;Lizard!

176 34 0
                                    


رو به روی در بزرگ عمارت بود و می خواست کاملاً شانسی یکی از دکمه های زنگ رو فشار بده اما قبل از اینکه فکر کنه کدوم دکمه رو فشار بده، صدای در کوچیکتر رو شنید که باز شد.

مردی که دو روز پیش اون رو به همراه اون خانم خوشتیپ دیده بود، حالا جلوی در با نگاهی کنجکاو رو به جونگکوک پرسید : تو اینجا چیکار می کنی؟

سن مرد به چهل می خورد و کاملاً مشخص بود که از جونگکوک بزرگتره با اینحال جونگکوک انتظار داشت حداقل کمی با لحن مودبانه تری این سوال رو بپرسه. اما تصمیم گرفت بهش اهمیتی نده. به هرحال قرار بود این آخرین دیدارش با پارک جیمین و کل اعضای این خونه باشه. پس گفت : سلام وقتتون بخیر اومدم آقای پارک جیمین رو ببینم.

مرد اخم بزرگی روی صورت داشت و معلوم بود که قرار نیست روی خوش به جونگکوک نشون بده.

+مگه آقای جیمین شما رو استخدام کردند؟

جونگکوک اصلاً دوست نداشت با این مرد ارتباطی برقرار کنه. پس سعی کرد با دادن کمترین اطلاعات، زودتر پارک جیمین رو ببینه. به سردی اما مودبانه گفت : نه اما یه چیز مهم رو باید بهشون بگم.

+به من بگو تا بهشون بگم.

جونگکوک از حرفی که مرد زد، خوشش نیومد و جدی تر از قبل گفت : نه حتماً باید با خودشون حرف بزنم.

مرد اخم کرد انگار اون هم از جونگکوک خوشش نیومده بود. گفت : خیلی خب بیا تو.

جونگکوک به همراه مرد وارد شد. حرفی برای گفتن نداشت و پشت سر مرد حرکت کرد اما وقتی دید راه مرد به سمت عمارت غربی کج شد به سرعت سرجاش ایستاد و پرسید : اما..مگه آقای پارک توی اون یکی عمارت نیستن؟

مرد برگشت و به تلخی گفت : نه متاسفانه الآن اونجا هستن.

و به عمارت رو به روش اشاره کرد. جونگکوک به هیچ وجه دلش نمی خواست بره اونجا چون حرف جیمین رو به خوبی به یاد داشت که توی اون اتاق بهش گفت :« هفت سال میگذره و هردو برای فراموش کردن حماقت هامون وقت کافی داشتیم. پس اینکه بگی برای عذرخواهی اومدی بهتره راهت رو بکشی و بری. و اگه پول می خوای. عمارت روبه روی همین جا می تونی بابام رو پیدا کنی.»

پس به سرعت تصمیمش رو گرفت و گفت : من همینجا منتظر آقای پارک جیمین می مونم.

مرد با اخم گفت : شاید نخواستن حتی تا شب به عمارت خودشون برگردن و همونجا بمونن. تو می خوای همینطور اینجا منتظرشون بمونی؟

-شما لطف کنین بهشون بگین که من اینجا هستم اینطور می تونم زودتر ببینمشون.

مرد ابروهاش رو بالا انداخت و گفت : همینجا بمون و جایی نرو.

جونگکوک سر تکون داد و جدی گفت : باشه منتظر می مونم.

مرد که رفت. جونگکوک کمی اونجا منتظر موند و بعد نگاهش رو به سمت اطراف چرخوند و زیر لب گفت : اینجا مثل بهشت می مونه.

YouAreMyMemoryDonde viven las historias. Descúbrelo ahora