اون شب برای تهیونگ ذرهای متفاوتتر بود. بعد از اون بوسه اتفاق دیگهای نیوفتاد. جونگکوک حرف دیگهای بهش نزد و تمام شب رو بدون اینکه کاری انجام بده کنار پسر توی اتاقش موند با اینکه هیچ کلمهای از زبونش نشنید. روی تخت نشست تا زمانی که آهسته بسته شدن پلکهاش رو دید. تهیونگ از خودش متعجب شد که از حضور اون آدم کنارش وحشت نمیکنه و دیگه احساس منزجر کنندهای نداره. انگار که بعد از زد و خورد مختصر حسابش نسبتا صاف شده باشه. با اینکه هر لحظه منتظر یه تنبیه عجیب و غریب توسط مرد جوان بود، شب رو به راحتی زیر نگاه عمیقش خوابید. جوری که انگار گوشهای از ذهنش متوجه مهری که جونگکوک نسبتا بهش پیدا کرده بود شده و احساس امنیت بیشتری میکرد. انگار که ناخودآگاهش میدونست بعد از اون بوسهی پر از شیفتگی، قرار نیست بخاطر آسیب زدن به زندانبانش بلایی سرش بیاد. چون جونگکوک فرصتش رو داشت، اما این کار رو نکرد.
و حالا دو روز بدون هیچ تنبیهی گذشته بود. تهیونگ عادت کرده بود که هر روز جونگکوک برای صرف ناهار به میز غذاخوری خونهش دعوتش کنه. دستپخت مرد رو مزه کنه و بعد از برگشتن به اتاقش، هر بار محتویات معدش رو توی توالت گوشهی اتاق خالی کنه. دست خودش نبود. تصمیمی هم برای این کار نداشت. درواقع میدونست که پس زدن غذا از روی لجبازی با جونگکوک نیست. تهیونگ فقط، برای این ساخته نشده بود. معدهش گوشت انسان رو پذیرا نبود. چون هردفعه با فکر به حقیقت اینکه چه چیزی رو وارد بدنش کرده حسی مثل راه رفتن مورچه زیر پوستش احساس میکرد و تمام تنش میلرزید.
توی این دو روز میتونست دو درخواست از جونگکوک داشته باشه و اون فقط یک کتاب برای خوندن خواست چون دیگه نمیتونست به در و دیوار نگاه کنه. با این وجود کتابی که مرد جوان روز بعد بهش داده بود هنوز دستنخورده کنار بالشتش قرار داشت. موبی دیک یا نهنگ بحر اثر هرمان ملویل. تهیونگ فکرش رو نمیکرد جونگکوک اهل کتاب خوندن باشه اما از کهنگی اون کتاب مشخص بود دهها بار خونده شده.
دستهاش به دلایل واضحی دوباره بسته شده و آرومتر شده بود. با هرچیزی که جونگکوک میگفت موافقت میکرد. اگر اون مرد میخواست براش زانو میزد. اگر اون مرد میخواست به جوکش میخندید. اگر اون مرد میخواست بهش لذت میداد. باعث رضایت خاطرش میشد. و تهیونگ از این بابت اذیت نبود. نمیدونست چه اتفاقی براش افتاده. اون دیگه عصبانی نبود. نمیدونست عصبانی نبودنش از جونگکوک بخاطر اینه که دیگه هیچ چیزی براش اهمیت نداره، یا اینکه داره کم کم به اون مرد اهمیت میده. هنوز دلیلش رو نمیدونست. اما تهیونگ تغییر کرده بود. انگار که مرگ جیمین خیلی چیزها رو روشن کرده بود. اینکه هر چقدر هم که دست و پا بزنه و تلاش کنه، ته خط همینجاست.
"ج-جونگ کو..ک؟" البته، لکنتی که بعد از فاجعهی تماشای مرگ جیمین مقابل چشمهاش به وجود اومده بود چیزی بود که کلافهش میکرد. اما جونگکوک هربار با صبر بهش خیره میشد تا جملهش رو کامل کنه. این تهیونگ رو یاد جملهی جیمین انداخت 'بنظر میرسه اون بهت اهمیت میده' و بیشتر مطمئنش میکرد که رفتار جونگکوک از روز اولی که به این خونه اومد تغییر کرده.
CITEȘTI
The Beast. [vkook/kookv]
Fanfiction«عروسک من، آغاز و پایان من، غم ناتمام من.. من باز هم به دنیا میام و باز هم عاشقت میشم. من این بار خوب خواهم بود؛ و جایی پیدات میکنم که عشق من برای هردوی ما کافی باشه. تو یه دنیای دیگه.» این داستان شامل خشونت، آدمخواری یا کانیبالیسم (Cannibalism) هس...