One night with him

1K 67 30
                                    

آهنگ وان‌شات candy dojacat که میتونین توی دیلی گوشش بدین

https://t.me/mysetsuna

با حس درد تیزی توی سرش چشم‌هاش رو باز کرد و با گیجی نگاهی به اطراف انداخت. دنیا دور سرش می‌چرخید و حال تهوع شدیدش، خبر از زیاده‌روی دیشبش می‌داد. اون حجم از نوشیدنی می‌تونست قهار ترین مشروب‌خور ها رو هم از پا در بیاره؛ چه برسه به فلیکسی که از نظر دوستانش نخورده‌ هم مست بود. البته که فلیکس به خودش حق می‌داد که هر از گاهی از این زیاده‌روی‌ها کنه؛ آخه مگه چندبار پیش می‌اومد، یکی از اون بچه پولدار‌های عوضی دانشگاه، به مناسبت تولدش چنین ولخرجی‌ای کنه و همه‌ی بچه‌ها رو به مهمونی پر زرق و برقش دعوت کنه؟! مهمونی و رقص، مشروب‌های گرون و وعده‌ی یک شب پر از هیجان، فلیکس و جیسونگ، بهترین و پایه‌ترین رفیقش، رو به اون ویلای بزرگ و خفن، که دهان همه رو از تعجب باز نگه می‌داشت، کشوند. تا اینجا قسمت خوب و باحال داستان محسوب می‌شد؛ اون‌ها تا جون داشتند رقصیدند، تا سر حد مرگ مشروب خوردند، با دخترها و پسرهای مختلف لاس زدند و اهمیتی به صاحب جشن، هوانگ هیونجین، که بین خوش‌گذرونی‌های تقریبا غیر قانونیش، هر از گاهی به اون موجودات پر سر و صدا نیم نگاهی می‌انداخت، ندادند. اما قسمت فاجعه‌ی شب، که باعث می‌شد فلیکس از شدت استرس، تمام موهاش رو از ریشه بکنه؛‌ این بود که حالا هیچ ایده‌ای نداشت دیشب، چه آبرو ریزی‌هایی کرده و حتی الان، توی تخت کی از خواب بیدار شده!
تخت دو نفره‌‌ی تمیز و دکوراسیون شیک و چشم‌گیر اتاق، خیالش رو از اینکه حداقل با یک معتاد مبتلا به ایدز نخوابیده، و حالا حالاها می‌تونه به دور از بیماری از زندگیش لذت ببره، راحت می‌کرد. توی افکارش برای یاداوری شب گذشته غرق بود و زیر لب، به جیسونگی که نمی‌دونست کجاست و چرا تنهاش گذاشته لعنت می‌فرستاد؛ که با صدای در و پسری که وارد اتاق شد، از کمای موقت ذهنیش بیرون اومد و وارد فاز شوک بعد از حادثه شد!
-بچه جون نمی‌خوای از تختم دل بکنی؟! مهمونی خیلی وقته تموم شده.
قطعا اگه بهش می‌گفتند که استاد تاریخ خرفتش، بعد از مستی پردردسرش، اجازه داده شب رو توی خونه‌ی اون سر کنه، براش مقبول‌تر بود تا اون بچه پولدار خودشیفته، که با اون نیشخند و قیافه‌ی خودپسندش، جلوش ایستاده بود و با تحقیر و هیزی نگاهش می‌کرد.
همین که دهن باز کرد تا جواب کوبنده‌ای به تمسخرش بده، با صدای پر از طعنه‌ی هیونجین، مجبور به سکوت شد.
-ببینم دیشب بهت خوش‌گذشت لیکسی؟! از پذیرایی راضی بودی؟!
به‌خاطر مخفف صدا شدن اسمش و البته اون لحن حرص درار، اخمی به چهره نشوند و با حالت بدی به چشم های پرنفوذ هیونجین نگاه کرد. توی دلش خدا خدا می‌کرد که منظور هیونجین از پذیرایی، اونی نباشه که تو ذهن منحرف خودشه؛ چون اون‌وقت تا اخرین روز فارغ التحصیلیش، از دست تیکه‌های اون خودشیفته‌ی عوضی در امان نبود.
-من چرا اینجام؟ دیشب چیشد؟ انقدر مشروب خوردم هیچی یادم نیست...
خواست حرف‌هاش رو ادامه بده که با حس درد بدی توی گلوش، به سرفه افتاد. هیونجین با دیدن حال از نظر خودش، خنده‌دار فلیکس، پوزخندی زد و بعد از چرخوندن چشم‌هاش توی حدقه، به سمت پارچ کنار تخت رفت و براش یک لیوان اب ریخت.
-بگیر بخور تا خفه نشدی. علاقه‌ای ندارم یه جنازه رو دستم بمونه.
فلیکس از سر ناچاری لیوان رو گرفت و تا آخرین قطره رو سر کشید. وضعیتش یک جورایی زیادی خجالت‌آور بود و باعث می‌شد نتونه به حق به‌جانب بودنش ادامه بده. نه تنها شب رو خونه‌‌ی هیونجین مونده بود و خدا می‌دونست به چه دلیل؛ بلکه الانم داشت مثل بچه‌های کوچیک از دستش آب می‌خورد. نفس عمیقی کشید و کلماتش رو به مودبانه‌ترین شکلی که بلد بود، ردیف کرد. باید همه‌ی تلاشش رو می‌کرد، تا بی‌دردسر از دست شری که رو به روش ایستاده بود، فرار کنه و بیشتر از این باعث شرمندگی خودش نشه.
-متاسفم نمیدونم چرا انقدر گلودرد دارم. خیلی ممنونم که اجازه دادین به‌خاطر مستیم شب رو اینجا بمونم اقای هوانگ.
هیونجین موشکافانه نگاهش کرد و دوباره اون لبخند مسخره‌ای، که فلیکس دوست داشت از روی زمین محوش کنه رو روی لب‌هاش آورد. به سمت پسر توی تخت خم شد و چونه‌ی ظریفش رو توی دست‌ بزرگش گرفت و با دست دیگه‌ش، انگار که داره حیوون خونگیش رو آروم می‌کنه، مشغول نوازش موهای بلوندش شد.
-یه ذره گلودرد طبیعیه، به هرحال شب سختی داشتی لیکسی. حتی اگه می‌تونستم هم نمی‌شد نگهت ندارم.
حرف‌های هیونجین و وضعیتی که توش قرار گرفته بود، اصلا بوی خوبی نمی‌دادند و حسابی ترسونده بودنش. اون‌قدری خودش رو می‌شناخت که بدونه، چه کارهایی ممکنه توی مستی ازش سر بزنه، اما همچین چیزی؟! این دیگه شاید زیادی بود. فقط دعا می‌کرد که خیلی پیش نرفته بوده باشند.
-ما...ما دیشب...کاری کردیم؟! یعنی از اون کارا؟!
هیونجین با هر کلمه‌ی فلیکس، بیشتر روی بدنش خم می‌شد و روی تخت می‌اومد، تا اونجایی که حالا کاملا روش خیمه زده بود‌ و فلیکس مجبور به دراز کشیدن شده بود.
-اره لیکسی. راستش رو بخوای ما خیلی کارا کردیم. فکرشم نمی‌کردم اون دهن کوچولوت، انقدر خوب و کار بلد باشه؛ سوپرایزم کردی.
نفس گرم هیونجین با هرکلمه، به صورت متعجب فلیکس می‌خورد و به آشفتگیش اضافه می‌کرد. کم کم تصاویر گنگی، از زانو زدنش جلوی هیونجین و دست‌های قدرتمندی که توی مو‌هاش چنگ شده بود، توی سرش نقش بست.
لعنتی به خودش و دردسری که درست کرده بود فرستاد. هیونجین جذاب بود، بدن ورزیده‌ای داشت، با موهای مشکی بلند. تقریبا نصف ادم‌هایی که فلیکس می‌شناختشون، حداقل یک‌بار برای به دست آوردنش تلاش کرده بودند، که معمولا دست رد هم به سینه‌شون زده نمی‌شد، به هرحال هیونجین عاشق خوش‌ گذروندن بود؛ اما فلیکس نمی‌خواست اسباب بازی یک شبه‌‌‌ی تختش باشه. از اون همه غرور و تکبری که هیونجین به‌خاطر پول داشت، متنفر بود. دست‌هاش رو روی سینه هیونجین گذاشت و سعی کرد تا از خودش دورش کنه، اما به‌خاطر ضعف بعد از مستی خودش و سنگینی هیونجین، حتی یک اینچ هم تکون نخورد.
-لطفا برو کنار. ببین، من دیشب مست بودم، باشه؟! بیا فقط فراموشش کنیم.
چشم‌هاش رو بست و ناله کرد
-خواهش میکنم.
هیونجین بی‌توجه به حرف‌ها و لحن‌ ملتمس فلیکس، دستش رو اروم به سمت شکم نرمش سر داد و همزمان با نوازش پوست سفیدش، سرش رو داخل گودی گردن فلیکس برد و لب زد.
-اروم باش بچه. قرار نیست اذیتت کنم. فقط می‌خوایم کار ناتموم دیشب رو تموم کنیم. پسر خوبی باش و به حرف‌های هیونی گوش کن؛ باشه؟!
همزمان با اتمام حرفش گاز ریزی از گردن فلیکس گرفت که صدای ناله‌ی آرومش رو بلند کرد.
-میبینی لیکسی؟! خودتم دوستش داری، قول میدم حسابی بهت خوش بگذره.
فلیکس شاید عقاید خاص خودش رو داشت؛ اما به هرحال مریم مقدس که نبود! حس خیسی زبون هیونجین روی شاهرگش و نقش‌هایی که با انگشت‌های کشیده‌اش روی پوستش می‌کشید؛ ماهیچه‌هاش رو شل کرد و آخر، باعث شد خودش رو رها کنه و‌ به دستان اغواگر هیونجین بسپاره. تا همین‌جا هم نصف راه رو با اون رفته بود، چرا باید ادای پسر‌های مظلوم و خجالتی رو در می‌آورد و همچین لذتی رو از خودش دریغ می‌کرد؟!
بعدا هم برای پشیمونی وقت داشت، فعلا وقت کارهای جالب‌تر بود.
خودش رو که نفس نفس می‌زد، آروم کرد و گفت:
-فقط آروم...باشه؟
هیونجین سرش رو از داخل گردن فلیکس، بالا اورد و بوسه‌ی آرومی روی لب‌های خشکش زد.
-هرجور که تو بخوای.
از روی تنش بلند شد و به کمک فلیکس، دونه به دونه، از شر لباس‌های جفتشون خلاص شد. دوباره روی بدن تب‌دار فلیکس خیمه زد و بوسه‌های متعددی، روی جای جای بدنش نشوند. می‌خواست رد خودش رو روی سانت به سانت بدن پسر به جا بگذاره. شاید فلیکس مست بود و به‌خاطر نمی‌آورد؛ اما هیونجین از همون لحظه‌ای که چشمش به پسر شاد و شنگول افتاد، کل شب رو به دنبال فرصتی برای گیر انداختن و چشیدن طعمش بود. یکی از نیپل‌های کبودش رو به دندون گرفت و رو دیگری رو با دست فشار داد، که صدای گرفته و نیازمند فلیکس بلند شد.
دوتا از انگشت‌هاش رو به سمت دهن فلیکس برد و پسر، با ولع و مطیعانه مشغول خیس کردن اون‌ها شد.
-بیشتر تلاش کن فلیکس، هرچی خیس‌تر باشه به نفع خودته.
فلیکس ناله‌ی بی‌قراری کرد و با شدت بیشتری مشغول شد. چشم‌های نم‌ناک و نیازمندش، خیره به چشم‌های پر هوس هیونجین بودند و موهای خیس و عرق کرده‌ش، به پیشونیش چسبیده بود. همون ترکیب زیبا و نفس‌گیری که هیونجین عاشقش بود. سرش رو به سمت ورودی فلیکس برد و بوسه‌‌ی سبکی روش گذاشت که لرز تن پسر زیرش رو بیشتر کرد. با دو انگشتش به ارومی ورودی نبض‌دارش رو به بازی گرفت و همزمان با مک‌های محکم به کشاله‌های ران و زیر عضوش، اون رو بی‌قرار تر کرد. فلیکس از لذت نفس‌ بریده‌ای کشید و از درد، به ملافه‌ی تخت چنگ زد. هیونجین انگشت‌هاش رو قیچی‌وار درونش تکون می‌داد و سعی داشت با مکش‌های لبش و حرف‌ زدن، حواس فلیکس رو از درد پرت کنه؛ اما در عوض، هرلحظه آتش شهوت رو بیشتر درون وجود بی‌صبر هردوتاشون شعله‌ور می‌کرد.
-آروم باش پسر خوب. هنوز اولشه، قراره خیلی بیشتر از ایناش رو تحمل کنی لیکسی.
فلیکس در جواب همه‌ی حرف‌های تحریک‌آمیز هیونجین، ناله‌های نامفهوم و کشدار می‌کرد و کلمه‌ای برای ابراز عمق خواستنش نداشت؛ همین الانش هم روی موجی از لذت سوار بود.
وقتی حس کرد به اندازه‌ی کافی فلیکس رو آماده‌ی پذیرایی از عضو خودش کرده، روی بدن داغش خزید و با بوسه‌ی همزمانی روی لب‌هاش، با پسر زیرش یکی شد. فلیکس از حس کشیدگی دردناک آمیخته با لذت پایین تنش، چشم‌هاش رو بست و ناله‌ی بلندی سر داد. هیونجین آروم و با حوصله عضوش رو حرکت می‌داد، تا جایی که بتونه تمام فلیکس رو فتح کنه و کامل درونش حل شه. مقاومت کردن دربرابر اون حفره‌ی تنگ و داغ هرلحظه سخت‌تر می‌شد و ناله‌های عمیق فلیکس کمکی به بهتر شدن شرایط نمی‌کرد. هیونجین عمیق ضربه می‌زد و سخت می‌بوسید. فلیکس همه‌ی تلاشش رو می‌کرد تا با بوسه‌های داغش همراهی کنه؛ اما هیونجین بهش مهلتی نمی‌داد و بی‌وقفه، پسر کوچک‌تر رو مزه می‌کرد. تمام اتاق پر شده بود از هارمونی بهم خوردن بدن‌‌ها و آوای پر لذت ناله‌هاشون.
-خوشت میاد فلیکس؟! از اینکه هرثانیه بیشتر توی وجودت فرو میرم خوشت میاد؟!
فلیکس با بیچارگی ناله کرد و به کتف هیونجین چنگ زد.
-بیشتر هیون...لطفا.
هیونجین نیشخندی زد و دستش رو به سمت عضو تحریک شده‌ی فلیکس، که با پری‌کامش تزیین شده بود، برد و شروع به لمس کردنش کرد.
-دوستش داری فلیکس؟! می‌خوای برای همیشه همین زیر باشی و برام ناله کنی؟! برای هیون بیا پسر خوب! بزار ببینم چقدر ازش لذت بردی!
با تموم شدن حرفش و آخرین ضربه‌ش، هردو باهم به اوج رسیدند و بدن‌هاشون، غرق مایه‌ی شیری رنگ وجودشون شد.
هیونجین عضوش رو به آرومی از درون پسر خارج کرد، که با زمزمه‌ی اروم و ناله مانند فلیکس همراه شد.
-هیون
هیونجین بدن خمار و شل شده‌ی فلیکس رو توی آغوش خودش کشید و مشغول بازی با موهای عرق کرده‌ی فلیکس شد. اتفاقات امروز خیلی متفاوت‌تر از برنامه‌ای که دیشب برای فلیکس داشت، پیش رفته بودند؛ درواقع خیلی بهتر از چیزی که فکرش رو می‌کرد. فلیکس همون تایپ ایده‌آلی بود که همیشه جلوی چشم‌هاش راه می‌رفت، اما تا دیشب بهش دقت نکرده بود. حالا که مثل یک عروسک توی بغلش خوابیده بود، بهتر می‌تونست به تک تک جزئیات اون پسر دقت کنه. موهای بلوند و طلاییش، قوس بینی زیباش، کک و مک‌هایی که بامزه‌ش کرده بودند، لب‌های نرم و پف کرده‌ش و بدن پر و سفیدش؛ همه چیز فلیکس بنظر زیبا می‌اومد، مخصوصا بین ملافه‌های تخت اتاق خودش.
سرش رو سمت گوش فلیکس برد و بعد از گاز آرومی که لرزی به تن پسر انداخت، زمزمه کرد:
-بچه‌ی سرتق چرا ساکت شدی؟! هوم؟! نمی‌خوای از ددی برای ارضا کردنت تشکر کنی؟
فلیکس چشم‌هاش رو با حرص باز کرد و نگاه بدی به هیونجین انداخت.
-خفه شو عوضی
تقلایی کرد و خودش رو تکون داد تا شاید از دست آغوش هیونجین خلاص شه، که فقط باعث خنده‌ی هیونجین و محکم‌تر شدن دست‌هاش به دور بدنش شد.
-می‌خوای با این اوضاعت کجا فرار کنی لیکسی؟! یکم بیشتر پیش هیونی بمون تا مراقبت باشه. قول میدم از اون عوضی‌ای که فکر می‌کنی هستم، بهتر باشم.

One night with him(OneShot)Where stories live. Discover now