قبل از اینکه پسر رو با جسم بیهوش توی آغوشش تنها بذاره، قاطع گفت."از اینجا ببرش آکوتاگاوا، همین حالا!"و به سمت تاکاچی و افرادش که همین حالا هم جنگیدن رو شروع کرده بودن، رفت.
اول به اطاعت از دازای و برحسب نقشهی از قبل برنامهریزی شدشون، هیورین رو کاملا روی دستهاش بلند کرد و از اونجا دور شد تا از در پشتی سالن خارج بشه و با دختر توی بغلش، منتظر رسیدن چویا بمونه؛ اما با نگاه به چشمهای بسته و جسم بیدفاع هیورین و صدای درگیری داخل ساختمون، پوفی کرد و بیخیال شد.
قطعا میدونست که تنها گذاشتن هیورین این بیرون اصلا درست نیست اما از طرفی هم میخواست زودتر برگرده و به دازای و بقیه کمک کنه؛ پس هیورین رو درست گوشهای از انتهای کوچهای که به در پشتی سالن متصل میشد گذاشت و با تردید، به داخل سالن برگشت.
در واقع حتی بیشتر افراد آژانس و مافیا هم اونجا بودن و حالا کسی نبود تا زمان رسیدن چویا، حواسش به زیبای خفته باشه.
دازای با دیدن دوبارهی آکوتاگاوا، اونم به این سرعت، اخمی کرد و یکی از افردا تاکاچی رو، با یه حرکت به سمت دیگه پرت کرد."از کی تا حالا انقدر تند حرکت میکنی؟ هنوز خلق و خوی خونآشامیتو داری؟ من هیچ علامتی از چویا دریافت نکردم!"دازای مسخره کرد و آکوتاگاوا، با راشامون دستهی زیادی رو سلاخی کرد و غرید."نه، فقط میخواستم زودتر برگردم داخل ولی جاش امنه، توی دید نیست."
چشمهای پسر قد بلندتر به آنی درشت شد و با زمین کوبیدن یکی دیگه، متوقف شد تا حرف آکوتاگاوا رو درک کنه."داری میگی اون بیرون تنهاش گذاشتی؟ اونم وقتی بیهوش و بیدفاعه؟!"
چشمهاش رو چرخوند و با راشامون، جلوی حملهی چند نفر دیگه رو گرفت و به دازای نگاه کرد."اینجا بهم نیاز داشتین، نمیتونستم وقت تلف کنم!"
چشمهاش رو فشرد و در حالی که با یک دست جلوی حملهی جدید رو میگرفت و با دست دیگه گوشی داخل گوشش رو لمس میکرد تا با چویا تماس بگیره؛ به لجبازی عوض نشدنی پسر لعنت فرستاد."ناامیدم کردی آکوتاگاوا."و برق سیاه داخل چشمهای پسر رو ندید که اثرش روی سر افراد زیادی خراب شد.
"چویا، کجایی؟"همزمان که منتظر پاسخ بود، قدمهای هیجانزدهی تاکاچی رو میدید. انگار که همین حالا هم دربارهی بردنش اطمینان داشت.
"همین الان جلوی ساختمونم، داخله؟"لگدش رو نثار مرد رو به روش کرد."نه، دنبال نقاط کور بگرد. توی موقعیت نیستم."قبل از افتادن و گم شدن گوشیش بین درگیری، تقریبا زمزمه کرد اما منظورش کاملا به چویا رسید.
°•°•°•°
اولین نقطهای که به ذهنش رسید، در پشتی ساختمون که به سالن متصل میشد بود و با پیدا کردن جسم بیهوش و در هم جمع شدهی دختر گوشهی دیوار، خندهی احمقانهای کرد."انقدر قابل پیشبینی؟ آکوتاگاوا!"وقت رو تلف نکرد و هیورین، برای بار دوم بین دستهای جدیدی معلق شد.
أنت تقرأ
E̶L̶E̶M̶E̶N̶T̶ | BSD
أدب الهواة-چرا دوباره نجاتم دادی؟ -چون ارزششو داشتی. -به این قیمت؟ -به هر قیمتی که فکرشو بکنی.. _єℓємєит