دستگیره در رو خیلی آروم پایین کشید. به امید دیدنش مرموزانه اطرافو دید میزد...
پیداش کرد! کمی اون طرفتر وایساده بود.
قلبش با عشق تپید. به شدت دلتنگ بود.
دیگه نمیخواست به چیز دیگه ای فکر کنه، با وجود خطر هایی که برای خودش و اون وجود داشت :
- هی
آروم صحبت میکرد تا توجهی جلب نکنه، البته اگه کسی هم میفهمید براش فرقی نمیکرد! دلتنگ تر از این حرفا بود، ولی باید به اون پسر هم فکر میکرد...
- هی جناب بادیگارد
وقتی واکنشی ندید صداشو بالا تر برد:
- صدامو نمی شنوی؟ با توام! بیا اینجا ببینم..
بادیگارد اطرافشو دید زد! همه چیز تحت کنترل بود و افراد زیادی اونجا نبودن!
با شنیدن صدا زدن های مکرر پسر رئیسش مجبور شد پیشش بره.
- چیزی میخواین قربان؟!
مردمک چشم های پسر رییس گشاد شده بود و دوست داشت بادیگاردشو قورت بده:
- چیزه میگم جئون... میشه...
- نه!
هنوز حرف از دهنش بیرون نیومده بود که جونگکوک پیشاپیش درخواستشو رد کرد. از جوابش تعجب نکرد؛ عادت داشت به این تو ذوق زدن هاش و محتاط بودنای رو اعصابش!
پوفی کرد و موهای رو پیشونیش به بالا پرتاب شد.
باید با نقشه وارد عمل میشد، این پسر خیلی سفت و قانونمنده!
پس قیافه مضطربی به خودش گرفت:
- ی- یه مشکلی هست!!!
اخم های جونگکوک توهم رفت:
- چه مشکلی پیش اومده قربان ؟
- هی!!!! چند بار بهت گفتم بهم نگو قربان
بادیگارد منتظر بود تا جین مشکلش رو مطرح کنه؛ با اینکه تقریبا مطمئن بود هیچ مشکلی وجود نداره.
- خب بیا تو بهت میگم
- نمیشه قربان؛ اجازه ندارم
- اجازشو من باید بدم...
- بله درسته! اما نافرمانی از امر پدرتون ...
حرفش کامل نشده بود که پسر رییسش با استفاده از زورش ، یقهی بادیگارد رو به سمت خودش کشید تا تو اتاق بندازتش!
اما برخلاف انتظارِ جین، قدرت بدنی بادیگارد بیشتر ازش بود و خودش به جلو پرتاب شد و به سینه سنگی جونگکوک برخورد کرد، جونگکوک حتی یک سانت هم تکون نخورد.
با لکنت و خجالت سعی کرد حرکت ضایعاش رو توجیه کنه:
- آفرین! خوبه!!! خیلی خوبه!!! میخواستم مطمئن شم لباست جنسش چطوره! پاره نشد. کدوم خیاطی اینو دوخته؟
بادیگارد همچنان مثل مجسمه، بی حس بود.
- راستی کدوم باشگاه میری؟؟
و دو بار با کف دستش به سینه عضلهای جونگکوک کوبید:
- عجب چیزی ساختی؛ خب حالا بیا داخل من خودم با پدر صحبت میکنم که اگه ..
لحظهای به خودش اومد.. اصلا چرا داشت درخواستشو توجیه میکرد؟؟
- وایسا ببینم! تو به چه حقی رو حرف من حرف میزنی ؟ بیا داخل تا خودم اخراجت نکردم! زود باش...
و دماغ سر بالا وارد اتاقش شد در هم باز گذاشت تا جونگکوک هم وارد شه.
روی صندلی کامپیوترش نشست و انگشت هاشو بهم چسبوند و ژست مدیر عامل متفکری به خودش گرفت.
بادیگارد از حرکت بامزه پسر رییسش خندهش گرفته بود.
- بیا تو در رو هم ببند..
- قربان من میتونم سریع کارتونو انجام بدم و...
- زود باش پسر... و رو تخت بشین...
جونگکوک چاره ای نداشت جز اطاعت.
بعد از انجام دستورات جین و نشستن روی تخت منتظر گزارش مشکل شد .
- خب گفتم مشکل .. آره مشکل ..
جونگکوک منتظر دروغی سرهمی بود.
چهره جین در هم شد و چشمای قشنگش خیلی سریع غمگین شدن:
-درد میکنه!
جونگکوک لحظه ای ترسید! بنظر مشکل جدی میومد!
- چی؟کجات؟
جین دستشو رو قلبش گذاشت و چشاش کمی قرمز تر از قبل بنظر میرسید:
- داره تند میزنه.. البته قبل از اینکه بیای کند میزد...
جونگکوک سر از حرف های جین در نمیاورد.
- وقتی تورو نمی بینه جوری فشرده و تنگ میشه که انگار میخواد له شه، الانم خیلی تند میزنه و میخواد از سینم بزنه بیرون!
جونگکوک میدونست کار به اینجا میکشه! خودشم به حد مرگ دلش برای جین تنگ شده بود و برای یک لحظه بغل کردنش له له میزد اما موقعیت خطرناکی بود!
- اگه مشکل دیگه ای نیست قربان من...
- گفتم بهم نگو قربان لعنتی
- باید برم
هنوز تکون نخورده بود که جین با قدم های بلند خودشو به در رسوند و قفلش کرد!
- تا وقتی من نخوام هیچ جا نمیری...
این دفعه مقصدش تختش بود. دست جونگکوک رو با زور گرفت و اخم تخسی کرد .
- میدونی چقدر دلم برات تنگ شده ؟ میدونی چند وقته درست حسابی ندیدمت ؟ میدونی چند وقته باهات حرف نزدم ؟
دست های جونگکوک رو گرفت و انگشتاشو تو انگشتای جونگکوک قفل کرد:
- میدونی چند وقته دستاتو نگرفتم؟ میدونی چند وقته بغلت نکردم؟
و با دلتنگی زیاد گله کرد :
- میدونی چند وقته نبوسیدمت؟
جونگکوک به دستاشون نگاه می کرد !
جین انگار چیزی کشف کرده باشه با تعجب و وحشت گفت :
- نکنه .. نکنه تو دیگه منو دوست نداری ؟
جونگکوک سریعا سرشو بالا اورد :
- هی! اینطور نیست. چطور میتونی اینو بگی؟ من عاشقتم!! ولی نمیتونم تو خطر بندازمت...
- کدوم خطر؟ خطری نیست اینجا! راست میگم...
از دیدن قیافه و کیوت و ناراحت جین ضعف کرد ، پچ پچ وار تذکر داد :
- لطفا اینطوری نباش! نمیتونم خودمو کنترل کنم ؛ دوربینا...
- نه اینجا هیچ دوربینی نیست
- چرا اون بالا یکی هست ، دیشب داشتم میدیدمت...
جین از اعتراف غیرمستقیم جونگکوک ذوق کرد.پس جونگکوک هم دلتنگش بود .
- اینجا دوربین نیست چون خودم امروز ترکوندمش..
- چی ؟!
جونگکوک با تعجب به دوربینی که کار گذاشته بود نگاه کرد؛ چیزی نبود !
جین ژست مغروری به خودش گرفت و از زیر تخت لاشه دوربین رو بیرون کشید:
- بیچاره یکم مقاومت کرد که نکشمش حتی ببین
دستشو که کمی زخم شده بود رو نشون داد :
- اونم به من زد ولی من زورم بیشتر بود
جونگکوک خنده ای کرد و جای زخم خشک شده جین رو بوسید :
- عجب جراتی داری پسر ؛ پدرت اگه بفهمه میدونی چی میشه ؟
- چیزی نمیشه چون تو درستش میکنی...
و چشمکی بهش زد .
جین می دونست جونگکوک یه جورایی دست راست پدرشه و میتونه ساعتی رو که جین دوربین رو از جاش کنده بود دست کاری کنه...
جونگکوک خیالش راحت شد با انگشتش دماغ جین رو گرفت :
- شیطون
جین لباشو اویزون کرد :
- خب... بوس میخوام...
جونگکوک دلتنگ پسر کیوتش و غیر قابل تحمل شدن دوری ازش ؛ روی تخت هولش داد و وزن خودشو روش انداخت و دستاشو محکم دورش پیچید و بغلش کرد:
- دلم برات تنگ شده بود کوکی...
- منم همینطور! منم خیلی زیاد دلتنگت بودم! نمیدونی چه حسی داشتم وقتی پشت مانیتور میدیدمت ولی نمیدونستم داشته باشم...
- من دلم برای لباتم تنگ شده ، نمیدی ؟
- میترسم نتونم خودمو کنترل کنم و بلایی سرت بیارم جوری که همه بفهمن چه اتفاقی تو این اتاق افتاده
- هی ؛ کی بهت گفت کنترل کنی ؟ عواقبش با خود..
حرفش کامل نشده بود که سوزشی تو گردنش حس کرد .
جونگکوک دلتنگ شروع به بوسیدن گردن سفیدش کرد. تموم گردنشو مزه میکرد و گاز های دردناک میگرفت و چند نقطه قرمز رنگ به جا میذاشت .
بالا تر اومد و غبغبه نرمشو بوسید .
بالاتر اومد به چونه اش و زیر لبش بوسه زد.
نگاه رو بالاتر کشید و لب های سرخ جین خیره شد!
- پس عواقبش پای خودت ...
و بیشتر از این معطل نکرد و لباشو روی لبای پف کرده جین گذاشت ؛
آروم بود در حد بوسه های کوچیک... تند تر شد...به تربیت لب های پایینی و بالایی رو بوسه بارون میکرد... مکش لب ها... سایش زبون ها...و دندون هایی که داشتن لباشو زخم میکردن...تند تر شدن نفسشون...
جین به اکسیژن احتیاج داشت و جونگکوک رو عقب هل داد
اما جونگکوک دلتنگ بود و فرصتی به جین برای تنفس نمیداد! حتی مهلت نمیداد جین ببوستش!
جین با حس تورم لب هاش سعی کرد سرشو به سمت مخالف بچرخونه :
- هی هی بس کن لبامو پاره کردی...
جونگکوک چونه جین رو گرفت و سرشو ثابت کرد :
- فرار نکن؟..
جین باز هم تقلا کرد :
- کوک صبر کن ببینم ، همش مال خودته پسر ولی چرا لبات خونیه؟
جونگکوک دستشو به لبای خودش کشید؛ رطوبت صورتی رنگی بود
- نمیدونم این خون توعه؟
جین خندش گرفت و هیجان زده از این خون گفت:
- نمیدونم ؛ بیا تا تهش بریم
جونگکوک می ترسید از دلتنگی زیادش بیشتر به جین صدمه بزنه.
عقب کشید.
- ببخشید ببخشید! نمیشه ، نمیتونم به خطر بندازمت.. شاید یه جا دیگه! یه روز دیگه!
- جونگکوکی
- هوم ؟
- میشه بریم یه جای دیگه؟ نمیخوام همش تو این اتاق بشینم و درس بخونم!
- کجا ؟
- نمیدونم ، هرجا به جز اینجا ، اینجا نمیتونم هروقت خواستم ببوسمت
- اما خیالم راحته تو در امانی جین!
- من نمیخوام در امان باشم میخوام پیش تو باشم
جونگکوک به لاله گوش جین بوسه زد:
- کجا دوست داری بریم ؟
- هرجا ولی... باهم باشیم جایی که دست هیچکس بهمون نرسه ، جایی که نترسیم اگه صدای پای کسیو شنیدیم...
- تحمل کن . میریم... میبرمت...
بادیگارد به ساعتش نگاه کرد! از مشکوک شدن افرادش و گزارشش به پدر جین نگران بود! پس باید میرفت...
- من باید برم
- دلم برات تنگ میشه
- من تو همین خونه ام! مدام بهت سر میزنم بهت قول میدم! به هر بهونه میام پشت در اتاقت وایمیسم!
جین از سخت گیری پدرش خبر داشت! نمیخواست واسه جونگکوک دردسر ایجاد کنه! همین دقایق پیش هم بودن غنیمت بود!
کلید رو دستش داد و بغض کرد.
- نگران نباش جین! ما از اینجا میریم! من میبرمت یه جای دور! فقط کمی صبر کن
جین لبخندی امیدوار به صورت جونگکوک پاشید.
امیدوار بود! به جونگکوک اعتماد داشت! جونگکوکش قوی و قدرتمند و باهوش بود. اگه اینو میگفت پس حتما میتونست عملیش کنه!
- دوستت دارم بادیگارد من
جونگکوک بوسه ای به لبای درشتش زد و همینطور که قدم به قدم به در نزدیک تر میشد جوابش رو داد :
- منم دوستت دارم..
.
.
پایان