⌞ 𝐏𝐚𝐫𝐭 𝐗𝐗𝐈𝐈𝐈 ⌝

240 35 24
                                    


+یعنی شما تو اون ساختمون به اون بزرگی فقط دوتا دونه نگهبان گذاشتید؟؟
چی با خودت فکر کردی مینهو؟؟؟
دستشو رو شقیقش گذاشت و محکم فشار داد
_همیشه در اتاقاشون قفله حتی برای غذا دادنم در اتاقاشون باز نمیشد
+ولی الان یه ادم به دست همونی که میگی در اتاقش باز نمیشد مرده و از اون بدتر جیسونگم دقیقا پیشش بود
دست از فشار دادن شقیقش برداشت و سریع از رو صندلی بلند شد و سمت الکس رفت
_جیسونگ کاری نکرده !!!
نزار قاطی پرونده شه ...

الکس خنده شوک زده ای کرد و با تعجب به مینهو نگاه کرد
+داری باهام شوخی میکنی دیگه نه؟؟؟
جیسونگ دقیقا تو بغل جونگین خوابیده بود و لباساش خونی بود حتی اثر انگشتش رو چاقو هست من چطور اونو قاطی این پرونده نکنم وقتی مظنون اصلیمه؟؟؟
_من میدونم نمیتونه کار جیسونگ باشه اون قبلا هم رفته اونجا
شاید فقط از سر کنجکاویه!!!
الکس پوف کلافه ای کشید و سمت مینهو رفت
+مینهو....
من میدونم چه حسی بهش داری و الان چقدر اشفته ای
ولی بهتر نیست یکم احساساتتو کنترل کنی؟؟
یکم منطقی فکر کن... جیسونگم مریضه ....
اینکه یهو به سرش بزنه اینکارو کنه چیز عجیبی نیست
حتی اگه اون کاری نکرده باشه ولی بازم تو صحنه حضور داشته...
به نظرم بهتره که باهاش حرف بزنی...
ازش بپرسی چرا اونجا بود و چه صنمی با جونگین داره
تنها کاری که میتونم برات بکنم اینه که بهشون بگم حال جیسونگ اصلا خوب نیست و بهتره همینجا بمونه
قطعا یه مامورو میزارن اینجا بمونه ...

مینهو سرشو به نشونه تایید تکون داد و سمت اتاق جیسونگ رفت
همش به خودش این باورو میداد که جیسونگ کاری نکرده
میدونست که جیسونگ کاری نکرده
اون هرچیم بود مینهو بهتر از هرکسی میشناختش
همه حرکاتاشو حفظ بود و میدونست که کار جیسونگ نیست....
پشت در وایستاد و نفسشو چندبار بیرون داد و بعد از چند لحظه درو باز کرد
طبق انتظارش جیسونگ کنج اتاق نشسته بود و سرشو بین زانو هاش گذاشته بود
لبخند غمگینی از بی پناهی پسر کوچولوش زد و سمتش رفت و کنارش نشست
+جیسونگ؟
نمیخوای باهام حرف بزنی؟؟
با ندیدن هیچ ریکشنی ازش دستشو سمتش برد تا دستشو بگیره ولی با کناره گیری جیسونگ مواجع شد
جیسونگ سرشو بالا اورد و به نقطه ای که پر شده بود از گل های سفید خیره شد

_میدونستی تو آخرین کسی بودی که بهت اعتماد کردم؟ می‌دونی آخرین باری که یکیو نگاه کردم و باور کردم که واقعا آدم خوبیه تو بودی؟
آخرین کسی که باور کردم هیچوقت دلمو نمیشکنه تو بودی؟ من با یه قلبِ زخمی تو رو باور کردم، و تو اون قلبِ زخمی رو لهش کردی....
بعد از کلی فکر کردن فهمیدم اصلا دوستم نداشتی، هیچکدوم از خوبیات واقعی نبود، فهمیدم اعتمادی که بهت کردم اشتباه بود و تو اون فرشته‌ای نیستی که تو ذهنم ساخته بودم.
تو آخرین کسی بودی که من واقعا دوسش داشتم.....
ولی فهمیدم ادمی که همیشه تو ذهن شلوغم باعث میشد من اون هیولا بدو تو سرم شکست بدم خودش یه ادم بده...
خودش باعث عذاب دیگران میشه و اسم این عذابو درمان میزاره....
چرا؟
چرا کاری کردی که فکر کنم تو همون کسی هستی که میتونم تو بغلش به هیچی فکر نکنم؟
همون کسی که منو داره از دست اون نجات میده...
حتما الان اومدی که بپرسی تو اون اتاق چه اتفاقی افتاد
تو اتاق جز اینکه حقایقی بر ملا شد اتفاق دیگه ای نیفتاد...
وقتی فکر میکنم میفهمم این اتاق و این زندگی جدید هیچ فرقی با قبلی نداشت....
سیاره آدم‌ها هیچ‌چیز نداره....
جز تنهایی...

مینهو از جاش بلند شد و اشکی که سعی در ریختن داشت رو پاک کرد و سمت در رفت
+ولی تو حق نداشتی دربارم اینجوری بگی وقتی که میدونستی در مقابلت رو زانو هام بودم و برای یکم داشتن توجهت التماس میکردم!
یادمه نمی‌خواستی چیزی بهم بگی مثل الان دقیقا همونجا نشسته بودی و با بی رحمی دهنتو بسته بودی و چیزی نمیگفتی
حتی الان که انقدر احمقم که قلبم
از زیر لباسم پیداست باید چی بگم....؟
از اتاق بیرون رفت و الکسو دید که به دیوار تکیه داده و به زمین خیره شده
+کار اون نیست نه؟
_نه..
الکس سمت مینهو رفت و دستشو رو شونش گذاشت
+باید بیای باهام
باید با جونگین حرف بزنی!!!
.
.
.
.
تو اتاق بازپرسی نشسته بود و به دوربینی که داشت ازش فیلم میکرد نگاه میکرد
دوباره انگار تو برزخ گیر کرده بود و این بی حسی داشت عذابش میداد
در با شدت باز شد و مرد اشنایی جلوش نشست
پوزخند هیستیریکی زد و بیشتر به صندلی لم داد
+مشتاق دیدار اقای لی
_خوشحالم که منو یادته جونگین!
از اخرین دیدارمون خیلی وقته میگذره و تو خیلی بزرگ شدی
حقیقتش ناراحتم که داریم تو این وضعیت تجدید دیدار میکنیم
+حال جیسونگ خوبه؟
جونگین با دیدن دست های مشت شده مرد روبه روش پوزخند دیگه ای زد و سمت میز خم شد
_خیلی با اولین باری که دیدمتون فرق کردید مستر لی!!
دیگه اون استقامت و تحکمو توتون نمیبینم....
چیزی شده؟

بینگو!!
همین بود قدرت تکلم جونگین!!!!
جوری که رگ خواب طرفشو پیدا میکرد و خیلی خوب بازیش میداد
+تو و جیسونگ چطور همو میشناسید؟
_امممم خیلی وقت نیست که باهم اشنا شدیم
باید از کنجکاو بودنش تشکر کنم که باعث شد باهاش اشنا بشم
به نظرتون جیسونگ مال کدوم سیارس؟
سیاره من یا شما؟
بیا روراست باشیم مستر لی!!!
سیاره تو پست و بی رحمه و تو هم از این قاعده مستثنی نیستی!!!
کاش سیارت، به اندازه شوق چشماش، مهربون بود...
بهش نشون دادم که حتی دریاچه ها با اب نقره ای هم میتونن مثل یه اقیانوس پر تلاطم باشن..
میدونی چرا جیسونگ بهم جذب شد و با دیدن اینکه من یکیو کشتم باز هم ازم متنفر نشد؟
چون چشمای من مثل تو پر از خاکستر نیست!!!
اما خاک درونشون از خاک روی قبر جسد هم بدتره!!!!

خنده بلندی از صورت قرمز و رگ های بیرون اومده از خشم مرد روبه روش کرد
حالت غمگینی به صورتش گرفت و ادامه داد
_میتونم از دردی که میکشی گریه کنم...
دوباره خنده ای کرد و عمیق تر به چشم های قرمز مینهو خیره شد
_اما حیف اشک هام تموم شده.....
میدونی ...
جیسونگ از هزاران جواهر چشم نواز تره، چون نور جواهرش از ستاره ها میاد.....
اما خود تو هم خورشید پرنوری هستی که میخوای زندگیشو روشن کنی...
و اشتباه تو دقیقا همینجاست!!!
میخوای دنیاییو روشن کنی که خودش میتونه به تنهایی منبع نور باشه ....
بجای اینکه سعی کنی اونجوری که هست دوستش داشته باشی
تلاش کردی اونجوری که میخوای دوستش داشته باشی....
مستر لی
جیسونگ هیچ تعلقی به دنیا تو و ادمای اطرافت نداره...
حتی هیچ تعلقی هم به اون تیمارستان نداره
اون فقط یه قلب میخواد
یه قلبی که بتونه باز صدای تپیدنشو بشنوه...
میدونی چی داره عذابم نیده؟
اینکه جیسونگ حتی به دنیای من هم تعلق نداره...
و منم مال دنبای اون نیستم....
ولی تو!
چرا هستی!!!
بهتره زودتر بری مستر لی!!
من به زندانی شدن عادت کردم
من به نداشتن قلب عادت کردم
پس الان هیچ نیازی به تو نیست
حداقل اینجا هیچ نیازی به تو نیست.....
دقیقا مثل 6 سال پیش اون پلیس ها ادم اشتباهیو برای حرف زدن با من انتخاب کردن!!!
من به قتلی که انجام دادم اعتراف میکنم
من اون نگهبانو کشتم
خودم تنها اینکارو کردم .....

بعد از چند لحظه مینهو از رو صندلیش پا شد و سمت در دوید و از اتاق بیرون رفت
باید میرفت....
باید پیش پسر کوچولوش بر میگشت!!!
اتاق بازجویی دوباره خالی شده بود

_جیسونگ کاملا با تو موافق هستم که عده ای از مردم هرگز زندگی نمی کنن و زندگیو یک مسابقه دو میدونن و می خوان هرچه زودتر به هدفی که تو افق دوردستا هست دست پیدا کنن و متوجه نمیشن که اونقدرخسته شدن که شاید نتونن به مقصد برسن
و اگه هم برسن و خودشونو فقط تو پایان خط میبینن درحالی که نه به مسیر توجه کردن و نه لذتی ازش بردن...
دیر یا زود آدم پیر و خسته میشه درحالی که از اطراف خود غافل بوده....
اون وقت دیگه رسیدن به آرزوها و اهداف هم براش بی تفاوت میشه و فقط خودش میمونه و یک خستگی بی لذت و فرصت و زمانی که ازدست رفته و دیگه قرار نیست بدست بیاد....
جیسونگ ، عزیزم!
تو درست میگفتی، ما به اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم اونارو دوست داریم و به اونا وابسته میشیم و خاطرات خوش من درباره تو زیاده و باعث وابستگیم به تو شده.....
میدونستی هرچی خاطرات خوشمون از شخصی بیشتر باشه علاقه و وابستگی ما بیشتر میشه؟؟؟
کاش بهت میگفتم دلیل وابستگی و دوست داشتنت نسبت به اون احمق اینه....
پس هرکسیو که بیشتر دوست داری و میخوای که بیشتر دوستت داشته باشه باید براش خاطرات خوش زیادی بسازی تا بتونی تو دلش ثبت شی....
همونطور که تو، تو دل من ثبت شدی....!

«جونگین:
حس اینکه تونستم برای اخرین بار بغلت کنم و برای اولین بی حسی تمام وجودمو پر نکنه زیباترین خاطره ای بود که ازت دارم»


𝙒𝙝𝙖𝙩 𝙞𝙨 𝙝𝙖𝙥𝙥𝙞𝙣𝙚𝙨𝙨?? [Minsung]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora