part 1(سرگذشت)

19 0 0
                                    

[قبل از خواندن پارت اول برین قسمت پاورقی منظورم به اون آخرای داستان من اونجا یک متنی واستون آماده کردم اول اون رو بخونین بعدش بیاین داستانو بخونین (اون قسمت پایین ) اگه متنو نخونین جمله ها رو نمفهمین]


2029/10/23.                  برج تجاری        9:45pm

حال و هوای نیویورک مثل همیشه بود،خورشید در حال غروب  بود و صحنه بی‌نظیری را به نمایش گذاشته بود وقتی به آسمان نگاه میکردی انگار زمین و آسمان بهم چسبیده بودن و یکی قصد جدا کردن آن ها را از همدیگر داشت

مردم بی خبر از زندگی هم روی آسفالت های قدیمی چهاراه معروف times Square که حتی رنگ لاین های سفید رنگ  خیابان دیده نمیشد  ، راه می‌رفتند ماشین ها منتظر چراغ سبز بودن تا حرکت کنند آواز خون ها میخوانند و جوان ها می‌رقصیدند
نیویورک روتین هر روزش رو زندگی میکرد  و هیچ چیز عجیبی نه دیده نه شنیده میشد

دیگه از اون روزی که تانوس پا به زمین گذاشته بود و با فداکاری قهرمان بزرگ ایرن من تمام نقشه هاش شکست خورده بود شش سال گذشته بود ولی داستان ها و از جان گذشتگی قهرمان ها هیچوقت از دهن مردم نمی افتاد بلکه این داستان ها با کمی اغراق به نسل های بعدی گفته میشد به خاطر همین بود که در همه ی روز های کریسمس ،هالوین ،شکرگذاری و..
نمایش جنگ های این ابر قهرمانان بر روی پرده های سینمایه این شهر و تمام کشور ها دیده میشد

ولی بیشتر نمایش نامه ها،دیالوگ ها و حتی جنگ ها، واقعی نبودند چون هیچکدام از مردم ان هارو از نزدیک ندیده بودند کسایی که این جنگ ها رو با پوست و استخون حس کرده بودند ،جنگیده ،شکست ،پیروز و عزیزاشون رو از دست داده بودند مردم عادی نبودن بلکه همون بازماندگانی بودن که امروز در برجی که فیوری تدارک دیده بود جمع شدن

هیچ کس خبر نداشت که چرا فیوری همشون رو خبر کرده بود اونم فقط با گفتن اینکه موضوع،موضوعه مهم و حیاتی برای avengers هاست

قهرمان های که در این برج برای امشب مهمان بودند رودی ،هاکای  (شاهین کماندار )حتی دکتر استرنج و همکارش جادوگر اعظم  به همراه کاپیتان جدید آمریکا فالکون و با تمام شک و تردید ها سرباز زمستان هم ان جا حضور داشت هیچکس نمیدانست مردی که قاتل پدر قهرمان بزرگ بود چرا باید الان ان جا برای موضوعی که هیچکس ازش خبر نداشت ولی برای avengers ها مهم بود حضور داشته باشد حتی خود سرباز هم شوکه بود
به جز این سه مهمان ، کاپیتان مارول که وقت کرده بود به دنیای زمین که دوستش ان جا بود سر بزنه و سر بزنگاه فیوری به جای استقبال ازش اونم حضوری ،ادم فرستاده بود که بهش اطلاع بدن باید امشب در برج حضور داشته باشد و دختر بی خبر از همه جا الان در جشن با ویسکی در دستش همراه با لباس مجلسی سیاه بلندش روی صندلی جلوی میز بارمن نشسته بود و به خودش یادآوری میکرد که آخرین بارش باشه به خاطر یه دلتنگی ساده برای یه دوست بی همه چیز از اون طرف کهکشان تا اینطرفش  نیاد

I am iron manWhere stories live. Discover now