرده ها نگاهی به پایین انداخت.
اینجا دیگه کدوم جهنم دره ای بود.
از پله ها پایین اومد. حتی رغبت نمی کرد دست به نرده ها بزنه از بس که چرب و کثیف بودن. شاید هم اون اینطور فکر می کرد.
-هی بیدار شدی؟
این مرد خیکی باهاش چیکار داشت؟ بدش می اومد کسی باهاش غیر رسمی صحبت کنه مخصوصا اگر باهاش غریبه باشه.
-شما؟
-چانیول بهم گفت بهت بگم نگران نباشی مجبور شد دیشب یهویی از اینجا بری. گفت بگم دیگه هیچ پولی نیاز نیست بهش بدی.
بکهیون جا خورد! نه! قرار نبود قصه رومانتیکش همینجا تموم بشه. نمی تونست باور کنه ماهی از دستش سر خورده.
بخاطر اون ابله ریسکش رو قبول کرده و پیشش خوابیده بود و اون پسره دراز ول کرده و رفته بود. احساس می کرد بهش خیانت شده و از طرفی خودش رو بابت حماقتش سرزنش می کرد. چطور به یه ادم غریبه اعتماد کرده بود و توی سرش خواب و خیال دیده بود.
ناراحت از مسافرخونه بیرون اومد و با یه نگاه بادیگارد هاش رو دید.
-می خوام برم خونه
بادیگارد تعظیم کرد و تا ماشینی که چندی اونور تر پارک کرده بود همراهیش کرد.
YOU ARE READING
𝐒𝐔𝐍𝐅𝐋𝐎𝐖𝐄𝐑🌻
Fanfictionکی میگفت شاهزاده سوار بر اسب سفید فقط توی قصه ها وجود داره؟ اگر بهش باور داشته باشی و دنبالش بری قطعا پیداش میکنی. برای بکهیون شاهزاده رویاهاش هیچ اسب سفیدی نداشت حتی پول خرید اسب سفید رو هم نداشت. اما حاضر بود با کتونی های سفید دنبالش بیاد و در...